درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید,سایت من یک وبلاگ تاریخی که مطالبش خوب و سودمنده وامید وارم اون چیزی رو که دنبالش هستید با گشتن تو سایت من بدست بیاریدو امیدوارم که از سایتم خوشتون بیاد. پيوندها
نويسندگان
همه چی
قوم ماد راهاندازی نخستین فرمانروایی آریایی مادها مادها قوم ایرانی زبان و آریایی تباری هستند که دست کم 1100 سال پیش از زایش مسیح یا بیشتر به بخش های غربی سرزمین بزرگ ایران کهن رفته و به صورت جدی در آنجا ساکن شدند. سرزمین ماد به دو بخش «ماد بزرگ» و « همانگونه که در جستار "سگرتیهای آریایی" آشکار شد پیش از مادها, اقوام دیگر ایرانیزبان و آریاییتبار چون سگرتیها و پارسیان در این بخش حضور داشتهاند. در گزارشی که در آن به یورش «شلمانسر سوم» شاه آشور پرداخته شده از «پاسوراها» در کوههای کردستان یاد شده است و پس از آن در سنگنبشتههای دیگر شاهان آشوری از قوم «مادای» یا شده است. آشکار است که این اقوام یعنی سگرتیها و پارسها مدت زمان قابل توجهی را در سرزمین ماد حضور داشتهاند. دیااُکو مادها نزدیک سدهی 8 پ.ز. آشکارا مورد تاخت و تاز و غارتگری همسایگان آشوری خود بودند ولی این تُرکتازیها هیچگاه نتوانست به صورت کامل ایشان را از پای درآورد. این وضعیت بایستگی(لزوم) ایجاد یک دولت توانمند متمرکز و سپاهی سامان داده شده را برای مادها آشکار ساخت و همین انگیزه دلیلی بود بر راه اندازی نخستین فرمانروایی آریایی به دست مادها. باید گوشزد نمود که از دیدگاه گستردگی و دستگاه شاهنشاهی نمیتوان سخنان هرودت از تاریخ ماد (کتاب یکم, بند 96) را درست دانست. هرودت «دیوکس» را بنیانگذار پادشاهی ماد میشناساند و راه اندازی گارد شخصی, ساخت شهر و کاخ پادشاهی, برپا ساختن تشریفات درباری و گِرد هَم آوردن ِ قبایل ماد به او منسوب میکند. باید پذیرفت که دیااُکو در واقع یک آشورستیز بود از شمار فراوان. همین آشورستیزی و همپیمانی با دیگر آشورستیزان در درازای تاریخ باعث شده است از دیااُکوی ماد چهرهای افسانهای ساخته شود و او را سر دودمان پادشاهی ماد بشناسند. پایتخت او (ایران) را «هگمتانه» (همدان) بازشناساندهاند. فرورتیش / خشتریته پس از شکست دیااُکو از «سارگُن دوم» شاه آشور, پسر وی «فرائورتس» (فرورتیش) -برپایهبازگویی هردوت- به شاهی رسید. در اینجا گواهی هردوت با منابع آشوری نمیخواند چرا که منابع آشوری از وی به عنوان فرمانروای ماد یادی نشده و «کشتریتو» ( خشتریته) سرکردهی شورشی یک شهرک ِ کاسی نشین ِ شناسانده میشود. او توانست با بهرهگیری از همکاری و همپیمانی با جنگجویان آریایی تبار مادی, مانایی, کمیری و سکایی در نیمهی سدهی هفتم پ.ز. شماری از ایالت های فرمانبردار آشور را در شرق تاراج کند. چنین اتحادیهای که از اقوام آریایی تشکیل یافته باشد تا آن روز بی همتا بود و از این دید نخستین به شمار میآید. از دید هرودت از زمان فرورتیش پارسها نیز خراجگذار مادها شدند و در این اتحادیه شرکت داشتند.
هووخشتره / ایشتوویگو «هووخشتره» پس از پدرش خشتریته به پادشاهی رسید و کمابیش راه پدر را دنبال کرد و کارهای پیشینیان خود را تکمیل نمود. واپسین پادشاه پادشاه ماد ایشتوویگو (احتمالا آستیاگ) بود که به دست نوهی خود «کورش بزرگ» برکنار شد. مادها در درازای این سالها آرام آرام توانستند پایهگذار فرمانروایی آریایی و ایرانی باشند. ایشان با گِردهَم آوردن اقوام آریایی و سپس همکاری و همپیمانی با بابل توانستند به تُرکتازی و فرمانروایی هراسانگیز آشوریان پایان دهند و این دولت توانمند و با پیشینه را برای همیشه از روزگار بزُدایند. پارسیان که از هر دید با مادها همریشه و همتبار به شمار میآیند احتمالا شمار فراوانی از الگوها و نهادهای شهریگری خویش را از مادها آموخته و برگرفتهاند. پس از برانداخته شدن «آستیاگ» به دست کورش دوم هخامنشی, مادها همچنان جایگاه والای خود را در دستگاه فرمانروایی هخامنشی حفظ کردند. ماد خُرد» یا کوچک بخش بندی میشد. ماد کوچک سرزمین کنونی آذربایجان را شمال میشد(تنها سرزمین های پایین رود ارس) و ماد بزرگ بخشهای ری, کردستان (ایران, عراق ترکیه), بخشی از لرستان, همدان, اسپهان و کرمانشاه را شامل میشد. پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 11:42 :: نويسنده : علی رضا
سلسله تیموریان بایسنقر میرزا عبداللطیف (۸۵۳ – ۸۵۴ ه. ق.) (۱۴۴۹ - ۱۴۵۰ م.) عبدالله (۸۵۴ – ۸۵۵ ه. ق.) (۱۴۵۰ - ۱۴۵۱ م.) ابوسعید (۸۵۵ – ۸۷۳ ه. ق.) (۱۴۵۱ - ۱۴۶۹ م.) سلطان حسین بایقرا در هرات (۸۶۲ – ۹۱۱ ه. ق.) (۱۴۷۰ - ۱۵۰۶ م.) سلطان احمد (۸۷۳ – ۸۹۹ ه. ق.) (۱۴۶۹ - ۱۴۹۴ م.) سلطان محمود (۸۹۹–۹۰۰ ه. ق.) (۱۴۹۴ - ۱۴۹۵ م.) دورهٔ هرج و مرج (۹۰۰ تا ۹۱۱ ه. ق) (۱۴۹۵ - ۱۵۰۶ م.) این سلسله بهدست امرای شیبانی منقرض شد. تیمور گورکانی تیمور در توابع سمرقند در ترکستان ( آسیای مرکزی فعلی )- در ۷۳۶ ق / ۱۳۳۵ م دیده به جهان گشود و خیلی زود در سوارکاری و تیر اندازی مهارت یافت. پدرش تراغای، از جنگجویان ایل برلاس بود که طایفهاش در این نواحی از قدرت و نفوذ محلی برخوردار بودند. در ۷۶۱ ق / ۱۳۶۰ م، فردی به نام تغلق تیمور، از نوادگان جغتای، از ترکستان به ماوراءالنهر لشکر کشید. حاجی برلاس که دفاع از شهر کش - بعدها شهر سبز خوانده شد - را در مقابل این مهاجم دشوار یافت، دفاع از ولایت را به پسر تراغای یعنی تیمور گورکان سپرد. تیمور که در چنین آشوبی قدم به صحنه حوادث گذاشت در آن هنگام ۲۵ سال داشت. [۱] نزاعهای پس از مرگ تیمور تیمور در وصیتی نوه اش پیر محمد پسر میرزا جهانگیر را ولیعهد خویش کرد، به رغم علاقهای که سردارانش نسبت به اجرای واپسین خواست او نشان میدادند، مجالی برای اجرای این وصیت پیدا نشد.[۵] تیمور پس از ۳۶ سال سلطنت و بر جا گذاشتن قلمروی گسترده، در ۸۰۷ در اُترار درگذشت . از وی ۳۱ پسر، نوه ، نتیجه ونتیجه زاده باقی ماند [۶] از فرزندان ذکور وی، عمرشیخ و جهانگیر در زمان حیات تیمور درگذشتند و میرانشاه و شاهرخ نیز چون موردتوجه پدر نبودند، به جانشینی انتخاب نشدند [۷] و تیمور، پیرمحمد جهانگیر را که در آن زمان والی کابل بود، به جانشینی خود بر گزید [۸] [۹]. سیاست تیمور در ادارهٔ شهرهای تسخیر شده، واگذاری حکومت هر ولایت به یکی از اعضای خاندانش یا حکامِ محلیِ مورداعتماد و قرارگرفتن خودش در رأس همهٔ امور بود [۱۰] . با اعلام خبر مرگ تیمور، این امیرزادگان و مدعیانِ سلطنت، بر سر جانشینی او به کشمکش پرداختند و به این ترتیب اندکی بعد از مرگش، منازعات طولانی خانوادگی و درونی بین بازماندگانش آغاز شد. در آغاز، همراهان تیمور مرگ «صاحبقران» (لقبی که تیمور به خود داده بود) را پنهان داشتند و به علاوه طرح حمله به چین را بی آن که لغو نمایند، متوقف کردند. همچنین چون نوه تیمور که بنا به وصیتش جانشین او میشد یعنی پیرمحمد فرزند میرزا جهانگیردر آن هنگام دور از پایتخت و در حدود غزنین بود، موقتا دیگری را به نیابت از او جانشین تیمور نمودند. این شخص خلیل سلطان، پسر میرانشاه ( پسر دیگر تیمور ) بود و در آن هنگام با لشگر تیمور همراه و حاضر شده بود . البته این اقدام هم فایدهای نبخشید و به زودی با مخالفت بازماندگان مواجه شد. به تدریج این اختلافات طولانی شد و دامنه پیدا کرد. چنان که در اندک مدتی، این توطئهها و تحریکات، میراث عظیم تیمور را به حکومتهای مستقل و متخاصم تبدیل کرد.[۱۱] جانشینان تیمور پیرمحمد، جانشین تیمور، در قندهار بود و نتوانست بهموقع به سمرقند برسد. برخی از امیران تیمور، به بهانهٔ عملی کردن نقشهٔ لشکرکشی تیمور به چین، خلیل سلطان پسر میرانشاه را که در تاشکند بود، بر تخت نشاندند [۱۲] [۱۳]. اما خلیل سلطان با مخالفت سایر امیرانِ قدرتمند تیمور، از جمله امیرشاه ملک و امیرشیخ نورالدین، و دیگر مدعیان حکومت روبرو شد. نخستین فرد از خاندان تیمور که مخالفت جدّی خود را با او آشکار کرد، سلطان حسین، نبیرهٔ دختری تیمور، والی ماورای سیحون بود [۱۴] [۱۵] اما نتوانست حمایت لشکریان را جلب کند و ناگزیر به شاهرخ پیوست و سپس در هرات به دستور او به قتل رسید [۱۶] [۱۷]. شاهرخ در هرات خود را وارث تخت پدر نامید و به سبب اقتدار و کفایتش توانست تا اندازه ای بر دیگر مدعیان چیره شود. پیرمحمد در شیراز، بر خلاف برادرانش، حمایتش را از شاهرخ که ناپدری اش نیز بود، اعلام کرد [۱۸] [۱۹] [۲۰]. در همین زمان، درگیری و کشمکش میان مدعیان حکومت ، یعنی پسران عمرشیخ (رستم، اسکندر، پیرمحمد و بایقَرا) و پسران میرانشاه (عمر و ابابکر و خلیل سلطان) آغاز شد [۲۱][۲۲]. شاهرخ با اینکه بسیاری از امیران ، همچون امیرشاه ملک و حاکمان محلی، از او حمایت می کردند، از درگیری مستقیم با افراد خاندانش اجتناب کرد و به سروسامان دادن هرات مشغول شد. از طرفی در تبریز و اصفهان و شیراز و کرمان و سبزوار، به سبب بی کفایتی خلیل سلطان و درگیری مدعیان جانشینی ، آشوب شده بود [۲۳]. خلیل سلطان پس از چهار سال حکومت در سمرقند و از بین بردن خزاین تیمور، گرفتار خدایدادحسینی ، والی ماورای سیحون، شد [۲۴] [۲۵]). شاهرخ در 811 به ماوراءالنهر لشکر کشید، خدایداد را کشت و خلیل سلطان را پس از رهایی به ری فرستاد و سمرقند را به اُلُغبیگ داد [۲۶]. حکومت شاهرخ شاهرخ که توانسته بود از سرزمینهای از هم گسیخته، قلمرو تقریباً یکپارچه ای فراهم سازد، با همسایگان و رقیبانش روابط دوستانه برقرار کرد چنانکه سفیرانی از چین، هند، شروان و دشت قپچاق به دربار او آمد و رفت داشتند [۲۸] اما او هیچگاه نتوانست قدرت تیموریان را در خارج از مرزهای ایران و ماوراءالنهر تثبیت کند. شاهرخ با وجود کامیابیهایش در سامان دادن به امور داخلی و از بین بردن رقیبان ، پس از قدرت گرفتن ترکمانان قراقوینلو در آذربایجان، نتوانست اقتدار خویش را در آنجا حفظ کند. با مرگ قرایوسف ترکمان در 823، شاهرخ حدود یک سال تبریز را در اختیار داشت و سه بار نیز به آذربایجان لشکر کشید که آخرین بار در 839 بود ولی با وجود این پیروزیها، نتوانست آنجا را مطیع سازد و چون از بیم پسران قرایوسف ، کسی حکومت آذربایجان را نمی پذیرفت [۲۹] [۳۰]، شاهرخ مجبور شد فقط به ذکر نامش در خطبههایی که در آذربایجان خوانده می شد، بسنده کند. وی در اواخر عمر با شورشِ سلطان محمد، پسر بایسنقر و حاکم ری، مواجه شد و با وجود بیماری ، به تشویق همسرش گوهرشادآغا بیگم، در 850 به آنجا لشکر کشید. سلطان محمد گریخت و شاهرخ پس از 43 سال سلطنت، در ری درگذشت [۳۱] [۳۲] ؛ [۳۳]. شورش سلطان محمد و مرگ شاهرخ ، موجب زوال سریع این خاندان شد. نزاع طولانی مدعیان تاج و تخت و دوران افول در این دوره ، ثبات و آرامش نسبی و رونق اقتصادی که در قلمرو تیموریان ، بخصوص در شرق ایران فراهم شده بود، از میان رفت. منازعات داخلی بیشتر شد و حریفان قدرتمندی همچون ازبکان از شمال و قراقوینلوها و آق قوینلوها از غرب ، حکومت تیموریان را تهدید میکردند. شاهرخ، بر خلاف تیمور، جانشینی برای خود انتخاب نکرد؛ دو فرزندش، بایسنقر و جوکی میرزا در زمان حیات او درگذشته بودند [۳۵][۳۶] و فرزند دیگرش، الغ بیگ، بیشتر اوقات در سمرقند بود و به عنوان مهمان به دربار پدر دعوت میشد و در امور سلطنت دخالتی نداشت [۳۷]. بجز الغ بیگ و فرزندش عبداللطیف، دیگر مدعیان جانشینی عبارت بودند از: ابراهیم سلطانق، پسر دیگر شاهرخ که در زمان پدر حاکم فارس بود؛ علاءالدوله و سلطان محمد، فرزندان بایسنقر. ابتدا سلطان محمد توانست بر دیگر حریفان چیره شود و علاءالدوله را که از حمایت گوهرشادآغا برخوردار و قائم مقام شاهرخ در هرات بود، از این شهر فراری دهد [۳۸]. در این دوره قلمرو تیموری به سه بخش تقسیم گردید: ۱-الغ بیگ و عبداللطیف میرزا در ماوراءالنهر، ۲-ابوالقاسم بابِر در خراسان ۳-سلطان محمد در عراق عجم ، فارس ، کرمان و خوزستان آذربایجان همچنان در اختیار قراقوینلوها بود. دیری نپایید که کشمکشهای خونینی میان مدعیان حکومت در گرفت. الغ بیگ، پس از دو سال درگیری با پسرش، عبداللطیف، عاقبت در ۸۵۳ به دست او کشته شد؛ عبداللطیف هم سال بعد با توطئهٔ امیرانش به قتل رسید و عبداللّه پسر ابراهیم، فرمانروای ماوراءالنهر شد ولی حکومت وی هم دوامی نداشت و در ۸۵۴ ابوسعید گورکان، نوهٔ میرانشاه ، او را کشت و سرزمین او را گرفت [۳۹][۴۰]. در همین زمان، جهانشاه قراقوینلو با بهرهگیری از درگیری امیرزادگان تیموری، همدان و قزوین را گرفت و سپس برای مقابله با سلطان محمد به اصفهان رفت ، اما پیش از رسیدن به آنجا در جُربادقان (گلپایگان) متوقف شد. با وساطت گوهرشادآغا ـ که به سبب استیلای ابوالقاسم بابر بر خراسان به سلطان محمد پناه آورده بود ـ غائله بدون جنگ خاتمه پذیرفت و حکومت سلطانیه و قزوین و همدان به جهانشاه تعلق گرفت. سلطان محمد نیز پس از توافقی ناپایدار با ابوالقاسم بابر، گرفتار برادر شد و به دستور او در ۸۵۵ به قتل رسید [۴۱] [۴۲][۴۳]. با مرگ سلطان محمد، قلمرو تیموریان کوچکتر شد، جهانشاه، یزد و عراق عجم و فارس را نیز گرفت و ابوالقاسم بابر به حکومت خراسان بسنده کرد [۴۴]. در این مرحله، در خاندان تیموریان، دو مدعی جدید سر بر آوردند: سلطان ابوسعید که با کمک ابوالخیرخان ازبک و حمایت نقشبندیان بر ماوراءالنهر مسلط شد [۴۵] و سلطان حسینِ بایقرا که در مرو حکومت تشکیل داد. ابوالقاسم بابر، پس از ده سال حکومت ، در ۸۶۱ درگذشت و پسر یازده سالهاش ، میرزا شاه محمود، در هرات جانشین او شد اما با حملهٔ ابراهیم، پسر علاءالدوله، از آنجا گریخت. جهانشاه در ۸۶۲، هرات را فتح کرد و ابراهیم را فراری داد، اما حکومت او در هرات هشت ماه بیشتر دوام نیاورد و با شنیدن خبر شورش فرزندش، حسنعلی قراقوینلو، ناگزیر در ۸۶۳ هرات را به سلطان ابوسعید واگذار کرد و به آذربایجان بازگشت [۴۶] [۴۷] [۴۸]. سلطان ابوسعید در ۸۶۳، پس از غلبه بر لشکریان مشترک علاءالدوله و ابراهیم سلطان و سنجرمیرزا (نوهٔ عمرشیخ) توانست به استقلال بر خراسان حکومت کند و با مرگِ این مدعیانِ حکومت ، سلطان ابوسعید از فتنهٔ آنان آسوده شد و تا ۸۷۳ که به آذربایجان لشکر کشید، از بازماندگان خاندان تیموری، کسی قدرت مقابله با او را نداشت [۴۹]. با کشته شدن جهانشاه به دست سپاهیان اوزون حسن آق قوینلو، اقتدار سلطان ابوسعید با خطری جدّی مواجه شد. اوزون حسن ، یادگارمحمد (نوهٔ بایسنقر) را اسماً در آذربایجان بر تخت نشانده بود و خود به نام او حکومت میکرد. سلطان ابوسعید در ۸۷۲ با لشکریان بسیار و امید دریافت کمک از شروانشاه (فرخ یسار)، به آذربایجان لشکر کشید، ولی به سبب خیانت اطرافیان، اسیر اوزون حسن گردید و در ۸۷۳ کشته شد [۵۰] ؛ [۵۱] ؛ [۵۲]. با مرگ سلطان ابوسعید و پایان حکومت هجده سالهٔ او و نیز با قدرت گرفتن اوزون حسن در غرب ایران و عراق عجم ، خاندان تیموری با سرعت بیشتری رو به زوال رفت. از سلطان ابوسعید ده پسر باقی ماند اما هیچکدام اقتدار او را نداشتند[۵۳]. بازماندگان تیموریان حکومت محلی تیموریان هر چند جانشینان تیمور به لحاظ ساختار حکومتی وارث تشکیلاتی بودند که تیمور بر اساس سنن مغولی بنا نهاده بود، به سبب نبود حکومتی متمرکز، بخصوص پس از شاهرخ ، و تجزیة قلمرو تیمور در نیمهٔ دوم سدهٔ نهم ، تشکیلات او نتوانست بر آن اساس باقی بماند. تفاوت اساسی در ساختار حکومتی جانشینان تیمور با خود او، رجحان دادن قوانین اسلامی بر قوانین مغولی (یاسا) بود که پس از آنکه شاهرخ، در ۸۱۵ قوانین یاسا را لغو و فقه اسلامی را جانشین آنها کرد، رایج گردید. پس از او نیز بیشتر فرمانروایان تیموری ، از جمله ابوسعید و سلطان حسین بایقرا، به رعایت سنن اسلامی پایبند ماندند [۶۲][۶۳][۶۴]. در دورهٔ تیموریان ، صوفیگری رواج و گسترش یافت و مشایخ و علما از احترام بسیاری برخوردار بودند. شاهرخ و سلطان حسین و سلطان ابوسعید از نقشبندیان حمایت میکردند. از دیگر سلسلههای مهم صوفیه در این دوره نوربخشیه بودند فرقهٔ حروفیه نیز در همین دوره شکل گرفت [۶۵][۶۶]. حروفیه ظاهراً دارای تشکیلات سیاسی گستردهای بوده و بنا بر منابع، در سوءقصد به شاهرخ در ۸۳۰ نیز نقش اساسی داشتهاند[۶۷][۶۸]. گورکانیان هند جانشینان او که به گورکانیان هند و یا مغولان کبیر هند معروف هستند ، یکی از درخشان ترین سلسلههای حکومتی در شبه قاره هند را تشکیل دادند و نقشی مهم در تاریخ آن سرزمین ایفا نمودند . چنانچه اکبر شاه از بزرگترین حاکمان تاریخ هند از این سلسلهاست.[۷۲] نوادگان امروزی تیموریان همچنین گفته میشود آنان همچنین به مانند اجداد خویش و بر خلاف دیگر پیروان اهل حق، به دانش و هنر بسیار دلبستگی داشته و در امور اقتصادی بسیار پرکار هستند. دانش و هنر در زمان تیموریان خلیل نوهٔ تیمور که هیچگونه شباهتی به وی نداشت، کوشش کامل به رفاه و خوشبختی کشور معطوف داشت و خدماتی به دانش و ادب کرد. شاهرخ پسر تیمور پیرو جدی علوم و صنایع بود و مسجد گوهرشاد و بقعهٔ امام رضا که زیارتگاه شیعیان است از اوست. پسر او، الغبیگ فرمان داد زیجی (زیج یا زيگ ، جدول یا کتابی است برای تعيين احوال و حركات ستارگان) ترتیب دادند. حسین بن بایقرا نیز حامی علوم و ادبیات بود. ابوسعید پادشاه توانا، با کفایت، هنر دوست این خاندان نیز خود هنرمند بود. او پیرو متصوفه و اهل عرفان بود و مشایخ صوفیه را گرامی میداشت و بعد او بود که خاندان تیموریان به صوفی گری روی آوردند. دورهٔ تیموریان به رغم نابسامانی و منازعات داخلی و درگیری امیران این خاندان با ترکمانان قراقوینلو، دورة رونق فرهنگ، ادبیات، تاریخ، ریاضی و نجوم بود. دربارهای هرات، سمرقند، شیراز، تبریز و اصفهان به سبب هنرپروری و هنرمندی فرمانروایان تیموری، محل تجمع و آمد و شد هنرمندان و ادیبان برجسته بود [۷۳][۷۴]. اختلاف مهم دیگر در شیوهٔ حکومتی تیمور با بازماندگانش، نحوهٔ واگذاری اقطاع بود. فرمانروایان تیموری با اینکه خود را سلطان مینامیدند و قدرت مطلقهای برای خود قائل بودند، چون اقتدار تیمور را نداشتند، برای تثبیت قدرت و حفظ قلمروشان، بهحمایت لشکریان نیاز داشتند و چون خزاین حکومتی بر اثر درگیریها و اوضاع نابسامان داخلی، تهی شده بود، مجبور به دادن سُیورغال به امیران و حاکمان محلی شدند. در اواخر دورة تیموریان این نوع بخشش به علما و هنرمندان و شاعران نیز تعلق گرفت که نه فقط قدرت حاکمان و امیران لشکری را افزایش داد، بلکه موجب فقر و نابسامانی اجتماعی و تضعیف قدرت فرمانروایان تیموری و زوال این خاندان نیز شد [۷۵][۷۶][۷۷] [۷۸][۷۹][۸۰][۸۱]. پی نوشت: 1. ↑ دانشنامه رشد، تیمور لنگ • طبقات پادشاهان اسلام لینپول ترجمهٔ عباس بخت • رازپوش، شهناز، دانشنامه جهان اسلام، تیموریان • دانشنامه رشد، جانشینان تیمور • دانشنامه رشد، تیمور لنگ • ابن عربشاه، زندگانی شگفت آور تیمور • ترجمهٔ کتاب عجایب المقدور فی اخبار تیمور • ترجمهٔ محمدعلی نجاتی، تهران 1356 ش • معین الدین محمد اسفزاری، روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات، چاپ محمدکاظم امام، تهران 1338ـ1339 ش • ل . بوآ، «تمدن تیموریان»، ترجمهٔ باقر امیرخانی ، نشریة دانشکدهٔ ادبیات تبریز، سال 16، ش 1 (بهار 1343) • تاج السلمانی، شمس الحسن، ج 8، چاپ عکسی از نسخهٔ خطی کتابخانة لالااسماعیل افندی، ش 304، با ترجمة آلمانی از هانس روبرت رومر، ویسبادن 1955 • عبداللّه بن لطف اللّه حافظ ابرو، زبدة التواریخ، چاپ کمال حاج سیدجوادی ، تهران 1380 ش • علی اصغر حکمت، جامی: متضمن تحقیقات در تاریخ احوال و آثار منظوم و منثور خاتم الشعرا نورالدین عبدالرحمن جامی، تهران 1363 ش • غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر، تاریخ حبیب السیر فی اخبار افرادالبشر، چاپ محمد دبیرسیاقی، تهران 1362 ش • غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر، [تکملة] تاریخ روضة الصفا، در میرخواند، تاریخ روضة الصفا، ج 7، تهران 1339 ش • غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر، دستورالوزراء، چاپ سعید نفیسی، تهران 1317 ش • غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر، مآثرالملوک، چاپ میرهاشم محدث، تهران 1372 ش • دولتشاه سمرقندی، کتاب تذکرة الشعراء، چاپ ادوارد براون، لندن 1318/1901 • شرف الدین علی یزدی، ظفرنامه: تاریخ عمومی مفصّل ایران در دورة تیموریان ، چاپ محمد عباسی، تهران 1336 ش • ابوبکر طهرانی، کتاب دیار بکریه، چاپ نجاتی لوغال و فاروق سومر، آنکارا 1962ـ1964، چاپ افست تهران 1356 ش • عبدالرزاق سمرقندی، مطلع سعدین و مجمع بحرین ، ج 2، چاپ محمد شفیع، لاهور 1365ـ 1368 • عبداللّه بن فتح اللّه غیاثی، التاریخ الغیاثی: الفصل الخامس من سنه 656ـ891 هـ / 1258ـ1486 م، چاپ طارق نافع حمدانی، بغداد 1975 • علی بن حسین فخرالدین صفی، رشحات عین الحیات، چاپ علی اصغر معینیان، تهران 1356 ش • احمدبن حسین کاتب یزدی، تاریخ جدید یزد، چاپ ایرج افشار، تهران 1357 ش • آمبروجو کنتارینی، سفرنامة آمبروسیو کنتارینی، ترجمة قدرت اللّه روشنی، تهران 1349 ش • معین الدین نطنزی، منتخب التواریخ معینی، چاپ ژان اوبن، تهران 1336 ش • حسین میرجعفری، تاریخ تحولات سیاسی ، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایران در دورة تیموریان و ترکمانان، اصفهان 1375 ش • محمدیوسف واله اصفهانی، خلدبرین: تاریخ تیموریان و ترکمانان، چاپ میرهاشم محدث، تهران 1379 ش • احسان یارشاطر، شعر فارسی در عهد شاهرخ (نیمهٔ اول قرن نهم)، یا، آغاز انحطاط در شعر فارسی، تهران 1334 ش • حسن بن شهاب یزدی، جامع التواریخ حسنی: بخش تیموریان پس از تیمور، چاپ حسین مدرسی طباطبائی و ایرج افشار، کراچی 1987 • Ba ¦bur, Emperor of India, Ba ¦bur-na ¦ma=memoirs of Ba ¦bur , tr. Annette Susannah Beveridge, New Delhi 1979 • Wilhelm Barthold, Ulug Beg und seine Zeit , Leipzig 1935 • (EI 2 , s.v. "Timu ¦rids. 1: history" (by Beatrice F. Manz • Ja ـ far b. Mohammad Ja ـ fari, Ta ¦rik ¤-e kabbir, ed. and tr. A. Zarya ¦b, "Der Bericht دber die Nachfolger Timurs aus dem Ta ف rih-i kabir des Ga ف fari ibn Muhammad al-H ¤usaine", Ph. D. thesis, Johannes Gutenberg Universitجt, Maniz 1960 • H. R. Roemer, "The successors of T ¦âmu ¦r", in The Cambridge history of Iran , vol. 6, ed. Peter Jackson and Laurence Lockhart, Cambridge 1986 • Maria Eva Subtelny, "Ba ¦bur's rival relations: a study of kinship and conflict in 15 th - 16 th century Central Asia", Der Islam , Vol. 66, no. 1 (1989) • (idem, "Centralizing reform and its opponents in the late Timurid period", Iranian studies , XXI , nos.1-2 (1988 a • idem, "Socioeconomic bases of cultural patronage under the later Timurids", International journal of Middle East (studies , Vol. 20, no. 4 (1988 b منبع:اطلس ایران پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 11:7 :: نويسنده : علی رضا
مغول و ایلخانان 736 - 614 ق / 1335 - 1217 م در طی همان ایام که محمد خوارزمشاه قدرت خود را در نواحی شرقی مرزهای ماوراءالنهر گسترش میداد و خلیفه بغداد برای مقابله با توسعه قدرت او در جبال و عراق بر ضد محمد خوارزمشاه توطئه میکرد حدود 613 ق / 1216 م، در آن سوی مرزهای شرقی قلمرو خوارزمشاه، قدرت نو خاستهای در حال شکل گیری بود که به تدریج به داخل مرزهای اسلامی میخزید و خود را برای تهدید و تسخیر دنیای اسلام آماده میکرد. با این حال، خلیفه و سلطان، که آماج نهایی هجوم قریب الوقوع این نیروی تازه به پا خاسته بودند، در کشمکشها و مناقشات سیاسی خویش، آن را در نظر نگرفتند و یا آن قدر در محیط بسته افکار سیاسی و حشمت قدرتشان غرق شده بودند، که حضور این نیروی ویرانگر را اصلاً نمیدیدند و یا به عبارتی دیگر در مجموعه مناسبات سیاسی عصر، آن را وزنهای به حساب نمیآوردند. اما این نبردی عظیم و ویرانگر که از نواحی صحرای گوبی و جبال تیانشان به سوی ماوراءالنهر میخزید و از همان ایام فاجعهای عظیم را برای دنیای اسلام تدارک میدید، دولت نوخاسته مغول بود که ظرف چند سال، هم به دولت پر آوازه خوارزم خاتمه داد، و هم به خلافت بغداد. پیشروی مغولان به داخل ایران از جانب ماوراءالنهر مغول که در آن ایام عنوان اتحادیه طوایف تاتار، قیات، نایمان، کرائیت و تعداد دیگری از طوایف بدوی نواحی بین ترکستان، چین، و سیبری محسوب میشد، پیشروی خود را از جانب مرزهای ماوراءالنهر آغاز کرده بود. این طوایف که به قول برخی مورخان، هونهای جدید محسوب میشدند، اگر هم در واقع اخلاف هونهای قدیم نبوده باشند، اما وارث مهارت آنها، در جنگجویی، تیر اندازی، و سلحشوری به شمار میآمدند. با وجودی که هونهای جدید هشتصد سال پس از هونهای قدیم پا به عرصه تاریخ گذاشتند، با این وصف خاطره فجایع آنها را در تاریخ زنده کردند. به طوری که اینها نیز مانند همان مهاجمان باستانی، از اعماق بیابانهای گوبی و سرزمینهای اطراف چین و سیبری برخاستند، و با حرص و ولع بی سابقه ای، مدت زمانی کوتاه، بخش عمدهای از دنیای متمدن در قلمرو اسلام را، به ویرانی و نابودی کشیدند. به طوری که با گذشت هشت سده، هیچ گونه تغییری در خُلق و خوی و رفتار معیشتی و اجتماعی آنها پدید نیاورد، چنان که همچون هونهای قدیم، در زیر چادرهای نمد یا در هوای آزاد بیابانها سر میکردند و در کنار شتران، گوسفندان، و اسبان خویش عمر را سپری میکردند. اگر هم خشکسالی و دام مرگی پیش میآمد از خوردن هیچ چیز حتی شپش نیز خودداری نمیکردند. که البته گوشت موش، گربه و سگ و همچنین خون حیوانات نیز گه گاه مایه عیش آنها میشد. تموچین فرمانروای بلامنازعه طوایف مغولوقتی تموچین، سرکرده یک تیره از این طوایف با پیروزی بر اقوام مجاور، اندک اندک تمامی اقوام مغول را تحت فرمان درآورد، از جانب سرکردگان قبایل قوم قوریلتای، خان بزرگ خوانده شد. او بعدآ با لقب چنگیز خان، در مدت زمانی کوتاه هیبت و خشونتش مایه وحشت تمامی نواحی مجاور شد، به عنوان خان محیط یا خان اعظم، فرمانروای همه این طوایف شد. به طوری که چندی بعد نیز قبایل اویرات و قنقرات را به اطاعت درآورد و بدین گونه خان اعظم سایر قبایل اطراف را به جنگ یا به صلح زیر فرمان خویش گرفت و به این ترتیب با برقرار ساختن قانون عدالت - یاسای چنگیزی - اتحاد مستحکمی را بین آنها برقرار ساخت. از آن پس، چنگیز خان فرمانروای بلا منازع تمام سرزمینهای مشرق مغولستان بود که البته او کسی نبود که به این میزان بسنده کند و پیش از الزام اطاعت مغولهای غربی، دست از جنگجویی با سرکردگان طوایف بردارد. به زودی تموچین خان بزرگ، سرزمین ختای را تسخیر کرد و التون خان پادشاه آنجا را کشت؛ در چین شمالی به تاخت و تاز پرداخت و پکن را تسخیر کرد؛ طوایف اویغور را به اظهار اطاعت وا داشت؛ کوچلک خان، سر کرده قبایل نایمان را که بر اراضی اقوام قراختای تسلط یافته بود، از آنجا بیرون راند و بدین گونه با خوارزمشاه که حدود شرقی قلمرو خود را به این نواحی رسانده بود، همسایه شد و مرز مشترک پیدا کرد. قتل فرستاده ایران به دربار چنگیز و اجتناب ناپذیری جنگبه این ترتیب چنگیز خان، ایجاد تجارت با سلطان خوارزم را وسیلهای برای برقراری رابطه بین دو دولت ساخت. به طوری که نخستین سفیر سلطان خوارزم در جلوی دروازه پکن به حضور خان رسید و بر ضرورت توسعه مناسبات تجاری بین مغول و قلمرو سلطان تأکید کرد و آن را لازمه توسعه مناسبات دوستانه و صلح آمیز اعلام نمود. در جریان سفر هیئت بازرگانی مغولان که از میان مسلمانان انتخاب شده بودند، قتل عام همگی این تجار و سوء تدبیرهای بعدی سلطان، جنگ بین دو کشور را اجتناب ناپذیر ساخت. از طرفی خان مغول که از سوء رفتار سلطان خوارزم به خشم آمده بود در 614 ق / 1217 م، ایران را مورد تهاجم قرار داد. به طوری که هجوم وحشیانه مغول، فرار مفتضحانه سلطان از مقابل وی، و رفتن از شهری به شهر دیگر. ویرانی این تهاجم را چند برابر نمود. مغولان به هر دیار که وارد میشدند به کشتار نفوس، غارت اموال و ویرانی کامل شهر و آبادیها میپرداختند. به نحوی که در اندک مدتی کوتاه ماوراءالنهر، خراسان و عراق عرصه کشتار و ویرانی مغولان شد و مقاومت جلال الدین منکبرنی نیز نتوانست از ادامه هجوم چنگیز خان جلوگیری کند. ده سال حضور این قوم وحشی، بخشهای وسیعی از جهان اسلام را به ویرانی و تباهی کشاند. تا این که عاقبت چنگیز در بازگشت به مغولستان در 624 ق / 1227 م، درگذشت و فاجعه عمیق انسانی را در پس این حادثه باقی گذاشت. ورود نسل تازه مغولان به ایران به سرکردگی هلاکوخانچهل سال پس از این ماجرا، نوادگان مغول در موکب سپاه هلاکوخان دوباره به ایران آمدند. اما اینان با اعقاب خویش چنگیز خان، که به قصد تاخت و تاز آمده بودند، تفاوت بسیاری داشتند. این نسل تازه از مغولان در این مدت با جهان اسلام خیلی بیشتر آشنایی پیدا کرده و از غارتگری و وحشیگری عهد چنگیز، به مراتب معتدلتر و مجربتر به نظر میرسیدند. لشکرکشی هلاگو بر خلاف چنگیز، با طرح و نقشهای پیش پرداخته همراه بود. منازل بین راه از پیش تعیین و راه عبور لشکر آماده و حتی پلها و گذرگاه مرمت شده بود. این بار تجربه به فرمانروایی مغول نشان داده بود که برای ایجاد یک قدرت پایدار در ایران، برچیدن بساط خلافت و اسماعیلیه ضرورت دارد و آنها میبایست به جای کشتار و تخریب بیهوده و بینقشه، این دو قطب متضاد دنیای اسلام را که به خاطر جنبه مذهبی خویش، مانع از استقرار فرمانروایی آنها در ایران به شمار میآمدند، از بین بردارد. سقوط قلعه الموت و برچیده شدن اسماعیلیهبرچیدن قدرت اسماعیلیه در ایران با مشکل و مقاومتی جدی رو به رو نشد و با سقوط قلعه الموت در 654 ق، دولت خداوندان الموت به پایان راه رسید. از سوی دیگر خلیفه عباسی، علی رغم کوششهایی که در ترساندن مغولان از عواقب شوم در افتادن با خاندان عباسیان انجام داد، نتوانست از حرکت هلاکو به بغداد جلوگیری کند. چرا که به زودی تختگاه عباسیان به محاصره افتاد. به همین دلیل مستعصم خلیفه ناچار به اردوگاه هلاکو آمد، این امر نیز مانع غارت و کشتار بغداد نشد. خلیفه و اولادش نیز با عده کثیری از رجال دولت به قتل رسیدند. بدین گونه خلافت عباسیان نیز فرو پاشید، هر چند سپردن امارت بغداد و عراق به عطا ملک جوینی، که از والیان مسلمان بود، تا حدی در کاهش آثار فروپاشی خلافت عباسی و کشتار بغداد تخفیف یافت. بازگشت هلاکوخان به مغولستان پس از فتح بغدادبعد از فتح بغداد، اتحاد با صلیبیها و بر انداختن حکومت مسلمین در شام، فلسطین و مصر در دستور کار هلاکو خان قرار گرفت. اما این نیت با مرگ برادرش منگو قاآن - خان مغولستان - که وی حکومت و دولت خود را از او داشت، هلاگو را به ترک شام و عزیمت به مغولستان وادار کرد. هلاکو در آباد کردن خرابیهایی که لشکرکشیهای متعدد او، موجب آن شده بود، اهتمام ورزید. به طوری که تعدادی ابنیه از جمله معبد بودایی در خوی، قصری در دامنه جبال آلاغ، و رصد خانهای در مراغه ساخت. تحلیل رفتن مغولان در فرهنگ ایرانی و اسلام آوردن خانان مغولهلاکو در 663 ق / 1265 م درگذشت و پسرش اباقاخان ایلخان مغولان شد. در فاصله سی سال از مرگ سلطنت اباقاخان و جانشینی غازانخان، قوم مهاجم به تدریج در فرهنگ ایرانی تحلیل رفت و با آن انس و خو گرفت. چنان که غازان خان، پیش از عزیمت به جنگ با بایدو، اسلام آورد، و در همان آغاز حکومت «694 ق / 1295 م»، تمامی عمال مغول را ملزم به قبول اسلام کرد. پس از آن دستور داد تا تمامی معابد بودایی و نیز کلیساهای مسیحی و کنیسههای یهودی را ویران سازند. هر چند اسلام آوردن غازان خان، مقبول بسیاری از امیران و شاهزداگان مغول واقع نشد و غازان خود را مجبور به تصفیه و قتل این مخالفان دید. غازان که پس از روی آوردن به اسلام، نام محمود یافت در ایجاد نظم و امنیت، وضع قواعد و قوانین عادلانه اهتمام بسیاری ورزید و سنتهای نیکوی فراوانی از خود به یادگار گذاشت. با این وجود، این ایلخان سازنده و مصلح مغول عمر طولانی نیافت به طوری که پس از نه سال سلطنت در جوانی و در سی و سه سالگی به سال 703 ق / 1304 م چشم از جهان فرو بست و برادرش اولجایتو به جای او نشست. اولجایتو که با نام مسلمانی محمد خدابنده معروف شد، ظاهراً چون گرایش به تشیع داشت، مخالفان شیعه او را بیشتر خر بنده خواندند. وی پس از تحکیم قدرت، رعایت قانون اسلام و یاساهای غازانی را الزام کرد. شهر سلطانیه را در محلی که غازان قصد بنای یک شهر تازه را در آن داشت، به وجود آورد و آن را تختگاه خویش ساخت «704 ق / 1304 م». اولجایتو نخست به مذهب حنفی گرویده بود، اما مشاجرات و اختلافهای شافعی و حنفی که در اردوگاه او شدت یافته بود، وی و بسیاری از امیران فصول را از گرایش به اسلام پشیمان و نگران ساخت. در این بین به مذهب تشیع تشویق شد و فرمان داد تا نام خلفای سه گانه را از خطبه و سکه انداختند. معهذا، چون اکثریت رعیت را مایل به تسنن دید، بار دیگر نام خلفای سه گانه را در سکه و خطبه آورد. اولجایتو هم مثل اکثر ایلخانان دیگر در شرابخواری و شهوت رانی افراط میکرد. وی در سی و پنج سالگی به دنبال یک بیماری وفایت یافت «716 ق / 1316 م». نابودی دستاوردهای مغولان به دست ابوسعید بهادرخانپسرش ابوسعید بهادرخان به هنگام جانشینی بیش از سیزده سال نداشت، از این رو به سادگی آلت دست امیران و وزیران قرار گرفت. عشق به شراب و حرمسرا هم او را از پرداختن به امور مملکت مانع شد به همین دلیل سادهتر آن دید که آن را به امیر چوپان واگذار کند. طولی نکشید که زمینههای رشد و ترقی که توسط اخلاف بهادر خان، بنیانی یافته بود به دست این ایلخان بر باد رفت. اجحاف و تعدی به مردمان، طغیان امیر چوپان و پسرش امیر تیمورتاش و داستانهای عشقی و بد نامی بهادر خان، به تدریج حکومت ایخانان را رو به انحطاط برد. افزون بر این منازعات مدعیان و تحریکات مخالفان نیز قدرت این سلاله را تحلیل برده بود. قتل امیر اشرف «759 ق / 1358 م» واپسین امیر ایلخانی، زوال و انقراض نهایی این سلاله را اعلام داشت. پایان کار مغولاندوران ایلخانان هر چند با نظم و انضباط حساب شد، آغاز شد، اما در بی نظمی و هرج و مرج مقاومت ناپذیری پایان یافت. به طوری که تجربه حکومت ایلخانان در ایران یک تحول جالب اجتماعی را در تاریخ به معرض آزمون آورد. این که در فاصله دو نسل، ایلخانان اسلام آوردند، تجربه انحلال قوم فاتح را در فرهنگ قوم مغلوب یک بار دیگر در تاریخ ایران به صورت یک واقعیت تسلی بخش و قابل اعتماد به منصه ظهور رساند. سلاله یک قوم مهاجم که از آغاز با طرح اتحاد با صلیبیها که به انهدام اسلام بسته بودند، سرانجام در طی دو نسل، مدافع قلمرو اسلام شدند که از آن در برابر تهاجمات دیگران و هجوم بیگانگان جانانه دفاع کردند. حتی ارتباط آنها با صلیبیها، که پس از اسلام آوردنشان نیز به کلی قطع نشد، دست کم شروع جالبی برای روابط بازرگانی شرق و غرب شد. پایان قدزت مغولان و توسعه علوم در عهد مغولاندر عصر آنها طب، نجوم و ریاضیات در ایران توسعه قابل ملاحظهای یافت. به طوری که عدم توجه این قوم به زبان فارسی نیز با اظهار علاقه زیادی که به تاریخ نشان میدادند جبران شد. چرا که کتابهای تاریخی قابل ملاحظهای در این دوره به فارسی تدوین شد که جامع التواریخ رشیدی در آن میان شاید نخستین تجربه موفق در تألیف دسته جمعی و گروهی تاریخ بود. به علاوه توجه برخی از این ایلخانان به ایجاد بناهای عظیم و آبادانی، جبران مافات اخلاف وحشی گونه این قوم در ایران، تسلی خاطر نسلهای بعدی بود، چنان که پیدایش سبک تلفیقی ممتاز در تاریخ معماری ایران، نتیجه مجاهدتها و کوششهای برخی از این امیران بود. ملوک الطوایفی در ایران در پایان عهد ایلخانانبلیه مغولان و حکومت ایلخانان در ایران، دورهای از افول و انحطاط ایرانیان را به همراه آورد. ورطه عمیق و هولناک بین توانگر دقیقتر، زوال اخلاق و معنویات و رواج دکان دیا و میدان دار شدن مدعیان و متشبهان و کارگزاران بی لیاقت و مال اندوز، بر پریشانی اوضاع و نابسامانیهای اجتماعی هر چه بیشتر میافزود. در پایان عهد ایلخانان و ضعف و زوال قدرت آنان، سرزمین ایران، شاید ظهور دوباره ملوکالطوایفی در عرصه فرمانروایی از یک سو و نهضتهای مردمی و انقلابی با ماهیتی ضد دولتی از سوی دیگر شد. نهضت سربداران، نهضت سمرقند و نهضت عامّه، جلوهای از روح مردم عاصی و به تنگ آمده از اوضاع بود. تصمیم ایران به عدم بازگشت به دنیای مغولانبا آن که بعد از ایلخانان دولت کوته عمر چوپانیان و سلاله ماجراجو و بی ثبات ایلخانیان، توانستند دست کم برای مدتی کوتاه تفوق عنصر مغول را در عرصه رویدادهای سیاسی ایران حفظ نمایند، اما اعاده آن قدرت برای مغولان دیگر ممکن نشد. ادامه پارهای از شیوههای حکومت و یاساهای مغول در قلمرو کوچک طغاتیموریان جرجان، و در دستگاه آل کرت و آل مظفر هم به دوام و بقای دنیای چنگیز خانی کمکی نکرد. هر چند ایران تا نیل به وحدت و استقلال، هنوز راه درازی در پیش روی داشت، اما بازگشت به دنیای مغول هم، دیگر برایش قابل تحمل نبود. حتی تیمور، که با یورشهای خونین و وحشیانهاش یک چند خاطره دوران چنگیز را تجدید کرد، به اعاده آن بساط موفق نشد. معهذا، از پایان عهد ایلخانان تا عهد تیمور، نوعی ملوک الطوایفی در ایران ادامه یافت که دوام آن تقریباً سراسر کشور را غرق در جنگهای محلی، هرج و مرجهای اداری و اغتشاشهای ناشی از ناامنی کرد، و غلبه جهل، فساد، ریا و دروغ را در تمامی رویدادهای عصر آشکار ساخت. ملوک الطوایفی عصر مغول و نزاعهای حکمرانان محلیاین ملوک الطوایفی که سراسر ایران زمین را دچار اغتشاشهای طولانی ساخت، سلالههای مختلف محلی را در مقابل هم به تنازع واداشت. منازعات بین حکام محلی، آبادیها، شهرها، و ولایات را معروض غارت و کشتار مدعیان ساخت که هر از چندی آنها را دست به دست میکردند و یا به زور از دستان یکدیگر میربودند. از این جمله؛ چوپانیان در آذربایجان و اران و ولایات جبال، جلایریان در عراق عرب و بعدها در تمامی قلمرو چوپانیان، طغا تیموریان در جرجان و خراسان غربی، آل کرت در هرات و خراسان شرقی، ملوک شبانکاره در قسمتی از فارس، اتابکان سلغری و قراختاییان در فارس و کرمان، آل اینجو در فارس و اصفهان، اتابکان لر بین اصفهان تا خوزستان، اتابکان یزد در ولایات تابع آن حوالی و تعدادی امیر نشین در طبرستان و مازندران که از هم مستقل و با هم در حال نزاع بودند. هر چند برخی از این حکومتهای ملوک الطوایفی در همان اواخر عهد ایلخانان بر افتادند، اما جدایی قلمرو آنها همچنان باقی ماند و حکومت ملوک الطوایفی که بعد از عهد تیمور هم به صورتهای دیگر ادامه حیات یافت، تا چندین سده بعد از بلیه مغولان، سرزمین ایران را عرصه تاخت و تاز و بی نظمی و اغتشاش کرد که رهایی از آن، نیازمند حکومت مرکزی مقتدر بود و نیل بدان تا عهد صفوی برای ایرانیان ممکن نشد. ایران خسته از یکصد و پنجاه سال سلطه ملوک الطوایفیاز فاجعه تهاجم چنگیز خان تا فاجعه تیمور گورکانی تقریباً یک صد و پنجاه سال به طول انجامید. سپس در پایان یک سده دیگر وفات تیمور، ایران واپسین دوران ملوک الطوایفی تاریخی خود را پشت سر گذاشت و وارد دورهای شد که مورخان جدید، غالباً آن را اعتلای ایران به مرحله دولت ملی خواندهاند، عهد صفوی. فاجعه چنگیز در قلمرو پارسی زبانان سرانجام به حدود ماوراء النهر محدود شد ،اما فاجعه تیمور از همانجا آغاز گشت و از میان ویرانههای دولت چنگیز خانی شکل گرفت. در مدت فرمانروایی تیمور و اخلاف او سراسر ایران از خراسان و مازندران تا فارس و آذربایجان، عرصه تاخت و تاز ترکمانان آسیای صغیر و ترکان آسیای میانه بود. هنوز چند نسل لازم بود، تا ایرانیان، وفاق ملی و نیاز به آن را از میانه فلاکتها و ویرانیها و کشتارها، تجربه کنند و آن را باور بدارند. عهد صفوی، تنها طلایه یک دوران از اقتدار مرکزی و فرو پاشی و اضمحلال ملوک الطوایفی در ایران نیست، بلکه نشستن این باور در وجدان عمومی مردمان بود. اضمحلال و فرو پاشی تمدن ایرانی در عهد مغول و ایلخانانتهاجم مغولان و سپس حاکم شدن ایلخانان، در هم ریختن مبانی حیات جامعه مغلوب، راه یافتن انحطاط و زبونی در قوم مغلوب و پدیداری بسیاری از مفاسد اجتماعی بود. یکی از بارزترین علل انحطاط جبری ایرانیان در این دوره، غلبه قوم بیابانگرد وحشی بود که به هیچ یک از آداب و سنن و اصول اجتماعی و سیاسی خو نگرفته بودند و پابندی نشان نمیدادند. از این رو، بنیان قدرت و حکومت جابرانه خود را تنها در سایه تهاجم، قتل و غارت و ریشه کنی مبانی و مناسبات اجتماعی مییافتند. نتیجه چنین حملههای بنیاد براندازی که در روزگاران قدیم به وسیله دستههای بزرگ از وحشیان بر ممالک آباد، ثروتمند و متمدن صورت میگرفت، نابودی تمدن و کشته شدن بیشتر اقویا و باقی ماندن افراد ضعیف و فراریانی بود که به بیقولهها و بیابانها پناه میبردند. به عبارت دیگر، از میان رفتن طبقات برگزیده اجتماع و اقشار فرهیخته و صاحب نظر و کاردان، بر پریشانی هر چه بیشتر مردمان ضعیف میافزود و جمعیتهای منحط و چاکر منش و فاقد اخلاق را که نه حاجتی به عمارت و آبادانی و نه توان اندیشهای در بهبود اوضاع و نه همت و حال و شوقی در این کار داشتند، در مصدر کارها حاکم بر سرنوشت مردمان میساخت. در این کشاکشها، تمدن مغلوب، با از دست دادن طبقه حاکمه با سابقه و افراد کاردان خود، میدان را برای حادثه جویان نو رسیده و تازه کار خالی میگذاشت و آنان نیز از راه سازش با مهاجمان و غارتگران به آب و نان و جاه و جلال میرسیدند. تسلط این طبقه، خود بلایی بزرگتر بود، چه این دسته از مردم فرومایه، از بزرگداشت فاضلان اِعراض میکردند و ناکسانی چون خود را بر میکشیدند و جاه و مقام میدادند و غلبه گران غارتگر را در برانداختن خاندانها و قتل و کشتار و چپاول راهبر و هادی میشدند. بهترین تصویری را که میتوان از این احوال در سده هفتم هجری مشاهده کرد، عطا ملک جوینی با انشاء مزین زیبای خود شرح داده است: «.... هر مزدوری دستوری و هر مُزَورّی وزیری و هر مُدْبِری دبیری و هر مُستَنْدفی مُستوفی و هر مُسْرفی مُشرفی و هر شیطانی نایب دیوانی .... و هر شاگرد پایگاهی خداوند حرمت و جاهی و هر فرّاشی صاحب دورباشی و هر جافی کافی و هر خسی کسی و هر خیسی رئیسی و هر غادِری قادِری و هر دستار بندی بزرگوار دانشمندی و هر جَمّالی از کثرت مال با جَمالی و هر حَمّالی از مساعدت اقبال با فُسْحَتِ حالی آزاده دلان گوش بمالش دادند وز حسرت و غم سینه بنالش دادند پشت هنر آن روز شکستست درست کین بی هنران پشت ببالش دادند. زمامداران فرومایه و سیر قهقرایی اجتماع
واژگون شدن مبانی اجتماعی و رفتن به سوی قهقرا و انحطاط، همراه با انواع معایب و مفاسد اجتماعی، فرجام طبیعی چنین شرایطی است. وقتی مردمی فرومایه، بدون هیچ گونه تربیت و آموزش و صفات اخلاقی پسندیده، زمام امور را به دست گیرند، طبعاً به همه مکارم پشت پا میزنند و همه رذایل را مباح میشمرند. رواج انواع مفاسد از دروغ و تزویر و دزدی و ارتشاء و بی اعتنایی به فضایل اخلاقی و انسانی و ملی و نظایر آن، نتیجه جبری چنین وضعی است. دستگاه حاکمهای که بر اثر چیرگی مغولان، در عهد آنان پدید آمد، و نسل اجرایی و کارگزاری که زیر دست این فرو مایگان تربیت شد، سقوط دولتشان و به همراه آن سقوط اجتماعی و تمدنی ایران را رقم زد. شیوع بدگویی و سعایت رجال از یکدیگر در عهد مغولاندر سراسر کتابهای تاریخی، اخبار رجال و بزرگان این دوره، موضوع سعایت و بدگویی رجال علیه یکدیگر که امری عادی شده بود، ملاحظه میشود. کمتر وزیری از وزیران این دوره را میتوان یافت که به مرگ طبیعی درگذشته باشد. شیوع این سعایتها در دستگاه حکومتی نشانه آن است که دستگاه حاکمه غیر ملی و چپاولگر به کارگزاران و عمال خود اعتماد نداشت و هر اتهامی را درباره آنان میپذیرفت؛ و هم فِقدان اصول و ضوابط برای احراز مقامات عالی، به هر کسی اجازه میداد که برای وصول به آن مقام و پست، از راه بدگویی و وارد شدن در زد و بندهای جناحی و سیاسی منحط و توطئه چینی و دروغ پراکنی و تزویر و بد نهادی، بکوشد تا به وصال مطلوب برسد. از سوی دیگر، ملت ایران با حمله خانمانسوز مغول به نحوی فاسد شده و ارزشهای اجتماعی و دینی خود را از دست داده بود که مردم به جای اتحاد و اتفاق در برابر این همه بیداد، غالباً به جان یکدیگر میافتادند و حتی رجال با فضیلت را پذیرا نمیشدند و با دنباله روی از روش دولتمردان دست در جیب و سرکیسه کردن هم نوعان میکردند تا دیگری هم، همین کار را با آن کند. انحطاط عقلی و فکری و علمی مخربترین آثار تهاجم مغولاناما بدترین آثار مخرب چنین اوضاعی، انحطاط عقلی، فکری و علمی بود که در تعاقب تهاجم مغولان، پدید آمد. از میان رفتن بسیاری از رجال علمی و مذهبی و مهاجرت دسته جمعی بازماندگان این رجال به سایر دیار، از یک سو جامعه را از بازسازی فکری تهی ساخت، ولی از سوی دیگر، بقایای همین عالمان، اجازه داد تا مرده ریگ تمدن ایرانی در دیگر نقاط به تدریج شکوفا شده و جامعه به یک باره از دستاوردهای تمدنی و پیشینه تاریخی خود تهی نگردد. نقش این عالمان در بازسازی تمدن ایرانی با وجودی که غیر قابل انکار است، اما نمیتوان حضور تاریخی این بلیه بزرگ را که مدتها بعد و حتی تا کنون، روحیه ایرانی را آزرده است، نادیده گرفت. شاید پژوهشهای تاریخی و جامعه شناختی تاریخی و روانشناسی اجتماعی محققان بتواند به شناسایی بسیاری از رفتارهای ناهنجار اجتماعی جامعه ایرانی پی برده، در رفع این ناهنجاریها و در ترسیم خاطره ایرانی مؤثر افتد. از این رو، پژوهشهای تاریخی به صرف بیان وقایع پیش آمده در گذشته و باز نمایی صوری آن خلاصه نمیشود، این تاریخی است حیات دار و زنده که بسیاری از ایرانیان هنوز عاملان و حاملان آثار سوء پیشامدهای ناگوار و عظیم تاریخیاند. حضور پر قدرت ادبیات و فرهنگ و تعلیم و تربیت میتواند در طی نسلهایی که پیاپی در آینده خواهند آمد، این بارقه امید را باقی بگذارد که ایرانی و ایرانیان بتوانند بر آثار ناگوار روانی این واقعه و وقایع شبیه آن که از قضا در این سرزمین کم روی نداده است، فائق آیند و با خودشناسی آیندهای بهتر و ایرانی آبادتر را برای نسلهای بعدی به یادگار و میراث باقی گذارند.
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 22:42 :: نويسنده : علی رضا
دولت خوارزمشاهيان
برآمدن دولت خوارزمشاهي چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : علی رضا
حکومت سلجوقیانمقدمه« دولت سلجوق که به وسیلۀ طغرل بیگ و برادرش چغری بیگ ترکمان به دنبال غلبۀ نهائی آنها بر مسعود غزنوی به وجود آمد،* هرچند از لحاظ نظامی بر عناصر ترک و ترکمان تکیه داشت از لحاظ ادرای و سیاسی به همان اندازۀ غزنوی جنبه ایرانی داشت و هم مثل آن سلاله وارث آیین و رسوم سامانیان در مراتع و صحاری آسیای میانه برای آنها پیش آمده بود، معلومات موثق قابل اعتمادی در دست نیست. بررسی منقولات ملک نامۀ مفقود و تحقیق در روایات ارمنی و بیزانسی قدیم هم درین باب کمک بیشتری به مورخ عرضه نمی کند.[1]با اینهمه از مقایسۀ مجموع روایات این اندازه بر می آید که طوایف وابسته به سلجوق لااقل از چند نسل قبل از عهد طغرل و چغری مسلمان بوده اند و شاید پیش از آن هم مدتی مذهب نسطوری مسیحی داشته اند. آیا در مدت ارتباط با خانان خزر،* یکچند هم تحت تأثیر آیین یا فرهنگ یهود قرار داشته اند؟ به این سؤال، جواب قطعی نمی توان داد اما قراین نشان می دهد که هیچ از گرایشات دینی هرگز اکثریت این طوایف را از راهزنی و قتل و غارت باز نمی داشته است. ارتباط با پادشاهان و سرکردگان ترک و تازیک در عهد سامانیان و غزنویان هم موجب آشنایی آنها با معیشتی برتر از طرز معیشت بیابانگردی و شبانکارگی نشده است و آنها مقارن ایجاد دولت خویش همچنان خوی غارتگری و بیانگردی خود را همراه داشته اند و حتی سرکردگان بزرگ آنها، مثل فاتحان مداین، کافور از نمک باز نمی شناخته اند و خورش های شهری را از آنچه در بیابان ها و خیمه های چوپانی می شناخته اند تمیز نمی داده اند. به هرحال نیم قرنی بعد از آنکه حکومت طغرل در خراسان پا گرفت قلمرو جانشینان او از جیحون تا فرات و از فارس تا شام و آناطولی را در برگرفت و بدینگونه یک سلالۀ غیرایرانی بعداز چهار قرن که از سقوط ساسانیان می گذشت حدود ایران را که به دست وی افتاده بود تقریبا به وسعت عهد ساسانیان رسانید و حتی فرهنگ ایرانی و میراث ساسانی را در سراسر آن منتشر کرد. معهذا طرز فرمانروایی آن بیشتر یادآور شیوۀ فرمانروایی اشکانیان بود: ملوک الطوایفی، مرکز گریزی و اشتغال دایم به جنگ و بیابانگردی.* رابطۀ آنها با خلیفه که رهبری اسمی عالم اسلام را برعهده داشت از مقولۀ ارتباط روستایی و شهری بود. از همان عهد طغرل تا پایان فرمانروایی قوم، پادشاهان سلجوق تا وقتی محتاج به تأیید خلیفه بودند، نسبت به وی اظهار فروتنی و حتی خاکساری می کردند.* وقتی از تأیید و حمایت وی بی نیاز بودند با وی دعوی همسری می کردند و احیانا برخوردهای خشونت آمیز و بیگانه وار نشان می دادند. خلیفۀ عباسی دردوران قدرت آنها هرچند مثل دوران آل بویه مورد تحقیر و اهانت دایم نبود یا آنگونه تعطیم و تکریم ظاهری هم که از جانب سامانیان و غزنویان در حق وی اظهار می شد مواجه نبود. در اکثر مدت این دوران خلیفۀ بغداد مثل "فرمانروای واتیکان" قدرتش محدود به قلمرو کوچک خویش و نظارت برامور شرعی بود و حتی اتابکان و خوارزمشاهیان هم آنها را فقط در همین محدوده رعایت و قابل قبول تلقی می کردند.* در واقع وقتی تاریخ از دوران سلجوقیان یاد می کند اتابکان، خوارزمشاهیان و حتی غزنویان لاهور و غوریان را هم به این دوران منسوب می دارد. چرا که امتداد ایام آنها در این عصر و حتی بعد ازین دوران هم چیزی بجز ادامۀ اوضاع و احوال عهد سلجوقیان نیست و اکثر عوامل مربوط به سیاست و حکومت سلجوقی تا مدتها بعد هم در احوال این سلاله باقی است و دنبالۀ دوران سلجوقیان محسوب می شود.* همانگونه که سلاطین سلجوقی خلیفه هایی مثل مُسترشد و راشد را از فکر مداخله در امور خارجی از حوزۀ امور شرع مانع می آمدند، اتابک آذربایجان شمس الدین ایلدگز سیاست را کار پادشاهان می دانست و خلیفه را تنها در امور مربوط به شرع حقور می شناخت. محمد خوارزمشاه هم در مقابل ناصر خلیفه با خشونت و اهانت رفتار می کرد و حتی در عزل او و در خاتمه دادن به خلافت عباسیان نیز ارادۀ خود را آزاد می یافت.* ملوک طوایفی رایج درین عصر هم از طریق قدرت فائقه سلطان تحت نظارت بود و چیزی که این نظارت را تقریبا تا پایان این دوران تأمین می کرد ترتیبات دیوانی بود که هرچند حکام و شاهزادگان اطراف ملوک طوایفی به آسانی به آن گردن نمی نهادند، نوعی انتظام قابل ملاحظه را در سراسر قلمرو فرمانروایان آل سلجوق برقرار می داشت. معهذا وزارت را که متعهد نظارت بر امور دیوان بود، غالبا مانع اعمال قدرت و استبداد خویش می دیدند و بارها پادشاهان سلجوقی وزیران خود را کشتند، به کشتن دادند، به دست دشمنان سپردند و مصادره و آزار کردند و این کار در حقیقت انعکاس خوی بیابانی ترکمانان بود که طالب نظم و انضباط نبودند و در مقابل میل به غارت و عشق به استبداد هیچ قید و بندی را حرمت نمی نهادند.* عادت به زندگی شهری و پذیرش نظم و قانون با طبعیت بدوی و بیابانی آنها سازگار نبود، و طغرل بیگ برای ایجاد یک دولت ترکمانی لازم دید که حتی برادرش چغری را هم تهدید کند و از فکر غارت خراسان باز دارد. گویی طغرل پیش خود می اندیشید با ایجاد یک حکومت رسمی می توان این طبع غارتگری را در یک مجرای قانونی انداخت و با نام قانون و حکومت آن را مشروع و مقبول ساخت. به هرحال این چوپان های راهزن و بیابانگرد بعد از غلبه بر مسعود، در مرو و همچنین در نیشابور خطبۀ سلطنت به نام خود خواندند، قسمتی هم از غنایم راهزنی و غارت رعایا را صرف تعمیر جاده ها، امنیت راه ها، ساختن پلها و رباط ها کردند. از آنکه بدون آنها نظارت بر احوال رعایایی که می باید بر وفق آیین حکومت غارت شوند ممکن نبود. تشریفات دربار حکومت و دستگاه دیوان هم برای تأمین این مقصود ضرورت داشت و شعردوستی و شاعرپروری جزء لازم آن محسوب می شد.* جالب آن شد که این بار فرمانروایی یک مشت ترکمان بیابانی حکومت نمونه یی شد که در رعایت آداب عدالت و در حمایت از ارکان شریعت، خیلی بیش از آنچه حکومت عزنویان، در آغاز فرمانروایی خویش مدعی اجرای آن بود توفیق حاصل کرد و شک نیست که درین مورد نظارت و تربیت وزراء که امثال عمیدالملک کندری و نظام الملک طوسی نمونۀ آنها یا لااقل سرمشق آنها بودند، تأثیر عمده و قوی داشت.»[2] اصل و نسب سلاجقه« در ضمن سلطنت شهاب الدوله مسعودبن محمود غزنوی از اصل و نسب ترکمانان سلجوقی و ابتدای اعتبار یافتن ایشان در سایت تخصصی تاریخ اسلام> تاریخ ایران اسلامی> دورۀ غزنویان شرحی مذکور داشته ایم.* در اینجا فقط برای آنکه مطالب آینده روشنتر شود اجمالا می گوئیم که سلاجقه طایفه ای هستند از ترکمانان غز و خزر که در ایام شوکت امرای سامانی در دشتهای بحیرۀ خوارزم(آرال) و سواحل شرقی دریای آبسکون(بحر خزر) و دره های علیای سیحون و جیحون سکونت داشتند و مساکن ایشان بین بلاد اسلامی ماوراءالنهر و مساکن ترکمان شرقی قََرَلُق(خلخ) و غزان غیرمسلمان فاصله بود و سلاجقه که پیش از ریاست یافتن سلجوق نامی بخصوص نداشتند به همان علت قبول اسلام ومجاورت با ممالک سامانی گاهی در کشمکشهای بین این امرا و خانیان توران به سامانیان کمک می کردند و سامانیان به همین سبب مانع رفت و آمد ایشان به بلاد خود نمی شدند،* چنانکه یکی از رؤسای آنان که سِلجوق بن دقاق نام داشت در اواخر عهد سامانی قبیلۀ خود را برداشته به شهر جند از بلاد کنار سیحون در درۀ علیای این شط آورد و در آنجا مقیم شد. بعداز مرگ سلجوق، پسرش میکائیل با ترکمانان قبیلۀ پدری با کفار مجاور جند به جهاد پرداخت ولی در این مجاهدات به قتل رسید و از او سه پسر ماند یَبغُو یا جَبغو[3] و جغری و طُغرل. این سه پس از مرگ پدر قبیلۀ خود را که از عهد سلجوقی به سلاجقه معروف شده بودند، از ناحیۀ جند کوچ داده عازم حدود بخارا پایتخت سامانیان شدند و در بیست فرسنگی آن شهر اقامت گزیدند اما سامانیان که از همسایگی طایفه ای به این قدرت و کثرت عدد وحشت داشتند، بزودی ایشان را از آنجا راندند و سلاجقه به پناه بغراخان افراسیابی به توران رفتند.* بغراخان از راه احتیاط، پسر ارشد میکائیل بن سلجوق یعنی طغرل را محبوس ساخت اما جغری به نجات برادر توفیق یافت و این سه پسر میکائیل سلاحقه را از توران به قریۀ نور از قرای نزدیک بخارا آورد و این مقارن ایامی بود که ایلک خان افراسیابی بر پایتخت سامانیان دست یافت و آن سلسله را برانداخت.* سلاجقه بزودی صاحب شوکت و اعتباری قابل اعتنا شدند و بتدریج عدد و اهمیت ایشان تا آنجا بالا گرفت که با وجود اقتدارسلطان عظیم الشأنی نظیر محمود غزنوی این طایفه دائما ارتباطات او را با خانیان ترکستان مورد تهدید قرار می دادند و راه سفرای او را که بین ایران و توران رفت و آمد داشتند می زدند. در حدود سال 416 فتنۀ ترکمانان سلجوقی در ماوراءالنهر اسباب زحمت کلی شد، مخصوصا ازایشان جماعتی که ریاستشان با ارسلان بن سلجوق برادر میکائیل و عموی یبغو و جغری و طغرل بود و در ریگزار مجاور بخارا اقامت داشتتند سربه فساد برداشتند.* سلطان محمود بعدها ارسلان را گرفت و به بلاد هند به حبس فرستاد و جمعی نیز از طایفۀ او را کشت لیکن قسمت بسیاری از ایشان به خراسان گریختند و به قتل و غارت پرداختند و چون لشکریان غزنوی به تعقیب ایشان آمدند به اصفهان رو کردند و جمعی نیز به آذربایجان رفتند و با این حال باز جمع کثیری از سلاجقه مخصوصا اصحاب پسران میکائیل در خراسان ماندند. لشکرکشیهای ارسلان جاذب و سلطان محمود موفق به برافکندن سلاجقه از آشیانه های مستحکمی که این قوم در اطراف جَبل بَلخان[4] داشتند، نیامد واز همین پناهگاهها بود که سلجوقیان در تمام مدت سلطنت سلطان مسعود به بلاد خراسان و جوزجانان و طخارستان دست اندازی می کردند.* اتباع ارسلان بن سلجوق، به نام غُزان عراقی در عراق و بلاد مغرب و شمال غربی ایران متفرق شدند و به تشکیل دولت و سلسله ای قادر نیامدند لیکن اصحاب پسران میکائیل که سلاجقۀ اصلی نیز همانند ایشانند پس از شکست دادن سباشی حاجب بزرگ مسعود و فتح دندانقان که بر برافتادن دولت غزنویان از ایران منتهی گردید اساس دولت بزرگی را ریختند که از بسیاری جهات برای آن در "تاریخ اسلام" نظیری نیست و از عهد انقراض ساسانیان تا زمان تشکیل دولت سلجوقی در آسیای غربی سلطنتی به این وسعت و عظمت و اتحاد اداره و مرکزیت تأسیس نیافته است.»[5] 1- رکن الدین ابوطالب طغرل بن میکائیل بن سلجوقی(429-455)« طغرل پس از تحکیم قدرت در خراسان،* گرگان و طبرستان را به طاعت خویش درآورد. بعداز آن چندی در ولایات جبال تاخت و تاز کرد بالاخره به تسخیر آذربایجان در محرم سال 446 پرداخت. بغداد را از دست ملک رحیم دیلمی به سال 448 بیرون آورد و چندی بعد فتنۀ بساسیری را که موجب فرار خلیفه القائم از بغداد شده بود پایان داد و خلیفه را با احترام در سال 452 به بغداد آورد. آنگاه برای ایجاد یک پیوند استوار با خلیفه، با اصرار و الزام، سیدةالنساء دختر خلیفه را به سال 454 به ازداوج درآورد اما اندک زمانی بعد، در ری به سن هفتاد سالگی در رمضان 455 درگذشت.»[6] « وزیر مشهور طغرل، ابونصرمنصوربن محمد کُندُری است از اهل قریۀ کندرنیشابور که عمیدالملک لقب داشته و قبل از او که از اواخر سال 448 تا آخر ایام پیوسته دراین مقام بوده چهار نفر دیگر در دستگاه طغرل به وزیری رسیده بودند که مشهورترین آنها همان ابوالقاسم علی بن عبدالله جوینی معروف به سالارپوژگان است.* عمیدالملک کندری که در ردیف رقیب و خصم خود خواجه نظام الملک طوسی از وزرای بزرگ سلاجقه است از منشیان بزرگ دو زبان فارسی و عربی بوده و بیشتر رونق دولت طغرل مدیون کفایت و کاردانی آن مرد نامی است و بر اثر بصیرت عمیدالملک در کارها و مایۀ علمی و ادبی و تدبیر و سیاست او بود که طغرل بسهولت توانست بر عراق عرب و دارالخلافه مستولی شود و قائم خلیفه و وزرا و درباریان او را بدون جنگ و خونریزی مطیع خود سازد و نفوذ معنوی عمیدالملک در دربار خلافت همه وقت اختلافات بین دو دربار را به نفع طغرل فیصله می داد.»[7]* 2- عضدالدوله محمد الب ارسلان بن جعفری(455-465)« بعداز طغرل برادرزاده اش الب ارسلان پسر جغری بیگ(وفات 452) به فرمانروایی نشست. الب ارسلان، بعداز دفع مدعیان خانگی، آهنگ غزو و جهاد کرد. در بلاد گرجستان و ارمن کرّ و فری کرد. چندی بعد در ملازگرد(مناذکرت) واقع در ارمنستان لشکر بیزانس را در ذی القعده 463 مغلوب نمود. رومانوس دیوجانس قیصر بیزانس را اسیر کرد.* دو سال بعد با دویست هزار سوار از جیحون گذشت و آهنگ تسخیر سمرقند کرد اما بین راه در قلعه یی به نام برزم - به قولی فربر- به دست یوسف نام کوتوال قلعه در ربیع الاول 465 کشته شد و در مرو در مقبرۀ پدرش مدفون شد.»[8] « دستیار و وزیر نامی الب ارسلان ابوعلی حسن بن علی بن اسحاق طوسی یعنی خواجه نظام الملک بود. همزمان با ورود الب ارسلان و نظام الملک در آخر محرم 456به ری، عمیدالملک به عذر خواهی به خدمت خواجه نظام الملک آمد و پانصد دینار به عنوان پیشکش تقدیم نمود و چون از حضور سلطان و وزیر بیرون رفت، اکثر سپاهیان دررکاب او به حرکت آمدند.* سلطان و وزیر از این مسأله اندیشناک شدند و الب ارسلان ظاهرا به سعایت خواجه امر داد تا عمیدالملک را دستگیر ساختند و به مرورود فرستادند و او قریب یک سال در آن شهر در زندان بود تا آنکه در ذی الحجه سال 456 به دستور سلطان و وزیر آن دستوَر فاضل را کشتند و سر او را به کرمان پیش خواجه نظام الملک فرستادند.»[9]
3- جلال الدین ابوالفتح حسن ملکشاه(465-485)« الب ارسلان شش پسر داشت: ملکشاه که بنا بر وصیت و تعیین پدر به مقام او رسید، ایاز و تَکِش و بُوری بَرس و تُتُش و ارسلان اَرغو که هرکدام سهمی از مملکت پدری داشتند.»[10]* « ملکشاه در همان آغاز جلوس با مخالفت عمّ خود قاورد حاکم کرمان مواجه شد اما در جنگی که بین آنها در نزدیک کرج روی داد وی را مغلوب و سپس مقتول کرد. بعداز آن به فرّ رأی وزیر معروف خویش، خواجه نظام الملک، به توسعۀ قلمرو خود پرداخت. به وسیلۀ امرای خویش دمشق و انطاکیه و حلب را به تصرف آورد. به سال 480 در بغداد دختر خویش را به خلیفه المقتدی تزویج کرد با تشریفات بسیار . چندی بعد به دعوت فقهای ماوراءالنهر به سمرقند تاخت. خاقان احمد خان، فرمانروای آنجا را تنبیه و به رعایت رعیت الزام کرد.* خود او بیشتر اوقاتش را به لهو و شکار می گذرانید و تدبیر امور را به دست وزیر خویش نظام الملک سپرده بود. با این حال برای آگهی از احوال رعیت غالبا در اکناف مملکت به مسافرت اشتغال داشت. به آبادانی بلاد و امنیت راه ها توجه خاص می ورزید. در اکثر جاده ها، پلها و رباطها بنا کرد. خلیفه لقب یمین امیرالمؤمنین و قسیم امیرالمؤمنین بدو داد. تقویم جلالی به الزام یا تشویق او به وجود آمد. به شعر وادب علاقه داشت. درنوشته های شخصی هم گه گاه ابیات و اشعار فارسی نقل می کرد. غالبا در اصفهان و گاه در نیشابور به سر می برد.* در نگهداشت شعرا خیلی پیش از پادشاهان قبل از خود- الب ارسلان و طغرل- اهتمام کرد. معزی مداح و شاعر معروف دربار او تخلص خود را از یک لقب او، معزالدنیا والدین، گرفت. در اواخر سلطنت از قدرت و سلطۀ نظام الملک ملال خاطر یافت. ازین رو وقتی خواجه در راه اصفهان به بغداد، در حدود سهنه(صحنه) و به قولی در بروجرد به دست ابوطاهر نام،* یک تن از فداییان اسماعیلیه، در رمضان 458 کشته شد که ملکشاه از فقدان او اظهار تأثر نکرد. اما چند هفته بعد خود او- ملکشاه - هم در پایان یک شکار بیمار شد و ناگهان درگذشت.»[11] « بعداز قتل خواجه، ملکشاه تاج الملک را به سمت وزارت خود منصوب کرد.* او به هر جهت بزرگترین سلاطین سلجوقی است و دولت سلجوقیان در عهد او به منتهای وسعت و عظمت خود رسیده چه از حد چین تا مدیترانه و از شمال بحیرۀ خوارزم و دشت قبچاق تا ماورای یمن به نام او خطبه می خواندند و امپراتور روم شرقی و امرای عیسوی گرجستان و ابخاز به او خراج و جزیه می داده واصفهان درعهد او و خواجه نظام الملک از مهمترین بلاد دنیا و یکی از آبادترین آنها بوده و این پادشاه و وزیر و عمال دیگر سلجوقی در آن شهر ابنیۀ بزرگی ساخته بودند که هنوز آثار یک عده از آنها برجاست. * رونق عمدۀ سلطنت ملکشاه که خود نیز پادشاهی کافی و دیندارو عادل بود تا حدی مدیون کفایت خواجه و پسران اوست لیکن سلطان غیراز ایشان وزراء و عمال دیوانی دیگری نیز داشته که اکثرمردمی کاردان و و کافی بوده اند و در زیر دست خواجه کار می کرده اند.* مشهورترین ایشان یکی کمال الدوله ابوالرضا فضل الله بن محمد زوزنی است که تا سال479 سمت ریاست دیوان انشاء واشراف را داشته و پسر هنرمندش سیدالرؤسا ابوالمحاسن محمد معین الملک دراین شغل از او نیابت می کرده. در سال 476 سلطان کمال الدوله و سیداالرؤسا را معزول کرد و پس از سپردن آن مقام به یکی دو تن دیگر از منشیان آن را به تاج الملک فارسی سپرد و تاج الملک تا قتل خواجه در این سمت باقی بود.* دیگر از وزاری نامی ملکشاه، شرف الملک ابوسعد محمدبن منصور خوارزمی است که سمت ریاست دیوان استیفا را داشته و ابوالفضل محمد مجدالملک قمی از او نیابت می کرده و این مجدالملک بعدها مقام شرف الملک منصوب شده به طوری که در اواخر ایام ملکشاه عمدۀ کارها به دست تاج الملک و مجدالملک و سدیدالملک عارض که هرسه مخالف و مدعی خاندان نظام الملک بودند می گذشت و همین بر روی کار آمدن این جماعت به جای امثال کمال الدوله و شرف الملک و نظام الملک نیز یکی از اسباب بروز تزلزل و خرابی در کارهای دولتی گردید.* از کارهای مشهور ملکشاه اقدام به اصلاح تقویم و بستن زیجی است در اصفهان به سال 467 که در آن حکیم و شاعر عالیقدر ابوالفتح عمربن ابراهیم خیام نیشابوری نیز شرکت داشته و این تقویم همان است که به تقویم جلالی شهرت یافته.»[12] * 4- رکن الدین ابوالمظفر برکیارق(485-498)« بعداز ملکشاه سلطنت به پسرش برکیارق رسید. تلاش نامادریش ترکان خاتون که می خواست محمود فرزند خردسال خود را به جای او بر تخت بنشاند پیش نرفت. مخالفت عمش تتش بن الب ارسلان یکچند سلطنت او را متزلزل و او را فراری کرد اما چندی بعد، طی یک زد و خورد در صفر488 نزدیک ری تتش را مغلوب و مقتول کرد. سلطنت خود را مدیون حمایت و تدبیر پسران خواجه نظام الملک بود، اما چون نتوانست با آنها سازگاری کند بعضی از آنها را از خود رنجاند. مؤید الملک پسر خواجه از او رنجید به گنجه نزد محمد پسر دیگر ملکشاه رفت و او را به مخالفت وی برانگیخت. بین دو برادر در طی سه سال پنج جنگ روی داد عاقبت کار در سال 496 به صلح انجامید. درین صلح مقرر شد آذربایجان واران و ارمنستان از آن محمد باشد و عراق و اصفهان و جبال تحت فرمان برکیارق باشد و بدینگونه قلمرو سلاجقه تجزیه شد. معهذا سلطنت او چندان طولانی نشد. در اواخر کار، در حالی که از عمرش به زحمت بیست و هفت سال می گذشت و بیش از دوازده سال سلطنت نکرده بود در راه بغداد به شدت بیمار شد. از جوانی به بیماری سل مبتلا بودو درین هنگام شدت بیماری او را در بین راه به توقف در بروجدر وادار کرد. همانجا هم بعداز چهل روز توقف در ربیع الاخر 498 وفات یافت. پسر چهار ساله اش را که ملکشاه بن برکیارق نام داشت و بعد از او عنوان سلطنت یافت عمّش محمد بن ملکشاه برکنار کرد.»[13]* تجزیۀ دولت سلجوقی« با اینکه برکیارق رسما جانشین ملکشاه و الب ارسلان بود، لیکن جز بلاد جبل و اصفهان و عراق عرب بر قسمتی دیگر از ممالک وسیعۀ سلجوقی مستقیما حکم نداشت و سایر نواحی اگر هم بظاهر از سلطان اطاعت می کردند، فقط اسمی بود و در حقیقت مستقل بودند. شام را پسر تاج الدوله تتش اداره می کرد و بلاد روم را فرزندان سلیمان بن قتلمش و کرمان را اولاد قاورد.* دیار بکر در سال 495 و ارمنستان در 493 به توسط اتابکان و امرای سلجوقی از حوزۀ اقتدار او به در رفت، ممالک شمال سفید رود گیلان را را برادرش غیاث الدین محمد و ایران شرقی و ماوراءالنهر را هم برادر دیگرش سنجر تحت امر خود داشتند مخصوصا محمد و سنجر که هرکدام خود را در قلمرو خویش پادشاه مطلق العنان می دانستند، چندان به شأن برکیارق اعتنائی نمی کردند و این کیفیت در حقیقت دولت عظیم سلاجقه را تجزیه کرد و دیگر هیچ گاه آن صورت اتحادی را که در عهد طغرل و الب ارسلان و ملکشاه داشت به خود ندید مگر اندک زمانی در ایام سلطنت سلطان سنجر.»[14] 5- غیاث الدین ابوشجاع محمد(498-511)« محمد بن ملکشاه که بعد از برادر داعیۀ سلطنت یافت قلمرو او را هم به متصرفات خود کرد(498) و خود را سلطان محمد خواند.* برادر دیگر خود احمد سنجر را که با او از یک مادر بود از جانب خویش حکومت خراسان داد و در واقع حکومت آن کودک یازده ساله را در خراسان (از490) تأیید و تثبیت نمود. وی فتنۀ اسماعیلیه را در شاهدژ اصفهان فرو نشاند. چندی بعد هم به محاصرۀ الموت پرداخت اما بدون اخذ نتیجه یی به سال 503 دست از آن برداشت. در اواخر عمر لشکر به شام برد و با صلیبی های فرنگ جنگ کرد اما شکست خورد و در سال 509 به اصفهان بازگشت. دو سال بعد، در سن 37 سالگی در ذی الحجه 511 وفات یافت.* وی فرمانروایی شجاع و عادل و مدبر بود. ابن خلکان او را مرد پادشاهان سلجوقی می خواند: رجل ملوک سلاجقه.»[15] 6- سلطان معزالدین ابوالحارث احمد سنجر(511-552)« بعداز مرگ محمد ملکشاه، سلطنت سلاجقه به برادرش سنجررسید(511) اما قلمرو خود او در آذربایجان و عراق به پسرش محمود بن محمد رسید و او با وجود سرکشی در برابر سنجر در مقابل وی تسلیم شد و سنجر امارت آن نواحی را به او واگذاشت.* سنجر، چنانکه ابن خلکان خاطر نشان می کند در شهر سنجار، در نواحی موصل به دنیا آمده بود و او را به همین سبب سنجر خوانده بودند . وی هنگام وفات پدر هفت ساله و به قولی شش ساله بود، اما برکیارق چهارسالی بعداز جلوس به سلطنت، حکومت خراسان را به نام او کرد(490) و سلطان محمد هم که با وی از یک مادر بود این حکومت را تأیید کرد.* بعداز سلطان محمد، سنجر درخراسان داعیۀ استقلال یافت و خود را به القاب پدرش ملکشاه معزالدنیا و الدین خواند. برادرزاده اش محمودبن محمد را که مایل نبود استقلال وی را بپذیرد به سال 513 در نزدیک ساوه مغلوب کرد اما او را بخشود و ولایت عراق را که قلمرو پدرش سلطان محمد بود بدو مسلم داشت حتی ولیعهدی خویش را نیز بدو داد.* وی طی چند لشکرکشی تفوق خود را بر بهرامشاه پادشاه غزنه، علاءالدین جهانسوز پادشاه غور، و احمدخان پادشاه ماوراءالنهر تحمیل کرد. در لشکرکشی به سمرقند با گورخان ختایی درگیر شد و در قطوان از وی شکست خورد و به خراسان گریخت(536) اما چندی بعد با طغیان اتسز خوارزمشاه مواجه شد که بارها با او جنگید و بارها او را مغلوب ساخت.* در اواخر عمر با فتنۀ غز مواجه شد و در جنگی که با آنها کرد مغلوب شد وبا زوجه خود ترکان خود در سال 548 به اسارت آنها افتاد. خراساه به دست غز عرضۀ قتل و غارت گشت و سنجر سه سال در اسارت آنها باقی ماند و درین مدت آنها به نام وی فرمان می راندند. بالاخره، بعداز مرگ ترکان با رهایی ازین اسارت به مرو بازگشت و دوباره به سلطنت نشست اما برای دفع غز مهلت نیافت. چندی بعد هم از شدت اندوه در ربیع الاول 552 وفات یافت. سنجر فرمانروایی کامکار بود با آنکه ثروت بسیار داشت لباس ساده می پوشید اما در مال بخشی و عشرت جویی افراط می کرد.* علاقه به شعر و ادب دربار او را در مرو یادآور دربار محمود غزنوی در غزنه کرد. در بین شاعران دربارش معزی، انوری، عبدالواسع جبلی و ادیب صابر در شعر فارسی خوش درخشیدند و نام وآوازۀ او را جاودانه کردند. خراسان بعداز او، به اندک مدت از دست سلجوقیان خارج شد و اولاد سلطان محمد، که سلاجقه عراق خواند شدند، هرگز موفق به استرداد آن از دست مدعیان نشدند. با مرگ سنجر سلطنت سلجوقیان را به قول مؤلف تاریخ گزیده دیگر "رنگ و بویی نماند".* دستخوش منازعات امرای سنجر، و میدان رقابت شاه مازندران، امرای غور و خوارزمشاه شد و سرانجام به دست خوارزمشاهیان افتاد. سلجوقیان عراق هم تا مدتی که سنجر حیات داشت اکثراوقاتشان در اختلافات داخلی با یکدیگر و گاه دراظهار طغیان بیفایده و شکننده یی در مقابل قدرت فائقه سنجر صرف شد. گه گاه نیز در مقابل تهدیدهای اسماعیلیه دست به اقدامات پراکنده یی زدند که دنبال نشد و حاصل آن اقدامات ادامۀ "ترورها"ی آنها و رواج شایعۀ شکست ناپذیریشان شد.* در مرزهای اران و ارمنستان هم چند باربا قوای گرجی ها و ابخازیان جنگیدند که البته آنها را از فکر تجاوز به قلمروایشان مانع آمد[16].»[17] 7- مغیث الدین ابوالقاسم محمود بن محمد(511-525)« چون از میراث ملکشاه، بغداد و عراق هم به آنها تعلق داشت با خلیفه که برای رهایی از نفوذ آنها در بغداد دایم تحریکات می کرد مجبور به درگیری شدند.* محمود بن ملکشاه که داماد سنجر هم بود و با وجود سرکشی از جانب او نیز حمایت می شد فقط چهارده سال سلطنت کرد اما هر روز قلمرو قدرتش محدودتر شد. او پس از 12سال و ده ماه سلطنت در تاریخ شوال 525 درهمدان پایتخت خود مُرد.»[18] « او وقتی که ازدست عم خویش سلطان سنجر در ساوه مغلوب شده بود و به اصفهان آمد به دستور عمش وزارت خود را به صاحب دیوان اشراف پدر خود یعنی کمال الملک علی بن احمد سِمیرمُی که کفایت و فضلی بکمال داشت و وسیلۀ آوردن محمود پس از شکست به خدمت سنجر شده بود واگذاشت. قوام الملک ابوالقاسم درگزینی رئیس دیوان طغرا و انشاء شد و شمس الملک بن خواجه نظام الملک مستوفی کل مملکت.* از دیگر وزاری او می توان شاعر معروف،* مؤید الدین ابواسماعیل حسین بن علی طغرائی اصفهانی را نام برد. و همچنین مورخ و منشی بزرگوار شرف الدین انوشروان بن خالد کاشانی که او بعداز به حبس انداختن قوام الملک درگزینی - وزیر دسیسه کار محمود- به این سمت منصوب شد.»[19] 8- غیاث الدین داوودبن محمود(شوال525-جمادی الاخری 526)و9- رکن الدین ابوطالب طغرل بن محمد(جمادی الاخری 526- محرم 529)« بعداز فوت محمود، وزیرش ابوالقاسم درگزینی پسر او داوود را با لقب غیاث الدین به سلطنت برداشت ولی چون مردم همدان بر وزیر شوریدند،* اموال خود را برگرفت و به ری که جزء قلمرو سلطان بود آمد و داوود در ذی القعده همین سال به زنجان رفت. عم او مسعود پس از شنیدن فوت برادر به تبریز شتافت و آنجا را در تصرف گرفت. داوود به جنگ مسعود آمد و تبریز را در آخر محرم 526 محاصره نمود و اگرچه عم و برادرزاه صلح کردند لیکن مسعود خود را به همدان رساند و از آنجا نمایندگانی پیش مسترشد خلیفه به بغداد فرستاد واز او خواست که خطبۀ سلطنت را به نام او جاری سازد و داوود نیز همین تقاضا را داشت. خلیفه به هردو پیغام داد که حکم دراین باب با سلطان سنجر است و به نام هر که او بگوید،* آداب جاری خواهد شد و درحالی که بین مسعود و داوود این نزاع باقی بود، برادر مسعود پسر دیگر سلطان یعنی سلجوق شاه والی فارس به بغداد آمد و در دارالخلافه مقام گزید و خلیفه از او احترام و پذیرائی شایان نمود. مسعود به کمک اتابک موصل، لشکر به بغداد کشید و با برادر خود سلجوق شاه و مسترشد به جنگ پرداخت. سلجوق شاه اتابک موصل را شکست داد و چون در این تاریخ خبر حرکت سلطان سنجر به قصد عراق رسید،* مسعود خلیفه را از وصول سنجر ترساند و مسترشد حاضرشد که خطبه را به نام مسعود جاری کند و سلجوق شاه را ولیعهد او قرار دهد.
جنگ بین سنجر و مسعود در 8رجب526سلطان سنجر که پس از فوت برادرزاده به دعوت درگزینی در آخر ربیع الاخر 526 به ری آمد و طغرل برادر دیگر مسعود و سلجوق شاه نیز به خدمت او شتافت و سنجر او را به ولیعهدی خویش در خراسان و ماوراءالنهر و سلطنت عراق انتخاب نمودو از آنجا به طرف همدان و نهاوند حرکت نمود. مسعود و سلجوق شاه و مسترشد مصمم جنگ با سلطان سنجر شدند ولی خلیفه مسترشد با اینکه بنا بود با ایشان حرکت کند،* تأخیر نمود و سلطان به همراهی امیرقماج و اتسرخوارزمشاه و طغرل در نزدیکی دینور در هشتم رجب 526 لشکر مسعود و سلجوق شاه را درهم شکست و مسعود را که به آذربایجان گریخته بود به خدمت خواست و پس از عفو به امیری گنجه و ارّان فرستاد و طغرل را رسما به سلطنت عراق منصوب نمود و قوام الملک ابوالقاسم درگزینی را به وزارت او گماشت و خود را به خراسان برای دفع عصیان احمدخان خاقان ماوراءالنهر به خراسان گریخت.»[20]* 10- غیاث الدین ابوالفتح مسعودبن محمد(529-547)« با آنکه طغرل به اشارت و الزام سنجر در شوال 525 به جای او نشست، فقط سه سال و دو ماه فرمانروایی کرد.* بعداز او در محرم 529 برادرش مسعودبن محمد سلطنت یافت که هجده سال فرمانروایی کرد وبا این حال هرگز قلمرو او از صلح و ایمنی بهره مند نشد. با مسترشد خلیفه اختلاف نظر یافت، در حوالی دینور با خلیفه جنگید و او را به اسارت گرفت. اما خلیفه در طی این مدت اسارت در مراغه به دست فدائیان کشته شد.* پسرش راشد هم چندی بعد در همان اوقات به دست اسماعیلیه به قتل رسید و مسعود و حتی سنجر که رئیس خاندان سلجوقی بود و به آزاد کردن خلیفه فرمان نداده بود درین ماجرا به تبانی با قاتلان متهم شدند. اقدام مسعود در جنگ با اسماعیلیه هم که برای تسخیر یک قلعه در نزدیک قزوین روی داد، به نتیجه یی نرسید و این نیز سوء ظن عامه را در حق وی افزود.»[21] « مسعود در همدان به تاریخ اول رجب فوت کرد. او آخرین پادشاه بزرگ از شعبۀ سلاجقۀ عراق بلکه بازپسین فرد معتبر خاندان سلجوقی است،* چه پس از فوت او و سلطان سنجر که قریب پنج سال بعداز آن اتفاق افتاده دیگر از این دودمان کسی که صاحب نام و نشانی معتبر شود برنخاسته است.»[22] 11- معزالدین ابوالفتح ملکشاه بن محمود(رجب 547- ذی القعده547)و12- غیاث الدین ابوشجاع محمدبن محمودبن محمد(547- 554)
« بعداز سلطان مسعود،* برادرزاده اش ملکشاه بن محمودبن محمد پادشاه شد لیکن چون او مردی عیاش و بی کفایت و شرابخوار بود امرا او را پس از چهارماه سلطنت خلع کردند و برادرش محمد را که در خوزستان بود بر خود به پادشاهی اختیار نمودند. از غلامان ترک قبچاقی، کمال الملک سمیرمی،* وزیر سلطان محمود یکی که ایلدگُز نام و شمس الدین لقب داشت بتدریج در دستگاه دولتی تا آنجا ترقی یات که از طرف سلطان مسعود در حدود 541 به حکومت آذربایجان و اران محسوب شد و مسعود پس از مرگ برادر خود طغرل ثانی زوجۀ او را هم به عقد اتابک شمس الدین ایلدگز درآورد و ایلدگز تا آخر سلطنت مسعود بندۀ وفادار این سلطان بود. برادر دیگر مسعود و طغرل یعنی سلیمان شاه که پس از قیام بر مسعود به دست او اسیر و در قلعه ای محبوس بود،* پس از جلوس سلطان محمد ثانی از زندان گریخت و به قصد تصرف تاج و تخت عازم همدان شد اما قبل از آنکه بین او و محمد جنگی درگیرد یارانش متفرق گشتند و سلیمان شاه پیش سلطان سنجر رفت و سلطان او را به ولیعهدی خود برگزید وبعداز اسیری سنجر به جای او به سلطنت اختیار شد. ولی در صفر 529 از ترس غز به عراق برگشت و چون او را به کاشان واصفهان و خوزستان راه ندادند و به خلیفه مقتفی پناهنده شد و به اجازۀ او در اول سال 551 به بغداد آمد و خلیفه او را سلطان خواند و لقب پدرش سلطان محمد ملقب ساخت و ملکشاه ثانی را نیز ولیعهد او قرار داد. محمد در هیمن سال به دست امیر موصل،* سلیمان شاه را که با اتابک ایلدگز همدست بود، شکست داد و سلیمان شاه اسیر و در موصل محبوس شد و محمد برای واداشتن خلیفه به تصدیق سلطنت خود به بغداد لشکرکشید و دارالخلافه را محاصره کرد و آنجا را در محاصره داشت تا آنکه شنید که اتابک ایلدگز و ملکشاه ثانی و ارسلان شاه پسر طغرل ثانی یعنی پسر زن ایلدگز به همدان وارد شده و پایتخت او را مسخر خود ساخته اند. ناچار از حصار بغداد دست برداشت و در 24 ربیع الاول 552 عازم همدان شد. ایلدگز و ملکشاه به سوی ری برگشتند اما اینانج شحنۀ ری ایشان را مغلوب نمود و قبل از رسیدن سلطان محمد ثانی خود را به همدان رساند و پایتخت را به نام این سلطان تصرف نمود.* محمد پس از برگشت به همدان خیال داشت که به آذربایجان بتازد و بلاد ایلدگز را به تصرف خود در آورد لیکن به مرض سل مبتلا شد و دو سال بعد یعنی در ذی القعدۀ 554 فوت کرد.»[23] 13- غیاث الدین ابوالفتح سلیمان شاه سلطان محمد(554-556)و14- رکن الدین ابوالمظفر ارسلان شاه بن طغرل(556-571)« بعداز سلطان بن محمدبن محمود، در ذی الحجه 554 سلیمان شاه بن محمد که به کمک اتابک ایلدگز به سلطنت رسید[24] به الزام او برادرزادۀ خود ارسلان بن طغرل را که مادرش در حبالۀ اتابک بود ولیعهد خویش کرد اما چندی بعد معزول شد و در حبس مُرد و ولیعهدش به جای او در ربیع الاول 556 نشست.* سلطان ارسلان چون حمایت و نظارت اتابک ایلدگز را پشتیبان خود داشت، در دفع مدعیان خانگی اشکالی نیافت. به علاوه هم در دفع هجوم ابخازیان، و هم در مبارزه با اسلمعلبه پیروزیهایی عایدش شد که تحکیم دولت وی گشت. همچنین لشکر خوارزمشاه را، که به تحریک یک والی شورشی به بهانۀ حمایت او تا حدود قزوین و زنجان پیش آمده بود در سال 561 شکست داد.* اما این پیرزیها در واقع از آن اتابک ایلدگز بود، که سلطنت واقعی به او تعلق داشت. و ارسلان فقط نام آن را داشت. خبر هجوم مجدد ابخاز، مرگ مادر، و وفات ایلدگز پایان عمر او را تیره کرد. با وفات او در جمادی الاخر 571 سلطنت به پسرش طغرل رسید.»[25]* 15- رکن الدین ابوطالب طغرل بن ارسلان شاه(571-590)« قدرت اتابک ایلدگز هم بعداز او به پسرانش محمد جهان پهلوان و عثمان قزل ارسلان رسید و آنها در جلوس پسر صغیر ارسلان شاه طغرل سوم،* وی را همچون برادرزادۀ خویش تحت حمایت گرفتند. البته درین هنگام هم مثل دوران سلطان ارسلان قدرت سلطنت عراق در دست اتابک بود و سلطان تقریبا جز نامی از سلطنت نداشت. معهذا تا جهان پهلوان زنده بود، طغرل بن ارسلان احساس ناایمنی نمی کرد و اوقات خود را به لهو و شعر و شکار می گذرانید.* بعداز جهان پهلوان، سلطۀ قزل ارسلان ایمنی برای طغرل باقی نگذاشت وکار آنها به اختلافات و دشمنی ها کشید. بالاخره قزل ارسلان طغرل را به حبس انداخت و در صدد برآمد سلطنت را به نام خود کند، اما ناگهان در شعبان 587 به قتل رسید و قتلش راست یا دروغ به فداییان منسوب شد. قتل طغرل سوم و انقراض سلجوقیان عراق در 590با آنکه بعداز قتل قزل ارسلان که بعدها زوجۀ قزل هم به تهیۀ مقدمات یا شرکت در آن منسوب شد، طغرل خود را از بند او آزاد یافت،* اعادۀ قدرت سلطنت برای او دیگر ممکن نشد. چندی بعد با هجوم تکش خوارزمشاه مواجه شد که به دعوت و تحریک مخالفان، لشکر به تسخیر ولایات جبال آورده بود. در جنگی که در ربیع الاخر 559 روی داد طغرل کشته شد و با کشته شدن او ولایات جبال هم مثل خراسان به قلمرو خوارزمشاهیان ملحق شد و دولت سلجوقیان انقراض یافت. هر چند تا بیست سالی بعد هم قدرت اتابکان خاندان ایلدگز در آذربایجان باقی بود.»[26]* اسامی سلاطین سلجوقی و زمان هریک1- سلاجقۀ بزرگ1- رکن الدین ابوطالب طغرل بن میکائیل بن سلجوق 429-455 2- عضدالدین ابوشجاع الب ارسلان محمدبن جغری 455-465 3- معزالدین ابوالفتح ملکشاه حسن بن الب ارسلان 465-485 4- رکن الدین ابوالمظفر برکیارق بن ملکشاه 485-498 5- غیاث الدین ابوشجاع محمدبن ملکشاه 498-511 6- معزالدین ابوالحارث سنجر احمدبن ملکشاه 511-552 2- سلاجقۀ عراق7- مغیث الدین ابوالقاسم محمودبن محمدبن ملکشاه 511-525 8- غیاث الدین داوودبن محمود 525-526(هشت ماه) 9- رکن الدین ابوطالب طغرل ثانی پسر سلطان محمد 526-529 10- غیاث الدین ابوالفتح مسعود پسر سلطان محمد 529-547 11- معزالدین ابوالفتح ملکشاه ثانی پسر سلطان محمود از رجب تا ذی القعده547 12- غیاث الدین ابوشجاع محمد ثانی پسر سلطان محمود 547-554 13- غیاث الدین ابوشجاع سلیمان شاه بن سلطان محمد 554-556 14- رکن الدین ابوالمظفر ارسلان شاه بن طغرل ثانی 556-571 15- رکن الدین ابوطالب طغرل سوم پسر ارسلان شاه 571-590
[1] - روایات مأخوذ از ملک نامه ظاهرا مجعول مبنی بر قصه های حمزه و ابومسلم و امثال آنهاست. مقایسه شود با تحریر روضةالصفا/5-625مذاکرات صلح برای تثبیت مرزهای غزنویان و سلجوقیان در اواخر عهد فرخ زاد شروع شد و تا حد مبادلۀ اسرای جنگی بین طرفین پیش رفت. بعداز آن به وسیلۀ سلطان ابراهیم دنبال شد و سلطان ملکشاه سلجوقی ظاهرا بیشتر به جهت دشواریهایی که در آغاز فرمانروایی خویش با آن مواجه بود به برقراری یک صلح نهایی و پایدار راضی شد. روایت کتاب آداب الحرب و الشجاعه در باب لشکرکشی وی که منجر به التزام قرار صلح شده باشد ظاهرا افسانه یی بیش نباشد، هرچند برقراری خویشاندی برای تأمین صلح بین دولت ها در آن ایام معمول بوده است. [2] - ر.ک: روزگاران، عبدالحسین زرین کوب/انتشارات سخن:1378، چاپ نهم، ص461. * سایت تخصصی تاریخ اسلام 6/11/1388. [3] - این کلمه را اکثر مورخین و نویسندگان به غلط بیغو خوانده اند. [4] - جبل بلخان: بین کوهستانهای شمال خراسان و ساحل شرقی بحرخزر. * سایت تخصصی تاریخ اسلام 6/11/1388. [5] - ر.ک: تاریخ ایران-بعداز اسلام، عباس اقبال آشتیانی، نشر نامک:1380، چاپ نهم، 1387، ص265. [6] - ر.ک: روزگاران، عبدالحسین زرین کوب/انتشارات سخن:1378، چاپ نهم، ص464. [7] - ر.ک: تاریخ ایران- بعداز اسلام، عباس اقبال آشتیانی، نشر نامک:1380، چاپ نهم، 1387، ص276. [8] - ر.ک: روزگاران، عبدالحسین زرین کوب/انتشارات سخن:1378، چاپ نهم، ص464. * سایت تخصصی تاریخ اسلام 6/11/1388. [9] - ر.ک: تاریخ ایران- بعداز اسلام، عباس اقبال آشتیانی، نشر نامک:1380، چاپ نهم، 1387، ص277. [10] - ر.ک: تاریخ ایران- بعداز اسلام، عباس اقبال آشتیانی، نشر نامک:1380، چاپ نهم، 1387، ص282. [11] - ر.ک: روزگاران، عبدالحسین زرین کوب/انتشارات سخن:1378، چاپ نهم، ص464. چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : علی رضا
حکومت غزنویانمقدمهابتدای امر غزنویان« غزنویان منسوبند به غزنه یا غزنی یا غزنین ازشهرهای افغانستان حالیه در دامنۀ سلسلۀ کوههای سلیمان که مرکز اولی و پایتخت ایشان بوده و اهمیت و اعتبار آن خاندان از شهر مزبور شده. نخستین کس از این امرا که در حقیقت مؤسس سلسلۀ غزنوی محسوب می شود ابواسحاق البتکین است. و او که غلامی ترک بود به توسط امیر شهید احمدبن اسماعیل سامانی خریده شد و پس از احمد پسر او نصر را خدمت کرد و در عهد امارت عبدالملک اول به مقام حاجب سالاری رسید و هم اوست که در سال 345 بکربن مالک سپهسالار اردوی سامانی را در بخارا کشته و در 349 به مقام سپهسالاری سامانیان و حکومت خراسان ارتقاء یافته است.* البتکین از تاریخ 349 تا اواخر سال 350 درخراسان بود. در این تاریخ میانۀ او و منصوربن نوح به هم خورد و البتکین پس از شکستی که در نزدیکی بلخ به سپاهیان منصور داد با وجود املاک و علائقی که در خراسان و ماوراءالنهر داشت ظاهرا به علت اجتناب از جنگ با ولی نعمت خود راه افغانستان پیش گرفت و به عنوان جهاد عازم دارالکفر آن حدود شد.* البتکین در اوایل سال 351 به شهر غزنه رسید وامیر ابوعلی نامی را که امیر محلی آن نقطه بود، مغلوب کرد و در آنجا به عنوان امیر مقیم شد و غزنه را دارالامارۀ خود قرار داد.* تاریخ 351 را باید ابتدای تأسیس سلسلۀ غزنوی دانست اگرچه استقلال واقعی غزنویان از سال 387 که سال جلوس سلطان محمود است شروع می شود. از سال 351 تا تاریخ 352 که زمان مرگ البتکین است این امیر در حدود کابل و معابر کوهستانهای شرقی اقغانستان به جهاد مشغول بود و در این مدت بر شهر کابل مستولی شد و با یکی از راجه های سند به جنگ پرداخت لیکن قبل از آنکه جنگ به به سر برد، وفات یافت و پسرش اسحاق به جای او امیر غزنه گردید.* یک سال بعد از امارت اسحاق، ابوعلی امیر سابق غزنه که به دست البتکین رانده شده بود اسحاق را از مستقر قدیم خویش بیرون کرد و اسحاق به بخارا گریخت و از امیر منصوربن نوح یاری طلبید. منصور هم او را به امارت خود رساند به شرطی که اسحاق خود را دست نشاندۀ سامانیان بداند. اسحاق پذیرفت و خطبه و سکۀ غزنین را به نام منصور جاری ساخت.* بعداز فوت اسحاق در 355 امارت غزنه به دست غلامان البتکین افتاد واز ایشان دو تن یکی بعداز دیگری از طرف سپاهیان و مجاهدین لشکر او به امیری رسیدند تا آنکه در بیستم شعبان سال 366 جانشینی البتکین نصیب داماد او سبکتکین گردید.* سبکتکین هم مانند البتکین از غلامان ترک نژاد است که البتکین او را در عهد عبدالملک اول در نیشابور از تجار برده فروش خریده و سپس به دامادی خود سرافرازش نموده بود.[1] اگرچه اساس دولت غزنوی از البتکین است لیکن مؤسس حقیقی این سلسله سبکتکین را باید شمرد چه او هم در طرف مشرق و جنوب بر بلادی وسیع دست یافته و هم از سمت مغرب به مقام حکومت خراسان و استیلای براین کشور نایل آمده و ممالک غزنوی را وسعتی عظیم بخشیده است. اولین فتح سبکتکین تصرف دو شهر قُصدار[2] و بُست[3] است در سال 366. امیر بست که طُغان نام داشت از شر پایتوز امیر قصدار به سبکتکین توسل جست و وعده داد که اگر امیر غزنوی او را در استخلاص بست که به دست پایتوز افتاده بود یاری نماید در عوض وجهی نقد به سبکتکین بپردازد. سبکتکین بست را از پایتوز گرفت واو را مجبور به هزیمت کرد و چون طغان به وعده وفا ننمود و برسبکتکین عاصی شد، سبکتکین هم با او به جنگ پرداخت و بست را تسخیر کرد و بر قصدار نیز مسلط شد و حکم وامر خود را بر این دو ناحیه تحمیل کرد.* از غنایمی که در این سفر نصیب سبکتکین شد، پیوستن شاعر و منشی عالیقدر ابوالفتح علی بن محمد بستی است به خدمت او که ابتدا در دستگاه پایتوز می زیست و دبیر او بود. بعداز این فتوحات سبکتکین از معابر سلسلۀ سلیمان داخل جلگۀ سند شد و پادشاه طایفۀ راجپوت را که چیپال می خواندند، مغلوب ساخت و شهر پیشاور را ضمیمۀ ممالک خود نمود و با غنایم و اموال فراوان به غزنین برگشت.* 1- ابوالقاسم محمود بن سبکتکین(387-421)ابومنصور ناصرالدوله سبکتکین که در اواخر ایام خود بلخ را به پایتختی اختیار کرده و در آنجا می زیست در شعبان 387 موقعی که از این شهر به غزنه می رفت در راه فوت کرد و پسر بزرگترش سیف الدوله محمود دراین تاریخ در نیشابور به ادارۀ امور خراسان اشتغال داشت.
نزاع محمود و اسماعیلچون جنازۀ سبکتکین به غزنین رسید،* لشکریان بنا بر وصیت او پسر کوچکترش اسماعیل را به امیری برداشتند. محمود خراسان را ترک گفت و به هرات آمد و عمش بُغراجُق به او مساعدت کرد و برادر دیگرش نصر نیز از بست به یاری او برخاست و محمود در نزدیکی غزنه بر اسماعیل ظفر یافت و با دادن امان او را از قلعۀ غزنین فرود آورده با خود در امارت شریک نمود لیکن کمی بعد بر اثر سوءظنی او را به زندان انداخت و اسماعیل در زندان مُرد.* مدت امارت اسماعیل هفت ماه بود. قیام امیر منتصر سامانیچون ایلک خان بر بخارا مستقر گردید، فرزندان نوح بن نصر یعنی برادران عبدالملک و چند تن دیگر از خویشاوندان امیر سامانی را محبوس نمود و ایشان را از یکدیگر دور نمود و هریک را به شهری فرستاد. از این جماعت بود،ابو ابراهیم اسماعیل بن نوح که از اوزگند با لباس نسوان از حبس ایلک گریخت به خوارزم رفت و در آنجا جماعتی فراهم کرده با لقب منتصر بر کسان ایلک ظفر یافت و بخارا را گرفت لیکن چون قدرت ایستادگی در بخارا نداشت به نیشابور تاخت و آنجا را از کف نصربن سبکتکین برادر محمود بیرون آورد. یمین الدوله منتصر را شکست داد و منتصر به قابوس زیاری ملتجی شد سپس از آنجا به میان طوایف غُز و سلجوق که در حدود خوارزم ساکن بودند،* رفت و به یاری ایشان بار دیگر بر بخارا دست یافت اما چون از یاران ترک خود اطمینان نداشت، شبانه فرار اختیار نمود و برای استرداد ملک اجدادی چاره ای ندید جز آنکه به یمین الدوله محمود توسل جوید. محمود هم به یاری او برخاست و ایلک خان را مغلوب و منتصر را بر بخارا مستقر ساخت. پس از مراجعت محمود،* ایلک منتصر را از بخارا بیرون کرد و منتصر مدتها در خراسان و قهستان وطبرستان سرگردان بود تا آنکه پیش یکی از قبایل عرب مهاجر در نزدیکی بخارا آمد و اعراب او را به دستور دشمنانش در سال 395 کشتند و به این ترتیب آخرین مدعی بزرگ خاندان سامانی که مردی رشید و فاضل و شاعر بود از میان رفت و ایلک و محمود که هر دو از جانب او اندیشه ناک بودند از این رهگذر آسوده شدند و میدان برای ترکتازیهای آن دو امیر خالی ماند.* محاربات محمود با خلف بن احمد سیستانیخلف بن احمد که احوال او در ذیل سایت تخصصی تاریخ اسلام>تاریخ ایران اسلامی> تاریخ صفاریان مذکور داشتیم، از موقعی که خراسان به دست سبکتکین و محمود افتاد به علت مجاورت قلمرو او با حوزۀ حکومتی این پدر و پسر با وجود دوستی ظاهری پیوسته با ایشان در خصومت باطنی و رقابت می زیست و هر وقت فرصت می یافت به حدود بلاد غزنویان تعرض می کرد و ناحیه ای که بیش از همه محل نزاع طرفین بود،* قهستان و هرات بود که حکومت آن را بغراجق برادر سبکتکین و عم یمین الدوله محمود داشت و در سال 387 چون خلف از خبر مرگ سبکتکین مطلع شد، شادی کرد و پسر خود طاهر را به تصرف پوشنگ فرستاد طاهر پوشنگ را از کف بغراجق بیرون آورد. محمود سپاهی به عم خود داد و او را به عزم دفع طاهربن خلف برگرداند. طاهر این بار در ضمن جنگ و گریز بغراجق را کشت و آتش کینۀ محمود را شعله ورتر ساخت.* در سال 390 موقعی که خلف با زنان و کودکان خود به سرکشی به حصار اسپهبد از قلاع مستحکم سیستان رفته بود، محمود با سپاهیانی بی شمار به پای آن حصار آمد و خلف را که کسی همراه نداشت در آنجا محصور نمود. خلف چاره ایی جز تسلیم ندید و با دادن یکصد هزار دینار به محمود از محاصره نجات یافت و محمود راه هند پیش گرفت.* بعداز این واقعه خلف بسختی و قساوتی فوق العاده از کسانی که به محمود کمک کرده بودند، انتقام کشید و کار کینه کشی و سخت کشی او به آنجا کشید که پسرش طاهر بر او شورید ولی خلف که بظاهر از امارت کناره کرده و به عبادت و گوشه گیری پرداخته بود به حیله و تدبیر و اظهار ملاطفات پدرانه پسر را بفریفت و چون طاهر تسلیم شد، خلف او را به دست خود کشت و پس از غسل و کفن در سال 392 به خاک سپرد.* مردم سیستان بالاخره ازمظالم خلف به جان آمدند و برای نجات از شر او محمود را به گرفتن سیستان طلبیدند. محمود هم که منتظر چنین فرصتی بود بار دیگر به سیستان آمد و خلف را در قلعۀ طاق از قلاع سیستان در محاصره گرفت.* خلف عاقبت بعداز چهارماه مقاومت تسلیم شد و محمود در تاریخ صفر سال 393 سیستان را بنام خود تصرف کرد و خلف را به جوزجانان فرستاد ولی چون اطلاع یافت که خلف از آنجا پنهانی با ایلک خان مکاتبه می کند او را از آنجا به زندان فرستاد و او به سال 399 در محبس دهک ( بین زرنج و بست) به قتل رسید. سلطان محمود و خانیان ترکستانمحمود در ذی القعده سال 389 رسما ازجانب قادر خلیفه به لقب یمین الدوله وامین المله ملقب و به جای سامانیان والی خراسان گردید و از همین ایام لقب سلطان نیز به اسم او ضمیمه و معمول شد و این کلمه که در عربی اصلا به معنی سلطه و قدرت و هیأت حاکمه است و غالبا در مورد خلفا به کار می رفته حتی پیش از محمود رایج بوده است و استعمال آن در مورد محمود بیشتر از طرف شعرا و منشیان و زیردستان او شده و هیچ گاه لقب رسمی او نبوده است.* خانیان که از همین حدود تاریخ 389 بر ماوراء النهر استیلا یافته و در آن نواحی بر جای سامانیان نشسته بودند چون مسلمان بودند، قبول فرمان خلیفۀ عباسی را فرض می دانستند و مثل غزنویان خویشتن را دست نشاندۀ قادر خلیفه می شمردند و در بلاد خود خطبه و سکه را بنام او می آراستند. دو غائله منتصر سامانی محمود و ایلک نصرخان با یکدیگر درنزاع افتادند لیکن چون این فتنه خوابید، محمود دختر نصر را به زنی گرفت و بین دو امیر ترک مصالحه شد و جیحون حد بین تصرفات ایشان قرار گرفت.* محمود که متوجه فتح هند بود و نذرداشت که هر سال یک بار به بلاد هندوستان بتازد به شادی این صلح را پذیرفت و با خاطر فارغ سرگرم غزوات هند شد لیکن مصالح چندان مدتی داوم نکرد چه هنگامی که محمود به یکی ازهمین غزوات رفته بود و در مولتان سند اقامت داشت، یعنی درسال 396 نصرخان به قصد تسخیر خراسان از یک طرف سباشی تکین سردار خود را به تصرف طوس و نیشابور فرستاد و از طرفی دیگر جعفر تکین حکمران بخارا را روانۀ بلخ نمود.* محمود بسرعت خود را به خراسان رساند و جعفر و سباشی را مغلوب نمود و خراسان را از استیلای خانیان نجات داد. سال بعد ایلک نصر به یاری قَدِرخان پسر بغراخان سابق الذکر والی ختن با سپاهی دیگر از جیحون گذشت و به جنگ محمود که در این تاریخ با جمعی از ترکان غز و خلج و افاغنه و هنود و پانصد فیل جنگی درطخارستان مقیم بود شتافت.* جنگ در 22 ربیع الثانی سال 398 در نزدیکی پُل چرخیان بلخ آب دردشت کَتَر چهارفرسنگی بلخ اتفاق افتاد و سپاه خانیان به هزیمتی سخت دچار آمدند و قسمت مهمی ازایشان در حین فرار در آب غرق شدند. جنگ کتر یکی از وقایع بسیار مهم تاریخ غزنویان است چه از این تاریخ تا عهد سلاجقه دیگر خطر خانیان از جانب خراسان موقوف گردید و چون نصر دچار چنین شکستی شد،* برادرش طُغان خان براو شورید و با محمود متحد گردید و خانیان به علت بروز اختلاف داخلی مابین ایشان دیگر نتوانستند با محمود دم از رقابت و برابری بزنند بلکه هرکدام بر ضد دیگری از محمود یاری می طلبیدند و حکم محمود در بلاد خاینان جاری و متبع بود. فتح خوارزم و جرجانیه در 407-408خوارزم یعنی سرزمین خیوۀ حالیه در عهد سامانیان تحت امر دو سلسله از امرا بود، یکی خاندان مأمونیان که بر قسمت چپ جیحون امارت داشتند و پایتختشان شهر گرگانج یا جُرجانیّه یا اُور گنج بود و شهر خیوۀ حالیه به جای آن بنا شده،* دیگر خوارزمشاهیان قدیم که بر ساحل راست یعین قسمت شرقی جیحون مستولی بودند و پایتختشان در شهر کاث یا شهرستان قرار داشت. ابوالعباس مأموبن محمد صاحب جرجانیه به سال 385 بر ابوعبدالله خوارزمشاه صاحب شهر کاث که ابوعلی سیمجوری در دستگیر کرده بود،* حمله برد و خوارزم شرقی را از دست او گرفت و او را در همین تاریخ در مقابل ابوعلی سیمجوری به قتل رساند. ابوالعباس صاحب جرجانیه را از این تاریخ خوارزمشاه خواندند در صورتی که خوارزمشاه سابقا لقب والیان کاث بود. بعداز وفات ابوالعباس در 387 پسرش ابوالحسن علی جای او را گرفت و او پس از برافتادن سامانیان تبعیت خانیان را پذیرفت اما چون محمود غلبه کرد، ابوالحسن با محمود از در دوستی درآمد و خواهر سلطان را در عقد ازدواج خود درآورد.* پس از ابوالحسن، برادرش ابوالعباس مأموبن مأمون والی جرجانیه و خوارزم گردید. او نیز خواهر دیگر محمود را به زنی گرفت و تا سال 407 که سال قتل اوست اجبارا مطیع سلطان بود ولی نسبت به خانیان نیز اظهار اخلاص و دوستی می کرد.* در هیمن سال که محمود از خلوص نیت ابوالعباس ظنین شده بود از او خواست که در خوارزم به نام او خطبه بخواند. خوارزمشاه خود به ظاهر مخالفتی نشان نداد لیکن اعیان و امرای خوارزم زیربار نرفته شوریدند و خوارزمشاه را کشتند و برادرزادۀ او ابوالحارث محمد بن علی را به امارت برداشتند. سلطان محمود به بهانۀ قتل خون ابوالعباس خوارزمشاه و نجات خواهرخویش با سپاهی گران عازم خوارزم شد و پس از جنگ در محل هزار اسب در نزدیکی جرجانیه سپاهیان خوارزمشاه را شکستی فاحش داد و در تاریخ 5 صفر 408 به جرجانیه وارد شد جمیع افراد خاندان مأمونی را دستگیر کرد و ایشان را پس ازسپردن خوارزم به سردار مشهور خود آلتونتاش به غزنین آورد و مأمونیان برافتادند و آلتونتاش خوارزمشاه شد.* افراد خاندان مأمونی اکثر مردمی فاضل و فضل دوست بودند و در عهد ایشان گرکانج مرکز اجتماع علما و فضلا بود. چنانکه ابوعلی سینا مدتی در آنجا در دستگاه ابوالحسن علی و ابوالعباس مأمون می زیست و ابوریحان بیرونی نیز از اجلۀ خواص و مستشاران ایشان بود.* غزوات محمود در هندوستان از 392 تا 416سلطان محمود در فاصلۀ سنوات 392 و 416 یعنی در ظرف 24 سال چندین سفر جنگی به عنوان جهاد وغزا به هندوستان کرده که از آن جمله، داوزده غزوه از همه مهمتر است و درهر یک از این سفرها ظاهرا به نیت جهاد با کفار هند و باطنا برای غارت بلاد و معابد و بتخانه های ایشان که به کثرت ثروت و آلات و ادوات واصنام سیمین و زرین مشهور بوده با راجه ها و حکام محلی هندوستان جنگها کرده و از تاراج شهرهای ایشان هر بار غنایمی بی شمار با خود آورده است.* هجوم به هند را سلطان محمود پنج سال بعداز جلوس خود شروع نموده و پنج سال قبل ازوفات دنبالۀ آن را رها ساخته است.* چه در پنج سال اول چنانکه دیدیم به قلع و قمع دشمنان داخلی و سران سپاهی سامانی وایلک خان و امیر خلف اشتغال داشته و در پنج سال آخر انقلابات عراق و خراسان واهمیت یافتن خطر ترکان سلجوقی نمی گذاشته است که او با فراغ بال متوجه هندوستان باشد. در بقیۀ ایام سلطنت یمین الدوله کمتر سالی بوده است که به غزای هند نرود و فتح وغنیمتی تازه به چنگ نیاورد.* شرح جمیع لشکرکشیهای محمود به هندوستان و بیان جزئیات کشمکشهای او با راجه ها و حکام قسمت غربی و مرکزی این کشور و تعداد اسامی بلادی که گشوده و راجه هائی را که مغلوب کرده از حوصلۀ این مرحله از بحث مختصر، خارج از فایده است.* به همین نظر فقط به وقایع مهم و رؤوس مسائل راجع به این غزوات قناعت می ورزیم: 1- شروع لشکرکشی محمود به هندغربی چنانکه اشاره نمودیم در سال 392 است. در این تاریخ سلطان پس از مطیع ساختن خلف بن احمد دنبال خیال پدر را در حمله به سرزمین قوم راچپوت و جنگ با چیپال گرفت و در نتیجه چیپال را مغلوب و اسیر نمود و پس از تسخیر قسمتی از بلاد مشرق پیشاور با غنیمت فراوان به غزنه برگشت.* 2- در سال 395 محمود به جلگۀ پنجاب حمله برد و در محل بَهاطیه پایتخت پنجاب مرکزی ( مابین شهر مولتان و نهر ستلج) بر راجۀ آنجا غلبه کرد و پس از ضمیمه ساختن این ناحیه برممالک خود با 120 زنجیر فیل به غزنه مراجعت نمود.* 3- در سال 396 محمود به بهانۀ دفع والی مسلمان مولتان ( از بلاد مشرق نهر سند در ولایت پنجاب) که به مذهب اسماعیلی گرویده بود، عازم آن صوب شد و چون اَنَندپال پسر چیپال سابق الذکر که در کشمیر حکومت داشت به درخواست محمود در عبور از بلاد او جواب نداد، سلطان ابتدا به تعقیب او پرداخت و کشمیر را مسخر نمود.* والی مولتان هم از ترس به جزیرۀ سراندیب گریخت و محمود بر مولیان و قسمت دیگر پنجاب مستولی گردید. بعداز این فتح محمود داخل جلگۀ گنگ شد و بر بلاد راجۀ دیگری که نندا نام داشت، تاخت اما این راجه از جلوی محمود گریخت و به حصار محکم کالِنجَر از قلاع جنوبی نهر جُمنا از شعب گنگ واقع در مغرب الله آباد حالیه پناه جست و محمود آنجا را تحت محاصره گرفت. عاقبت نندا پس از 34 روز محصور بودن طلب صلح نمود.* محمود ابتدا این تقاضا را نپذیرفت اما چون شنید که ایلک خان قصد خراسان کرده با نندا مصالحه نمود او را دست نشاندۀ خود ساخت.
4- از غزوات مشهور محمود در هند دو غزوۀ سال 404 و 405 است که در اولی این سلطان بر قلعۀ ناردین از قلاع پنجاب در مغرب نهر جیلُم از شعب سند و در دومی بر بتخانۀ تانیسَر(در شمال دهلی) دست یافت و بت بزرگ تانسیر را با خود به غزنین آورد.* 5- در سال 409 محمود شهر قنّوج[4] را گشود و راجۀ آنجا تسلیم شد و رعایای او قبول اسلام کردند اما چون محمود برگشت، راجه های دیگر از این حرکت راجۀ قنوج اظهار نفرت نمودند و یکی از اعاظم ایشان به جنگ او آمد و او را کشت. سلطان محمود بار دیگر به جلگۀ گنگ لشکر کشید و این بار بتخانۀ بسیار مشهور مُوتّرا را که در کنار گنگ و شمال شهر اگره است، فتح نمود و جمیع نفایس آن را که از آن جمله بتی زرین بود به غارت برد و با شکوه و جلال به غزنه مراجعت کرد.* 6- بزرگترین و آخرین غزوۀ محمود در هند لشکر کشی اوست به سال 416 به ولایت گجرات و شبه جزیرۀ کاتیاوار[5]. محمود شنیده بود که بزرگترین بتخانه های هندوستان درشهر سُومَنات در ساحل جنوبی شبه جزیرۀ کاتیاورا قرار دارد و عقیدۀ هندوان بر آن است که علت دست یافتن محمود بر سایر بتان هندی خشم و سخط بت سومنات بر آنها بوده.* محمود که می دانست، بتخانۀ سومنات گنجینۀ زر و سیم و جواهر و نفایس است برای تملک آن خزاین و اندوخته های گرانبها و برانداختن بت بزرگ برهمانیان در دهم شعبان 416 با سی هزار سوار و جماعتی مجاهد دواطلب از طریق مولتان و صحرای بزرگ تار خود را به شبه جزیرۀ کاتیاوار رساند و در راه بر شهر اَنهَلوارَه پایتخت ولایت گجرات قدیم استیلا یافت و در نیمۀ ذی القعده به پای حصار سومنات رسید.* حصار سومنات بر بالایی مشرف به دریا قرار داشت و هنود از دو طرف در دفاع آن سخت کوشیدند لیکن عاقبت حریف مجاهدین اسلام نشدند و محمود پس ازسه روز بتخانه را گشود و خود باگرزی که در دست داشت، بت اعظم را که از سنگ و به طول پنج ذراع بود درهم شکست و پاره هائی از آن را برای نمودن چنین فتحی به غزنه و مکه و بغداد فرستاد و در دهم صفر 417 به پایتخت خود برگشت.* بتخانۀ سومنات را که یکی از نمونه های بسیارعالی معماری هندی بوده اصلا بر پایه های سنگی و ستونهای چوبی برپا داشته بودند و بر فراز آن چهارده گنبد از طلا می درخشید و خزاین آن مملو از نفایس و جواهری بود که راجه ها و زوّار هند در سالیان دراز به آنجا فرستاده بودند.* قیمت این نفایس را که به دست لشکریان محمود به غارت رفته تا بیست میلیون دینار نوشته اند. فتح ری و اصفهان در 420چنانکه در احوال مجدالدوله دیلمی - در تاریخ تخصصی تاریخ اسلام> تاریخ ایران اسلامی> دیالمۀ آل بویه – گذشت، این امیر پس از فوت مادر خود سیده خاتون به علت استبداد لشکریان خویش از شر ایشان به سلطان محمود متوسل شد. محمود هم که منتظر فرصت برای دست یافتن بر بلاد جبل و برانداختن دیالمۀ این حدود بود، ابتدا علی حاجب را به ری فرستاد وبه او دستور داد که مجدالدوله را دستگیر نماید و علی نیز چنین کرد.* سپس خود در ربیع الاخر سال 420 به ری رسید و بر خزاین گرانبها و کتابخانۀ ذی قیمت مجدالدوله دست یافت و قریب یک میلیون دینار وجه نقد و نزدیک به پانصد هزار دینار جواهر او را به تصرف خود گرفت. سپس اکثر کتب مجدالدوله را به این عنوان که کتب حکمتی و نجوم و از نوشته های ضلال است، سوخت و به این ترتیب دولت دیالمۀ ری را منقرض نمود.* بعداز فتح ری و کشتن جمعی از اصحاب مجدالدوله به بهانۀ بددینی، سلطان محمود قزوین و ساوه و آیه را نیز مسخر کرد و پسر خود مسعود را به فتح زنجان و ابهر فرستاد و او را پس از گشودن این بلاد بر ممالک دیالمه که تازه تسخیر شده بود از جانب خود به نیابت گذاشت و به خراسان برگشت. حکومت اصفهان و همدان و شاپورخواست - به شرحی که در تاریخ دیالمه گفته ایم - دراین تاریخ با علاءالدوله ابوجعفرمحمدبن دشمنزیار کاکویه بود او چون دید که محمود به ری و قزوین وسایر متصرفات مجدالدوله دست یافته و به ممالک علاءالدوله نیز بی نظر نیست، پیشدستی نمود و در اصفهان به نام سلطان محمود غزنوی خطبه خواند. محمود هم متعرض او نشد و علاءالدوله همچنان در حکومت ولایات خود باقی ماند.* پس از مراجعت محمود به غزنین پسرش مسعود به اصفهان حمله برد و آنجا را از دست علاءالدوله بیرون آورد و از جانب خود کسی را به حکومت اصفهان گماشت و به ری برگشت اما مردم اصفهان برگماشتۀ مسعود طغیان کردند و او را کشتند.* مسعود بار دیگر از ری و اصفهان آمد و به کشتار مردم آن شهر دست زد و قریب پنج هزار نفر از ایشان را کشت و مجددا شهر را تحت امر خود درآورد و علاءالدوله فراری و متواری گردید.* در سال 421 مسعود به همدان لشکر کشید و عمال علاءالدوله کاکویه را از آنجا راند وعلاءالدوله به خوزستان گریخت تا از ابوکالیجار و جلال الدوله امرای دیلمی کمک بگیرد اما ایشان هم به علت گرفتاریهای داخلی و جنگ و نزاع با یکدیگر نتوانستند به او یاری دهند و علاءالدوله درخوزستان بود تا آنکه شنید سلطان محمود وفات یافته و مسعود به خراسان برگشته است،* فرصت را غنیمت شمرد و بر اصفهان دست یافت و ممالک سابق خود را به تصرف آورد. وفات سلطان محمود در 421محمود که در تاریخ 360 تولد یافته بود در آخر عمر به مرض سِل(دق) مبتلا گردید و بر اثر آن روز به روز رنجورتر و نحیفتر می شد.* در سفر ری مرضش شدت یافت و به این حال خراسان آمد و در بلخ مقیم گردید سپس در بهار سال 421 به غزنین آمد و پس از چند روز در 23 ربیع الاول 421 در این شهر جان سپرد. سلطان محمود که اولین پادشاه مستقل و بزرگتر فرد خاندان غزنوی است به دلیری و بی باکی و کثرت فتوحات و شکوه دربار در تاریخ اسلام بسیار مشهور شده مخصوصا غزوات او در هند و غنایمی که از آنجا آورده و اجتماع علما و شعرا در دستگاه او و اشعار و کتبی که به نام او ترتیب یافته، نام او را در اکناف واطراف عالم معروف کرده است.* اما باید دانست که بیشتر این شهرت بر اثر تملقات معاصرین متعصب اوست که غزوات او را در هند در راه نشر اسلام و برانداختن کفار از اعظم خدمات شمرده و ساحت او را که عنوان مجاهد فی سبیل الله داشته از هر عیب و نقصی بری جلوه داده اند در صورتی که اگر به دیدۀ انصاف بنگیریم، محمود معایب بزرگ داشته و فتوحات او به جای آنکه برای مردم ایران مفید واقع شود به ضررهای بزرگ منجر گردیده است. بر روی هم ایام سلطنت محمود از لحاظ قوم ایرانی از دوره های بسیار مظلم است و یمین الدوله در تاریخ ایران چندان نام نیکی ندارد به شرح ذیل: 1- مشهور چنان است که در دربار محمود چهارصد شاعر ماهر اجتماع داشته و سلطان را مدح می گفته اند و چنانکه می دانیم از این جماعت بوده اند: عنصری بلخی و فرخی سیستانی و عسجدی مروزی و زینبی علوی و فردوسی طوسی و منشوری سمرقندی و کسائی مروزی و غضایر رازی و شبهه ای نیست که از این میان بزرگترین و نامورترین ایشان همان "فردوسی طوسی" است. چنانکه از علمای دستگاه محمودی هیچ کس جلیل القدر و بزرگوارتر از "ابوریحان بیرونی" نبوده است اما چنانکه می دانیم،* محمود از کثرت لئامت با فردوسی رفتاری را که مشهور است پیش گرفت و حکم قتل ابوریحان را وقتی به علت حقیقتی علمی که گفته بود و به نظرسلطان کفر می آمد، صادر کرد و آن دانشمند فقط به و ساطت ابونصر مُشکان دبیر سلطان از کشته شدن نجات یافت. محمود که ترک نژاد بود و درست لطایف زبان فارسی را درک نمی کرد و به علت تعصب شدید در مذهب تسنن با هرچه که از آن بوی حکمت و آزادی فکری می آمد بسختی دشمنی داشت، هیچ گاه نمی توانست با میل دل و ذوق طبیعی طالب شعرو ادبیات و جویای علم وحکمت باشد.* تمام تظاهراتی که در این راه از محمود دیده شده از آن نظر بوده است که وجود شعرا و علمای معروف درگرد دربار در آن ایام از اسباب شکوه و جلال محسوب می شده و شعرا با سرودن مدایح امرا و سلاطین و فضلا با نوشتن کتب و رسائل به اسم ایشان بهترین وسیلۀ نشر مفاخر و بلند آواز ساختن نام ممدوحین و مخدومین خود بودند تا آنجا که هر درباری که عدۀ شعرا و فضلای آن بیشتر و نام و نشان ایشان معروفتر ودرخشان بر بود بر دربارهای دیگر فخر می فروخت و محمود که در عصر خود نمی توانست درباری را از هیچ جهت نامی تر از دربار غزنه ببیند،* هر جا از این شعرا و دانشمندان اثری می یافت آنان را به وعد و وعید به غزنین می کشاند. چنانکه غضایری را از دربار مجدالدوله از ری با دادن صلات فراوان پیش خود خواند و از خوارزمشاه فرستادن ابوعلی سینا و ابوریحان بیرونی و ابوسهل مسیحی وابونصرین عراق و ابوالخیرین خمار را که مایۀ رونق دربار جرجانیه بودند،* خواست و از ایشان ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی که از تعصب محمود بیم داشتند به پناه آل زیار و آل بویه شتافتند و بقیۀ که در جرجانیه مانده بودند پس از فتح آنجا اضطرار در دستگاه محمود داخل شدند. تعصب محمود و سخن ناشناسی او وی را بر آن داشته است که با فردوسی که به مذهبی غیر از مذهب سلطان معتقد بوده و پستی و زشتی معامله نماید و این گویندۀ بلندمقام را برنجاند و ذکری ناستوده از خود در تاریخ به جا گذارد و حق با فردوسی است که گوید: به دانش نبد شاه را دستگاه وگرنه مرا برنشاندی به گاه 2- سلطان محمود در مذهب حنفی تعصب مفرط داشت و چون در ایام او براثر تبلیغات دعات اسماعیلی درماوراءالنهر و خراسان عدۀ کثیری از مردم به آیین اسماعیلی یا مذاهب دیگر شیعه گرویده بودند، محمود هر کجا از ایشان نشان می یافت آنان را بسختی تمام می کشت مخصوصا به آن علت که دعات اسماعیلی اهل ایران را به پیروی از خلفای فاطمی مضر می خواندند و این خلفا هم مدعی بنی عباس، مخدومین محمود بودند.* این سلطان غالب کسانی را که بر دین حنفی نمی رفتند به تهمت قرمطی( یعنی اسماعیلی و طرفار فاطمیون) تعقیب می کرد و به قتل می رساند و در این راه پیش او قرامطه و معتزله و حکما همه یک حکم داشتند، چنانکه یاران مجدالدوله را به جرم معتزلی بودن از دم شمشیر گذراند و قسمت اعظم کتابخانۀ نفیس او را طمعۀ آتش کرد و فرستادۀ خلیفۀ فاطمی مصر را کشت.* این سلطان گاهی نیز برای "ضبط مال اعیان و توانگران"، ایشان را به "بددینی" متهم می ساخت و دارایی آنان را در ضبط خود می آوردند. 3- محمود مردی آزمند و پول دوست و ثروت طلب بود و با اینکه در لشکرکشی به هند ظاهرا نشر اسلام و نیت جهاد و غزا را بهانه می کرد،* غرض اصلیش غارت معابد پر ثروت هند و آوردن غنایم از آن دیار بود و اگرچه ازاین غنیمتها مقدار قلیلی را صرف ساختن ابنیه و باغ و آثار خیر در غزنه و بلخ و طوس می نمود لیکن اکثر را می انباشت و مردم را از آن خیری نمی رسید بلکه هروقت عزم غزوی می کرد، عمال او از رعایا بسختی و زجر تمام پول می گرفتند و چون تقریبا هر سال این عمل تکرار می شد در نتیجه صدمات کلی به مردم ایران رسید و چنان این مسأله عامه را از طرز حکومت غزنویان متنفر کرده بود که چون قدرت محمود از میان رفت و نوبت به مسعود رسید اهل خراسان برغبت تمام ترکمانان سلجوقی را به ضبط آن سامان دعوت نمودند و دولت غزنوی بر اثر همین کیفیت بسرعت از ایران و ماوراءالنهر برافتاد.* 4- اگرچه سلطان محمود وزاری بالنسبه کافی داشته لیکن هیچ یک از ایشان به علت قدرت و استبداد سلطان نتوانستند مؤسسس اساس متین با دوامی برای ادارۀ کشور شوند و در مقابل اقتدار لشکریان غارتگر محمود که مخلوطی بودند از مجاهدین داوطلب ملل مختلفه حال عامه و رعایا را نیز با حکومت دادن نظم و عدالتی نظیر آنچه در عهد وزاری اولی سامانیان یا در عهد خواجه نظام الملک وجود داشته قرین آسایش و راه نمایند.* وزیر اول سلطان محمود ابوالعباس فضل بن احمد اِسفراینی اشت که ابتدا دبیر فایق خاصه بود و پس از زوال دولت او به خدمت سبکتکین و پسرش محمود پیوست و تا سال 401 به مقام وزارت محمود برقرار بود. ابوالفضل اسفراینی، مردی کافی و مدبر بود و به دستور او زبان فارسی در دیوان محمود زبان رسمی شد و احکام و دفاتر و مراسلات را به امر او به فارسی نوشتند.* پس از عزل اسفراینی در 401 محمود وزارت خود را در عهدۀ ابوالقاسم احمدبن حسن میمندی که فضل وادب را با کفایت و تدبیر جمع داشت گذاشت. ابوالقاسم میمندی که ممدوح اکثر شعرای زمان محمود و از منشیان مشهور زبان عربی بر خلاف اسفراینی، دیوان محمود را برای رساندن پایۀ فضل خود از زبان تازی به عربی برگرداند و به قول مشهور موجب محرومیت فردوسی از دریافت پاداش خود گردید در صورتی که اسفراینی آن شاعر را تشویق و نوازش فرموده بود.* میمندی را محمود با اینکه در کودکی با یکدیگر از یک پستان شیرخورده و در یک مکتب پرورش یافته بودند، در سال 415 از وزارت انداخت و در یکی از قلاع هندوستان به زندان فرستاد و میمندی تا محمود مُرد در حبس می زیست.* وزارت محمود در سنین آخری سلطنت او با ابوعلی حسن بن محمدبن میکال معروف به حسنک وزیر بوده است که او نیز از فضلای منشیان محسوب است.»[6] 5- « با آنکه فرمانروایی او سی ویک سال طول کشید اما بیشتر آن در غزوات هند گذشت. محمود هفده بار یا بیشتر به این غزوه ها دست زد و خزاین خود را از نفایس معابد و غنایم غارتی انباشت. او با تعدد غزواتش به هند، اسلام را در نظر هندوان بیشتر به صورت یک آیین جنگی و صلح ناپذیر عرضه کرد. با آنکه به سبب سلحشوری و دلیری مورد تکریم وتحسین سپاه و دربار خود بود،* در بین آنها به همان اندازه به نام جویی و زردوستی و حتی خست نیز موصوف بود. در آیین تسنن تعصب داشت مثل اکثر ترکان مذهب حنفی می ورزید از شیعه و معتزله که آل بویه و وزرای آنها منسوب به مذاهب آن فرقه ها بودند به شدت نفرت داشت.* اسمعیلیه را در خراسان و در هند با خشونت بسیار مورد تعقیب و آزار قرار داد. معهذا حمایت او از رؤساء حنفیه و کرامیه از اغراض سیاسی خالی به نظر نمی آمد. اینکه بعدها گفته شد که او فقیه بود و حتی در فقه هم دست به تألیف کتاب زد با آنچه از روایات معاصرانش برمی آید قابل تأیید نمی نماید.* تعصب در آیین تسنن نباید یک عامل عمده در بی اعتنایی او نسبت به فردوسی باشد[7]. اینکه شهرت فردوسی به تشیع هم درین زمینه عامل مؤثری بوده باشد خالی از مبالغه نیست. از شاعران دیگر دربار هم، که گه گاه به آنها پاداش و جایزه های هنگفت می داد، بیشتر به عنوان بلندگوی سیاسی استفاده می کرد.* مرگ محمود، دودستگی های درباریانش را که در سالهای اخیر فرمانراویی او استبداد شدیدش بر آن پرده کشیده بود آشکار کرد.* دولتی که او بدون هیچ پایگاه ملی و پشتیبانی قومی به وجود آورده بود برای دوام و بقای خود به ارادۀ محکم و انضباط دقیقی حاجت داشت که جانشینان بلافصل او فاقد آن بودند.»[8]
2- سلطان محمدبن محمود(از ربیع الاخر تا شوال 421)« سلطان محمود در مرض موت خود پسر خویش محمد را که در این تاریخ والی جوزجانان و بلخ بود به جانشینی معین کرد و پسر دیگر مسعود را به علت رنجشی که از او داشت از این حق محروم نمود. محمد پس از فوت پدراز بلخ به غزنه آمد و با لقب جلال الدوله بر جای پدر نشست.* محمد مردی ضعیف النفس و عشرت دوست و نسبت به امور ملکی بی اعتنا بود به همین جهت جمعی از سران سپاهی واکابر دولت پنهانی با مسعود که در این تاریخ در ری به نیشابور آمد و در آنجا جمعی از خواص محمودی و امرای لشکری مثل ابوالنَّجم اَیازبن اُویماق غلام مشهور سلطان محمود و علی دایه به مسعود پیوستند و او را به سلطنت تبریک گفتند و در همین تاریخ بود که از جانب قادر خلیفۀ عباسی نیز فرمان رسمی به نام مسعود رسید و مسعود با قوت قلب تمام به جانب غزنین رهسپار شد.* محمد جاجب بزرگ علی بِّن ایل اَرسَلان را که از منسوبین نزدیک سلطان محمود بود و به همین جهت او علی قریب یا علی خویشاوند می خواندند، باعم خود یوسف بن سبکتکین به سرداری لشکر اختیار نمود و درصدد جلوگیری از مسعود برآمد لیکن این دو سردار بزودی فهمیدند که مقاومت با مسعود و نبرد با او مثمر ثمری نیست،* به همین جهت محمد را در 13 شوال 421 در حالی که به شرب و نوش مشغول بود گرفتند و کور کردند و در قلعه ای محبوس ساختند. سپس مسعود را بر لشکریان خود امیر و سلطان خواندند اما مسعود همین که به هرات رسید، ابتدا علی خویشاوند را گرفت و کُشت سپس عم خود یوسف را در حبس انداخت و بر بسیاری از سران سپاهی که با برادر از در غدر و مکر پیش آمده بودند بسختی و تخفیف معامله نمود.* وزارت محمد را در مدت هفت ماه امارتش خواجه ابوسهل احمدبن حسن حَمدَوی داشت واین خواجه از بزرگان منشیان و فضلا و ادب پروران زمان خود بود ه و ذکر او باردیگر به میان خواهد آمد. 3- سلطان مسعودبن محمود( 421-432)شهاب الدوله مسعود پس از ورود به غزنین و گرفتن مقام پدر امر داد که خواجه ابوالقاسم احمدبن حسن میمندی را که از تاریخ 415 به امر سلطان محمود در هند محبوس بود به پایتخت آوردند و وزارت خود را در عهدۀ او گذاشت و این خواجه تا سال 424 که تاریخ فوت اوست در این مقام برقرار بود.* از جمله کسانی که در جلوس مسعود به دست او گرفتار آمدند، خواجه ابو علی حسنک وزیر میکالی بود که این سلطان به علت سعیی که خواجۀ مزبور در رساندن محمد به سلطنت کرده بود او را به قرمطی بودن متهم ساخت و او را به دار آویخت.*
لشکرکشیهای سلطان مسعوداولین واقعۀ مهم دورۀ امارت مسعود لشکرکشی اوست به ولایت مکران در سا ل422. سلطان به یاری یکی از دو پسر والی متوفای آن سرزمین سپاهی به آنجا فرستاد و مکران را تا حدود سند تحت حمایت خود آورد.* سال بعد مسعود لشکری دیگر روانۀ کرمان نمود و با گماشتگان ابوکالیجار دیلمی امیر فارس به جنگ پرداخت لیکن سپاهیان او از وزیر ابوکالیجار شکست خوردند و منهزم به خراسان برگشتند. لشکرکشی سوم مسعود به جانب ری و همدان و بلاد جبل بود در سالهای 423 و 424 برای دفع مدعیانی که پس از مراجعت او ازاین بلاد به خراسان به سرکشی پرداخته بودند.* درهمان سال فوت محمود و مراجعت مسعود به نیشابور، علاءالدوله کاکویه از خوزستان به اصفهان آمد و بسهولت این شهر و همدان و ری را متصرف شد و به تعرض املاک فلک المعالی منوچهربن قابوس زیاری که تحت امر غزنویان می زیست،* شروع نمود و خوار و رامین و دوماند را از عمال او گرفت. فلک المعالی به سلطان مسعود توسل جست و مسعود از خراسان سپاهی به مدد منوچهر فرستاد. این سپاهیان به یاری علی بن عِمران از اصحاب فلک المعالی و از ممدوحین منوچهری دامغانی ری را از علاءالدوله پس گرفتند و علاءالدوله در جنگ زخم برداشت و به یکی از قلاع پانزده فرسخی همدان گریخت.* بعداز فرارعلاءالدوله، منوچهر در ری به نام سلطان مسعود خطبه خواند و مسعود هم یکی از رجال خود را که تاش فرّاش بود درتاریخ 422 به حکومت ری و بلاد جبل مأمور کرد. علاءالدوله بعداز التیام جراحت به مدد فرهادبن مردآویج از همدان به بروجرد تاخت و تاش فراش و علی بن عمران به عقب ایشان لشکر فرستادند واین دو سردار بعد از چند جنگ در سال 423 بالاخره علاءالدوله را به اصفهان فراری کردند و همدان و بروجرد و شاپور خواست و کرج را از تصرف او خارج ساختند.* در سال 424 مسعود خود ازغزنه به عزم اصلاح امور ری و بلاد جبال به خراسان آمد و چون به نیشابور رسید به او خبر دادند که عامل غزنویان در بلاد مفتوحۀ هند سر به عصیان برداشته. سلطان ناچار فسخ عزیمت کرد و مصمم رفتن به هند شد و از نیشابور خواجه ابوسهل حمدوی، وزیر سابق برادرش محمد را به نظارت در کارهای تاش فراش که از جور و ستم مردم را به جان آورده بود به ری فرستاد و عذر علاءالدوله را که طلب عفو می کرد،* پذیرفت و او را به شرط تأدیۀ مالی سالیانه بر اصفهان باقی گذاشت. ابوسهل حمدوی با نهایت عدل وتدبیر به اصلاح خرابیهای ایام حکومت تاش پرداخت و بر اثر برانداختن بدعتهائی که سلف او برقرار کرده بود، موجب رفاه و رضای مردم را فراهم نمود و تاش تحت امر او قرار گرفت. تا سال 425 بین ابوسهل و علاءالدوله ظاهرا صفائی وجود داشت اما چون علاءالدوله از ادای خراج سالیانه استنکاف ورزید و به مدد فرهادبن مردآویج به بلاد لر بزرگ به پناه امیر ابوکالیجار گریخت.* ابوسهل حمدوی اصفهان را گرفت و خزاین علاءالدوله را غارت نمود و نفایس آن را به غزنه فرستاد و از آن جمله بود کتب حکیم مشهور ابوعلی سینا که در این تاریخ در اصفهان می زیست و سمت وزارت علاءالدوله را داشت. علاءالدوله بار دیگر در سال 427 با ابوسهل به جنگ پرداخت لیکن این دفعه هم نتیجه ای نگرفت و به طرف طارم منهزم شد.* دیگر از لشکرکشیهای سلطان مسعود در طرف مغرب جنگهای اوست در گرگان و طبرستان با ابوکالیجار کوهی خال و قیم انوشیروان زیاری در سال 426 که در این لشکرکشی از سپاهیان غزنوی به مردم گرگان و طبرستان صدمات بسیار رسید و مسعود بدون آنکه بتواند نتیجۀ مهمی ازاین سفر بردارد به علت انقلابات خراسان از آنجا کوفته و ملول برگشت.* اما در سمت مشرق یعنی هندوستان مسعود یک بار در سال 424 بر اثر عصیان احمد یَنالتَکین عامل پدر او برهند به آن صوب لشکر برده و پس از مطیع ساختن احمد یکی از قلاع مهم آن کشور از گشوده و در 425 بر اثر شنیدن خبر دست اندازی ترکمانان به خراسان برگشته است. سال بعد در 426 احمد ینالتکین بار دیگر عاصی شد و یک بار نیز لشکریان مسعود را شکست داد. مسعود یکی از سپهسالاران هندوی مطیع خود را به دفع او فرستاد او احمد را شکست داد و احمد در حال فرار در آب سند غرق شد و سرش را پیش مسعود فرستادند.* در سال 428 و اوایل 429 مسعود به تقلید پدر به غزو در هندوستان مشغول بود و در این سفر بزرگترین فتوحات او فتح قلعۀ هانسی است در جنوب شرقی پنجاب که به تاریخ ربیع الاول 429 دست داده است. مسعود در نتیجۀ این غزوات مانند پدر با غنایم و افتخارات بسیار به غزنین برگشت ولی ایام این فتوحات آخرین دورۀ شوکت آن سلطان بود و چنانکه ذیلا بیاید اندکی بعد ترکمانان سلجوقی در نتیجۀ چند شکست یکسره شکوه او را درهم شکستند.* سلطان مسعود و ترکمانان غز و سلجوقیچنانکه در سایت تخصصی تاریخ اسلام>تاریخ ایران اسلامی> تاریخ سامانیان دیدیم، ممالک سامانی از طرف شمال و شمال شرقی همسایه بود با مساکن یک عده از ترکانی که هنوز قبول اسلام نکرده بودند و امرای سامانی اکثر اوقات به عزم جهاد و گرفتن اسیر و غنیمت به سمت این حدود که آنها ار دارالکفر می خواندند لشکر می کشیدند. چنانکه نوح بن اسد سامانی قبل از تشکیل این سلسله شهر اسپیجاب را از همین ترکان گرفت و امیر عادل اسماعیل بر شهر طراز و و امیر نصر بر بلادی دیگر در سمت فرغانه استیلا یافتند.* غیراز این ترکان که بیشتر در حدود شرقی و شمال شرقی ممالک سامانی ساکن بودند، جماعت دیگری نیز از این قوم در شمال بحیرۀ خوارزم(دریاچۀ آرال حالیه) و حدود مصب شطوط سیحون و جیحون و دشت بین دریای آرال و خزر سکونت داشتند که آنها را به نام عموما اُغز می خواندند و چون این ترکان که ظاهرا با ترکمانان حالیه از یک اصل و نژاد بوده اند بر نُه قبیله شامل بودند، ایشان را تُغُزاُغز[9] نیز می نامیده اند و کلمه غُز که بعدها معمول شده مخفف همین لفظ اغز است.* سامانیان بنا به مصالح ملکی و سرحدی، جمع کثیری از این ترکمانان اغز را از مساکن اصلی ایشان هجرت دادند و آنها را در بلاد شمالی ماوراءالنهر که از چنگ ترکان شرقی تازه بیرون آورده بودند، مثل اسپیجاب و شهرهای مصبّ سیحون ساکن ساختند و از این اغزها بودند قبیله ای که به نام رئیس خود سِلجوق به طایفۀ سِلجوقی معروف شدند و در اراضی مصبی سیحون یعنی در ج چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 22:17 :: نويسنده : علی رضا
گرگان در دوره آل زيار زياريان خانداني بودند كه بيش از يكصد سال بر قسمتهايي از ايران حكومت كردند. درخشش اين حكومت در سرزمين گرگان بود كه هم اكنون نيز آثاري از آنها باقي مانده است. بنيانگذار اين سلسله، مرداويج بود كه در آغاز از فرماندهان لشكر امراي علوي و ساماني محسوب ميشد و رفته رفته به دليل لياقت و كارداني توانست حكومت مستقلي ايجاد كند.
مرداويج مرداويج يا مردآويز فرزند زيار، جدش وردانشاه گيلاني است كه او را از اهل گيلان دانستهاند.1 عنصرالمعالي، نويسنده قابوسنامه، نسب خانواده را به آغش وهادان ميرساند و ميگويد: «آغش وهادان در روزگار كيخسرو ملك گيلان بود و حكومت گيلان از آنها به زياريان به ارث رسيده است. همچنين عنصرالمعالي از قول انوشيروان به فرزندش گيلانشاه، اشاره ميكند كه سخنها و پندهاي آن پادشاه ما را واجبتر است كه ما از تخمه آن ملكيم.»2 بنابراين زياريان از خاندان حكومتي گيلان به شمار ميروند و نيز گفتهاند مادر مرداويج و همسر زيار دختر تيداي بادوسپان و دايياش استندار هروسندان رئيس سپاه گيل بوده است.3 قراين نشان از شهرت مرداويج در لشكر علويان و سامانيان دارد. هنگام عزيمت اسفار با لشكر خراسان به سوي گرگان، مرداويج را كه فرماندهي سرشناس بود، به لشكر خود دعوت كرد. مرداويج كه در اين زمان در خدمت قراتكين ساماني بود، با كسب اجازه از او با لشكر خويش به اسفار بن شيرويه پيوست و به اتفاق اسفار از گرگان به ساري آمدند (سال 316 هـ . ق). اسفار با استفاده از غيبت علويان، به طبرستان لشكر كشيد. در جنگي كه در آمل بين مرداويج، فرمانده سپاه اسفار و داعي صغير؛ حسن بن قاسم در گرفت، با كشتن داعي صغير، انتقام دايي خود؛ هروسندان را از او گرفت و بدين ترتيب در اين سال حكومت علويان پايان يافت. تا سال 319 ﻫ.ق مردوايج فرمانده لشكر اسفار بود كه اسفار علاوه بر گرگان، بر سرزمينهاي طبرستان، ري، قزوين، زنجان، ابهر، قم و كرج4 تسلط يافت. در همين سال، مرداويج پس از اين كه از طرف اسفار براي تصرف ناحيه شمالي قزوين عازم شد، با سالار، امير شميران و طارم، عليه اسفار متحد شد. از آنجا با فرماندهان زيردست خود مكاتبه كرد و موافقت آنها مبني بر اتحاد عليه اسفار را به دست آورد كه مطرف بن محمد گرگاني وزير اسفار از جمله متحدين بود. اسفار از توطئه آگاه شد و در حال گريختن به طرف قلعه الموت كه خانواده و ذخاير و اموالش در آنجا بود، به دست مرداويج گرفتار و كشته شد.5 به نظر ميرسد مرداويج در سال 319 هـ . ق پس از قتل اسفار، به گرگان برنگشت، بلكه در همان حدود، فرمانروايي خود را گسترش داد و سرزمينهاي تحت حاكميت اسفار را به دست آورد. در آغاز حكومت وي در شهر گرگان، امراي مختلف به او اظهار تمايل كردند. مرداويج براي گسترش حدود حكومت خود، به باج و خراج شهرهاي بيشتري نياز داشت،6 بنابراين ماكان بن كاكي - متحد خود- را در گرگان نشاند و براي فتوحات به سوي غرب و جنوب غربي حركت كرد و شهرهاي همدان، بلاد جبل، ماوراي همدان (كرمانشاه، لرستان، كردستان و پشته كوه)، دينورو حلوان را فتح كرد. سپس اصفهان را كه گرفتار آشوب بود، تصرف كرد و محمد بن وهبان فضيلي را با سپاهي از راه شوشتر و ايذه به اهواز فرستاد و آن ناحيه را نيز فتح نمود. شهرهايي كه مرداويج فتح كرد، از لشكريان دستگاه خلافت خالي شد. پس از آن مرداويج، رسولي نزد المقتدر خليفه عباسي فرستاد و مبلغي به عنوان ماليات برعهده گرفت و المقتدر نيز همدان و ماه كوفه را به او واگذار كرد كه در مقابل، سالي دويست هزار دينار بپردازد.7 اما ابن مسكويه معتقد است مرداويج همدان و ماهكوفه را به خليفه عباسي داد و ديگر بخشها در دست او ماند و خليفه براي او درفش فرستاد و مرداويج به ديار خود (گرگان) بازگشت.8 مرداويج براي لشكريان خود هزينههاي فراوان صرف ميكرد. به همين دليل، از اطراف سربازان بسياري به لشكر او پيوستند كه بيشتر آنها از افراد طايفه گيل و ديلم بودند. هنگامي كشورگشايي مرداويج در منطقه جبل، ماكان متحد پيشين خود را در گرگان و طبرستان گذاشته بود. از يك سو، مرداويج به خاطر فتوحات تازه و منشور خليفه احساس قدرت مي كرد و از طرف ديگر، بهانه اي براي بركناري ماكان فراهم شد. با تحريك مُطرّف – وزير مرداويج- به جنگ با ماكان در سال 321 ﻫ . ق پس از لشكركشي مرداويج به گرگان، ماكان به منطقه ديلم گريخت. او بلقسم (ابوالقاسم) بن بانجين را به عنوان جانشين خود و حاكم گرگان منصوب كرد و خود به اصفهان رفت. ماكان كه با حمايت ابوالفضل ثائر ديلمي و امير نصر بن احمد ساماني دو بار قصد تصرف گرگان را داشت، پس از شكست از بلقسم، به خراسان نزد امير ساماني برگشت و از او خواست تا گرگان را از چنگ مرداويج درآورد. اميرنصر لشكري براي حمايت ماكان فرستاد، اما اين لشكر از بلقسم شكست خورد. در همين سال، ابوعلي محمدبن مظفر - سپهسالار ساماني- بر گرگان چيره شد. مرداويج با آگاهي از اين خبر، از ري روانهي گرگان شد. ابوعلي در اين هنگام كه از بيماري رنج مي برد، به نيشابور بازگشت. اميرنصر ساماني كه در نيشابور بود، به قصد دفع مرداويج به سوي گرگان لشكر كشيد. در اين بين، محمدبن عبيدا... بلعمي وزير ساماني با مطرف، وزير مرداويج، مكاتبه كرد و او را به باز گرداندن مرداويج برانگيخت. مرداويج از اين مكاتبه آگاه شد و بر مطرف خشم گرفت و او را كشت. بلعمي كه اين اقدام را ناموفق ديد، به مرداويج پيام فرستاد: «من ميدانم كه تو ناسپاسي اميرنصر را خوش نميداري و وزيرت مطرف تو را واداشته آهنگ گرگان كني ... من صلاح نمي بينم با اميري نبرد كني كه صد هزار مرد جنگي با اوست. بهتر است گرگان را به او واگذار كني و براي فرمانروايي بر ري با پرداخت خراج با او سازش كني. مرداويج چنين كرد و از گرگان چشم پوشيد و با پرداخت خراجي براي حكومت ري، با اميرنصر صلح كرد و به ري بازگشت.»9 ماكان پس از شكست در گرگان، به سوي نيشابور نزد اميرنصر رفت. به دليل شكستهاي پي در پي، لشكريان او پراكنده شدند. پسران بويه كه از سرداران وفادارش بودند، پس از كسب اجازه از او جدا شده، به سراغ مرداويج رفتند و به لشكرش پيوستند. مرداويج در گرگان به گرمي از پسران بويه استقبال و براي حكومت كرج ابيدلف، نامزد و به ري روانه كرد. وقتي آنها به ري رسيدند، مرداويج پشيمان شد و به شيخ عميد ابوعبدا... مشاور برادرش وشمگير، نامه نوشت تا حكم آنها را لغو كند، اما عميد كه شيفته اخلاق علي بويه شده بود، او را از دستور مرداويج آگاه كرد. او به سوي كرج رفت و در آنجا موفق به فتوحاتي شد و بر لشكريان خود افزود. در اين زمان، مرداويج به ري بازگشت و براي در تنگنا قرار دادن علي، مخارج گروهي از سرداران خود را برعهده حاكم كرج يعني علي، حواله كرد. علي بويه نيز علاوه بر پرداخت آن، انعامهايي برآن افزود و به اين وسيله محبوبيت بيشتري به دست آورد. مرداويج از علاقه مردم و كارگزاران نسبت به او بيمناك شد و او و سرداران ديگر را به دربار فراخواند. علي با آگاهي از نيرنگ مرداويج، با سرداران هم پيمان شده، به اصفهان رفت. مرداويج برادرش وشمگير را براي سركوبي او فرستاد و اصفهان را از تصرف آنها خارج كرد. پس از تعقيب و گريز، علي موفق به تصرف شيراز شد و پس از آن با خليفه الراضي بالله مكاتبه كرد و خليفه، سرزمين فارس را به هزار هزار دينار به او مقاطعه داد و لوا و خلعت فرستاد. مرداويج كه از قدرت گرفتن علي ميترسيد، شخصاً به اصفهان آمد و پس از تصرف سرزمين خوزستان، رسولي نزد خليفه فرستاد و مبلغي را به عنوان ماليات برعهده گرفت. خليفه نيز همدان و ماه كوفه را به او واگذار كرد. در اين مدت، مرداويج و علي هر يك به شكلي سعي داشتند خود را به خليفه نزديك كنند تا حكومت خود بر اين منطقه را توجيه كنند. وقتي مرداويج اهواز را گرفت، علي بيمناك شد و از درآشتي درآمد. نامهاي به منشي مرداويج نوشت و از او خواست كه واسطه و شفيع ميان او و مرداويج شود. او صلح را پذيرفت، به شرط اين كه علي به نام او خطبه بخواند و علي نيز براي او هدايايي فرستاد و برادر خود حسن را به عنوان گروگان نزد مرداويج فرستاد. مرداويج در ربيع الاول سال 323 ﻫ.ق دستور داده بود كاخهاي ساساني را در مدائن بازسازي كنند و تاجي مانند تاج پادشاهان ساساني برايش بسازند و قصد داشت كه به آنجا برود. از طرفي، در همين زمان به دستور او، جشن سده باشكوهي برگزار شد كه به نظرش حقير آمد و با اطرافيانش بدرفتاري و بياحترامي كرد كه غلامان ترك طي توطئه اي او را در حمام كشتند.10
وشمگير وشمگير به معني گيرنده بلدرچين است. وشمگير برادر كوچكتر مرداويج، در ابتدا كشاورزي ساده بود كه به وسيله برادر، به كارهاي حكومتي داخل شد و در زمان مرگ برادر، والي ري بود. او با بيعت لشكريان مرداويج، به حكومت رسيد. دشمنان اين خاندان از شرق و غرب براي به دست آوردن حكومت آماده شدند. وشمگير، ابن وهبان قصباني را به سمت وزارت برگزيد و شيرج بن ليلي و بلقسم بانجين را براي نگهداري گرگان و طبرستان فرستاد. اميرنصر ساماني در همين سال (323 هـ . ق) به ابوعلي-سپهسالار خراسان- دستور داد تا از راه نيشابور به گرگان لشكر بكشد و از طرف ديگر به ماكان نيز دستور داد كه به سپاه ابوعلي بپيوندند. ماكان زودتر به دامغان رسيد و با لشكر بلقسم بن بانجين جنگيد و شكست خورد و پس از پيوستن به سپاه ابوعلي ناگزير به نيشابور بازگشت، اما ديري نگذشت كه پس از مرگ بلقسم، دوباره هوس تصرف گرگان به سرش زد. از طرف ديگر، در سال 324 ﻫ .ق پس از مرگ بلقسم، وشمگير قصد داشت از گرگان به عنوان طعمهاي براي به دست آوردن ماكان استفاده كند. او كه از همه طرف خود را در محاصره دشمن ديد، تنها راه را متحد شدن با ماكان دانست. حكومت گرگان و طبرستان را به او پيشنهاد كرد. ماكان كه سالها در انتظار حكومت گرگان بود، پنهاني با او توافق كرد و به اين ترتيب در سال 325 ﻫ .ق گرگان و طبرستان به ماكان واگذار شد. وقتي خيال او از جانب گرگان و شرق ايران تا حدودي راحت شد، با آماده كردن لشكري بزرگ، به مقابله آل بويه رفت. در سال 327 ﻫ .ق لشكر وشمگير اصفهان را تصرف كرد. پس از پذيرفتن حكومت گرگان از سوي ماكان و اتحاد او با وشمگير، امير ساماني احساس خطر كرد و تصميم گرفت ماكان را براي خيانتش گوشمالي دهد. به همين دليل، در سال پس از اين اتفاقات، ابوعلي و آل بويه عليه وشمگير متحد شدند و ابوعلي از گرگان و عمادالدوله از اصفهان به سوي ري حركت كردند. وشمگير با آگاهي از اين اتحاد، ماكان را از طبرستان فراخواند. در محرم سال 329 ﻫ .ق در نزديكي ري بين لشكر متحدين و وشمگير جنگ درگرفت و ماكان كشته شد و وشمگير با گروهي از سوارانش از راه لاريجان به آمل گريختند. مقصود عمادالدوله از اتحاد با سپهسالار ساماني اين بود كه بعدها بتواند با استفاده از دوري حكومت سامانيان، ري را به تصرف خود درآورد. وشمگير پس از گريختن از برابر متحدان، به طبرستان رفت، اما حسن بن فيروزان پسرعموي ماكان، از پذيرفتن او امتناع كرد. علت سرپيچي حسن، اتحاد با عده اي از بستگان ماكان و تأثير وي در قتل ماكان بود. وشمگير، شيرج را به جنگ حسن در ساري فرستاد. حسن از برابر شيرج گريخت و به گرگان رفت. وشمگير با لشكر خود در پي او به استرآباد رفت، سپس گرگان را تصرف كرد. حسن به ابوعلي پناه برد و او را برانگيخت تا گرگان را از تصرف وشمگير درآورد كه در نهايت در سال 331 ﻫ .ق اين كشمكش به صلح انجاميد. بدين قرار كه ابوعلي، سالار - پسر وشمگير- را به عنوان گروگان گرفت و وشمگير اطاعت سامانيان را پذيرفت و به نام اميرساماني خطبه خواند. حسن كه از اين صلح ناراضي بود، در ميانه راه بخارا، بر ابوعلي شوريد و رخت و بنه لشكر را غارت كرد و سالار فرزند وشمگير را با خود به گرگان برد و گرگان و دامغان و سمنان را گرفت.12 وشمگير نيز با استفاده از غيبت ابوعلي، توانست ري را به تصرف خود درآورد. حسن پس از دستيابي بر گرگان، با وشمگير از در دوستي درآمد و طي مكاتبهاي، او را به اتحاد فراخواند و پسرش سالار را كه گروگان او بود، آزاد كرد. وشمگير با اتحاد موافق بود، اما درباره مخالفت با سامانيان چيزي نگفت. در همين سال (331 ﻫ .ق)، ركن الدوله با ضعف وشمگير، به طرف ري حركت كرد. وشمگير به طبرستان گريخت و در طبرستان، حسن راه را بر او بست. پس از جنگ با حسن، شكست خورد و تنها راه چاره را در دربار سامانيان ديد و با حرم و متعلقان خود به دربار سامانيان پناه برد.13 از آن زمان تا سال 345 ﻫ .ق حكومت گرگان بين وشمگير و حسن فيروزان دست به دست مي شد كه وشمگير از سوي آل سامان و حسن از طرف آل بويه حمايت مي شدند. وشمگير در زمان عبدالملك ساماني تقريباً دوره آرامي را گذراند. پس از رفتن ركنالدوله از گرگان، به راحتي آن جا را تصرف و حدود شش سال بدون مشكل حكومت كرد، تا اين كه دوباره در سال
بيستون بيستون پسر ارشد وشمگير در هنگام مرگ پدر در طبرستان و قابوس پسر دوم، همراه وشمگير بود. سران لشكر از جمله ابوالحسن سيمجور سپهسالار خراسان، ابتدا با قابوس بيعت كردند، اما بيستون با شنيدن خبر مرگ پدر، از طبرستان به گرگان آمده، جانشين پدر شد. در آغاز با مشكل هزينه لشكركشي سامانيان مواجه بود. امير منصور ساماني آذوقه لشكريان را به عهده وشمگير گذاشته بود و حال كه لشكر در حدود دامغان به سر مي برد، خواستار هزينه لشكركشي از بيستون شدند. بيستون خدعهاي به كار برد. لشكريان كه آذوقه اي نداشتند، پراكنده شده و برگشتند. بيستون با آلبويه از در دوستي درآمد و ركنالدوله با ارسال مال و لشكر او را حمايت كرد. بيستون با دختر عضد الدوله ازدواج كرد تا به اين وسيله، اتحاد خود را با آل بويه تحكيم بخشد و توانست حدود ده سال بدون مشكل بر گرگان و طبرستان حكومت كند. در سال 360 ﻫ .ق عضدالدوله از خليفه بغداد براي بيستون خلعت و لوا و منشور در خواست كرد و خليفه منشور حكومت ولايت گرگان و طبرستان را فرستاد و او را به ظهيرالدوله ملقب كرد. 15 قابوس در سال 366 ﻫ .ق وقتي بيستون به طور ناگهاني درگذشت، قابوس نزد دايي خود رستم، در شهريار كوه طبرستان بود. بيستون فرزند كوچكي داشت كه نزد جد مادرياش دباج به سر مي برد، كه حاكم قسمتي از طبرستان بود. در حكومت گرگان طمع كرد و با شتاب به سوي گرگان روانه شد. در گرگان، گروهي از سرداران لشكر به قابوس متمايل بودند. دباج آنها را زنداني كرد. وقتي اين خبر به قابوس رسيد به گرگان روي نهاد. در نزديكي گرگان، سپاهيان بر وي گرد آمدند و او را به پادشاهي برگزيدند. طرفداران فرزند بيستون گريختند و قابوس برادرزاده خردسالش را تحت سرپرستي خود درآورد و در سال 368 ﻫ .ق خليفه الطائع بالله حكومت قابوس را به رسميت شناخت و به او لقب شمسالمعالي داد. در جريان مقابله قابوس با دباج، او سعي كرد حمايت سامانيان را به خود جلب كند و آل بويه هم به حمايت از قابوس برخاستند. به خصوص اين كه قابوس شوهر خاله و پدر زن فخر الدوله بود. قابوس پس از رسيدن به قدرت، عدل و داد را پيشه خود ساخت و فردي شاعر و اديب و فاضل بود و مردم علاقه زيادي به او داشتند و توانست مدتي بدون مشكل جدي به حكومت خود ادامه دهد، تا اين كه بين فرزندان ركن الدوله اختلاف پيش آمد و فخرالدوله از مقابل برادرش عضدالدوله گريخت و به قابوس پناه آورد. در سال 371 ﻫ .ق عضدالدوله نامه اي به قابوس نوشت و از او خواست برادرش را تسليم كند و در مقابل، هر منطقه اي كه بخواهد، به او داده خواهد شد و يا خراج يك ساله ري به او پرداخت خواهد شد. قابوس جواب داد هيچگاه فرزند شاهي را به خاطر مال دنيا نخواهد بخشيد و آبروي خود را در معرض بدنامي قرار نخواهد داد.16 پس از نااميدي عضدالدوله از تسليم قابوس، از الطائع خليفه خواست تا منشور حكومت گرگان و طبرستان را به نام برادرش مؤيدالدوله بنويسد. مؤيدالدوله به قصد گرگان روانه شد و سر راه خود هر چه از شهرهاي قابوس مي ديد، ويران مي كرد. قابوس مي خواست گرگان را كه مقر حكومتش بود، از دسترسي لشكر مؤيدالدوله دور نگه دارد. دو لشكر در حدود استرآباد به جنگ پرداختند و اين جنگ سه روز طول كشيد. با وجود شجاعت و رشادتهاي قابوس و فخرالدوله در اين جنگ، سرانجام شكست خوردند و به امير نوح ساماني پناه بردند. 17 در رمضان 371 ﻫ .ق امير نوح به حسام الدوله تاش دستور داد براي باز پس گرفتن حكومت گرگان به قابوس كمك كند. در نزديكي گرگان، مؤيدالدوله باروي شهر را ترميم كرد و به درون شهر پناه برد. لشكر حسام الدوله شهر را محاصره كردند. طي دو ماه محاصره، ذخيره غذايي اهالي گرگان به پايان رسيد و قحطي شد، به طوري كه مردم نخاله جو را با گل مخلوط و به عنوان غذا مصرف ميكردند كه عاقبت با تدبير صاحب بن عباد؛ وزير كاردان مؤيدالدوله حلقه محاصره شكسته شد و حسامالدوله و قابوس و فخرالدوله با ناكامي به نيشابور برگشتند.18 قابوس از سال 371 به مدت هيجده سال دور از حكومت در دربار سامانيان زندگي ميكرد و مراقب فرصتي بود تا شايد بتواند حكومت را به دست آورد، اما سامانيان در اين دوره در انحطاط به سر ميبردند و ياراي اداره سرزمين خود را نداشتند. قابوس در دربار سامانيان با احترام و خوشنامي ميزيست و محضر او مجمع فضلا و دانشمندان بود. در سال 373 ﻫ . ق مؤيدالدوله در گرگان درگذشت. صاحب بن عباد به فخرالدوله نامه نوشت و او را به حكومت فرا خواند. فخرالدوله پس از به حكومت رسيدن، در مقابل نيكيهاي قابوس، ميخواست او را به حكومت گرگان برگرداند، ولي صاحب بن عباد او را از اين كار منع كرد. وعده حمايت امراي ساماني به قابوس هم به نتيجه نرسيد. پس از سبكتگين، سلطان محمود براي كمك به قابوس تصميم گرفت. بدين شكل كه محمود مال معيني را به قابوس بپردازد تا او بتواند مقدمات لشكركشي به گرگان را فراهم آورد و بعد از دو ماه، آن مال را به خزانه محمود برگرداند. اين مال بايد ظرف دو ماه از گرگان تهيه مي شد. شايد قابوس رغبتي براي فشار آوردن بر مردم در آغاز پادشاهياش نداشت و در نتيجه اين عهد به فراموشي سپرده شد. قابوس كه از كمك امراي ساماني نااميد شده بود، سرانجام پس از مرگ فخرالدوله در سال 387 ﻫ . ق، تصميم گرفت شخصاً براي به دست آوردن حكومت اقدام كند. سرداران وفادار او از جمله شهريار بن دارا و باتي بن سعيد پس از استخلاص آمل به همراه لشكريان گيل كه هوادار قابوس بودند، به طرف گرگان روانه و در استرآباد با طرفداران آل بويه مواجه شدند. سپاه آلبويه شكست خورد و گرگان به دست طرفداران قابوس افتاد. مردم گرگان در نامه هاي جداگانه از قابوس خواستند كه حكومت آن جا را بپذيرد. قابوس در شعبان 388 ﻫ . ق به گرگان آمد و به تخت حكومت نشست.19 مجدالدوله جانشين فخرالدوله براي بازپسگيري حكومت گرگان، لشكر فرستاد و حتي موفق به محاصره شهر شد، اما سرانجام طي شكستهاي پيدرپي، ناچار به پذيرش صلح با قابوس شد و مقرر گرديد منطقه گرگان، طبرستان و ديلم از آن قابوس و ري و جبال از آن مجدالدوله باشد.20 پس از آن، قابوس موفق شد قلعه هاي حدود قومس را به تسخير خود درآورد و با سلطان محمود از در دوستي درآمد و هدايايي براي او فرستاد. پس از سركوب شورش اسپهبد شهريار بن دارا (يكي از سرداران قديمي او) ابتدا گيلان را آزاد كرد و پسرش منوچهر را به حكومت آنجا گمارد و به دنبال آن، ناحيه چالوس، رويان و استندار را فتح كرد. در همين زمان، اسماعيل بن نوح ساماني (منتصر) پس از فرار از زندان ايلك خان، براي احياي قدرت ساماني تلاش كرد كه پس از فرار از مقابل سلطان محمود غزنوي، در گرگان به قابوس پناه آورد. او براي جبران محبتهاي سامانيان، از منتصر استقبال كرد و چون ميدانست منتصر توانايي مقابله با محمود را ندارد و از طرفي نمي خواست با پناه دادن به او، موجبات دشمني محمود را برانگيزد، به او پيشنهاد كرد به سوي ري برود، زيرا به راحتي ميتواند آن جا را از تصرف مجدالدوله در آورد و حتي لشكر و امكانات در اختيارش گذاشت. در ري در اثر نيرنگ مادر مجدالدوله نتوانست آن جا را فتح كند. سال 391 ﻫ .ق پس از شكست مجدد از سلطان محمود در خراسان، قصد گرگان كرد، اما قابوس به خاطر دوستي و ترس از محمود و بيتدبيري منتصر، از پذيرفتن او سرباز زد. 21 از اين زمان تا اواخر حكومت قابوس اطلاع دقيقي از زندگي و فعاليت هاي سياسي و نظامي او نيست. قابوس با وجود اين كه مردي فاضل و اديب بود، در سالهاي پايان عمر، مردي تندخو و خشن شده بود. به اندك لغزشي دستور كشتن اطرافيان را صادر مي كرد و اين موجب بيمناكي اطرافيان از جان خود شد. پس از قتل نعيم حاجب خود، كه مردي درستكار و وفادار بود، گروهي از بزرگان لشكر تصميم گرفتند او را از حكومت بركنار كنند. ياغيان بر قابوس، كه به قلعه شمرآباد در بيرون گرگان رفته بود، يورش بردند. به دليل رشادت اطرافيان قابوس، نتوانستند وارد قلعه شوند. پس از غارت اموال و چارپايانش، شبانه به گرگان برگشتند و مخالفت خود را آشكار كردند. به منوچهر كه در طبرستان بود، نامه نوشتند و او را به حكومت فرا خواندند و گفتند در صورت نپذيرفتن با ديگران بيعت خواهند كرد. منوچهر به سرعت به گرگان آمد و لشكر را آشفته و كشور را ناامن ديد و مجبور به همكاري با ياغيان شد تا لااقل حكومت از خاندان زياري خارج نشود.22 در اين مدت، قابوس طايفهاي از اعراب و روستائيان را گرد خود جمع كرد و به سوي بسطام روانه شد. لشكريان وقتي با خبر شدند، منوچهر را به جنگ با پدر برانگيختند. منوچهر خواسته و ناخواسته به سوي بسطام حركت كرد. پس از رسيدن به نزد پدر، تسليم بندگي خود را نشان داد و گفت به خاطر پدر حاضر است با عاصيان بجنگد و سر خود را فدا كند، اما شمس المعالي او را بوسيده و به پذيرش حكومت وادار و مهر حكومت را به منوچهر واگذار كرد و قرار شد قابوس در قلعه چناشك بنشيند و مشغول عبادت شود. منوچهر به گرگان بازگشت و به تغيير كارها و اصلاح كشور مشغول شد و با عاصيان مدارا مي كرد، اما آنها از زنده ماندن قابوس نگران بودند، به محل سكونت او رفته و او را در شب سرد زمستاني برهنه رها كردند، تا اين كه از شدت سرما درگذشت. پس از مرگ او، خطبه به نام منوچهر خوانده شد و جنازه قابوس به مقبرهاش در گنبد كنوني كه در زمان حياتش ساخته شده بود، منتقل شد. 23
منوچهر منوچهر از پنج قاتل پدر انتقام گرفت و نفر ششم به خراسان گريخت. سلطان محمود او را گرفته و باز پس فرستاد و گفت اين كار را انجام دادم تا ديگر كسي بر قتل شاهان اقدام نكند. محمود قصد داشت به حمايت از دارا، كه پناهنده او بود، به گرگان و طبرستان لشكركشي كند و دارا را به جاي قابوس بنشاند. احتمالاً هدف محمود از اين اقدام، تسلط هر چه بيشتر بر گرگان و طبرستان و تشكيل پايگاهي در آن منطقه بود، اما منوچهر پيش دستي كرد و خود با محمود از در دوستي درآمد. منوچهر در سال 403 ﻫ . ق پس از مرگ قابوس به طور رسمي به حكومت نشست. خطبه و سكه به نام خود زد. پس از مدت كوتاهي، خليفه بغداد براي او خلعت و لوا و منشور حكومت بر سرزمينهاي تحت تسلط پدرش را فرستاد و با تسليت مرگ پدر، او را بر سياق لقب قابوس ملقب به «فلكالمعالي» كرد. با آغاز حكومت منوچهر، دوره افول حكومت آل زيار شروع شد. منوچهر و اميران پس از او ديگر استقلال خود را از دست دادند و به حكومت سلطان محمود و سلاطين قدرتمند ديگر وابسته شدند. او از آغاز سعي كرد كه خود را به حكومت المقتدر وابسته كند تا به اين وسيله حكومت خود را استحكام و قوام بيشتري بخشد و بتواند در مقابل مخالفت هاي احتمالي مقاومت كند. نخست گروهي از بزرگان شهر گرگان را همراه با هداياي بسيار نزد سلطان محمود فرستاد و به او تقرب جسته و خود را آماده فرمانبرداري او معرفي كرد و مقرر شد نام محمود بر منابر گرگان، طبرستان و قومس ذكر شود و هر سال پنجاه هزار دينار به عنوان خراج به خزانهي او بپردازد. در لشكركشي محمود براي فتح قلعه ناردين در هندوستان، منوچهر دو هزار تن سرباز زبده خودش را در اختيار او گذاشت. منوچهر كه از كارهاي پيشين به عنوان مقدماتي براي نزديك شدن هرچه بيشتر به محمود، استفاده كرده بود، گام نهايي را برداشت و ابوسعيد شولكي؛ رئيس گرگان و از فضلاي بزرگ آن شهر را به همراه قاضي گرگان، كه از محدثان بزرگ روزگار بود، با جمعي ديگر از بزرگان به نزد سلطان محمود براي خواستگاري از دختر وي فرستاد. در سال 409 ﻫ. ق پس از خواندن خطبه عقد، دختر را از هرات به استرآباد بردند.24 در سال 420 ﻫ. ق هنگامي كه لشكر محمود عازم سرزمين ري بود، منوچهر احساس خطر كرد و ترسيد كه مبادا امارت او مورد توجه محمود باشد. بنابراين در زمان رفت و برگشت محمود به ري، حدود نهصد هزار دينار براي محمود پيشكش فرستاد و براي احتياط به كوهستان هاي صعب العبور كوچ كرد. حتي احتمال دادهاند كه لشكركشي محمود به گرگان بيشتر به انگيزه حمايت منوچهر از شيعيان باشد.25 يهقي تصريح ميكند كه محمود در اين لشكركشي تا گرگان پيشروي كرد. دربار غزنوي به اين نتيجه رسيده بودند كه منوچهر ميخواهد بين محمود و پسرش مسعود، كه مخالفت آشكاري روي داده بود، دشمني شديدي ايجاد كند. منوچهر در سال 421 درگذشت و به جاي او، پسرش انوشيروان ملقب به «شرفالمعالي» به حكومت رسيد.26
انوشيروان آغاز حكومت انوشيروان همزمان با افول قدرت آل زيار بود. محمود حكومت او را تثبيت كرد و مقرر داشت پانصد هزار دينار بپردازد. در اين دوره، باكارليجار (ابوكاليجار به معني ابوالحرب) فرمانده سپاه و دايي انوشيروان تصميم گيرندهي اصلي حكومت بود و انوشيروان را به دليل نوجواني و بيتجربگي، از حكومت كنار گذاشت و در سال 423 ﻫ.ق طي نامهاي به دربار غزنويان، شايعه مرگ انوشيروان را خبر داد و اعلام كرد از خاندان مرداويج و وشمگير مردي كه بتواند حكومت گرگان را اداره كند، باقي نمانده است و ابوالمحاسن؛ رئيس گرگان را به همراه قاضي آن شهر به دربار مسعود، جانشين محمود فرستاد و منشور حكومت بر گرگان به نام باكاليجار صادر شد و دختر باكاليجار هم به عقد مسعود درآمد. مسعود در سال 426 ﻫ.ق پس از بازگشت از لشكركشي به هند، خود را با دو دشمن رو به رو ديد. نخست سلجوقيان كه به نواحي شمالي كشور دست اندازي كرده بودند، ديگري باكاليجار كه از غيبت مسعود استفاده كرد و با اتحاد با علاءالدوله كاكويه، عَلَم مخالفت با مسعود را برافراشته بود. مسعود براي مقابله با اين دو دشمن به نيشابور آمد. در نيشابور به دليل فرا رسيدن زمستان و برف سنگيني كه باريده بود، آذوقه كم بود. ابوالحسن عراقي يكي از دبيران، مسعود را برانگيخت تا به گرگان لشكركشي كند. مسعود به سوي گرگان روانه شد. باكاليجار، انوشيروان را به همراه بزرگان شهر با خود به ساري برد. عده زيادي از لشكريان او به مسعود پيوستند. مردم گرگان نيز خانه و كاشانه خود را رها كرده، به ساري رفتند. 27 باكاليجار از ساري با نام خود و انوشيروان (كه احتمالاً تا اين زمان زنداني باكاليجار بود) به مسعود نامه نوشت و اظهار بندگي كرد، ولي مسعود به نامه توجه نكرد و تا آمل پيش رفت، آن جا را غارت كرد و به آتش كشيد. در همين زمان، نامههايي از دهستان ، نسا و فراوه به سلطان رسيد و خبر حمله دوباره تركمانان به دهستان را اعلان كردند. مسعود از آمل عزم گرگان كرد. در گرگان نامه رسيد كه بخشي از سلجوقيان از جيحون گذشتند و از غيبت مسعود استفاده كرده و تا ميانههاي خراسان پيش تاختهاند. مسعود كه خطر سلجوقيان را جدي مي ديد، شتابان به سوي خراسان روانه شد. اگرچه مسعود پس از خود، ابوالحسن عبدالجبار را در گرگان و طبرستان به عنوان والي تعيين كرده بود،28 اما باكاليجار با استفاده از نارضايتي مردم، حكومت را به دست گرفت. مسعود كه خطر سلجوقيان را بيشتر ميدانست، ترجيح داد كه در موقعيت كنوني با باكاليجار رابطه دوستانه داشته باشد. در جشن مهرگان همين سال (426 ﻫ. ق) باكاليجار هدايايي نزد مسعود فرستاد. پس از آن گويا باكاليجار با عبرت از لشكركشي مسعود، تصميم گرفت تا وفاداري خود را به او ثابت كند. در سال 429 ﻫ. ق زماني كه مسعود ضعيف شده بود و سلجوقيان قسمت زيادي از خراسان را تسخير كرده بودند، عمال مسعود با مالي بسيار در خراسان از برابر سلجوقيان گريختند و در جستجوي پناهگاه از اسفراين به گرگان رسيدند. باكاليجار با آغوش باز آنها را پذيرفت و لشكرش را براي حمايت از آنها در برابر سلجوقيان آماده كرد. مسعود با شنيدن اين خبر، از باكاليجار تشكر كرد و در سال 431 خلعتي فاخر همراه با نامهاي براي دلگرمي به نزد او فرستاد.29 در سال 433 انوشيرون با كمك مادرش توانست پس از حدود ده سال دوري از قدرت، باكاليجار را دستگير كند و خود به حكومت برسد. علل ديگر روي كار آمدن انوشيروان شايد اين باشد كه در اين دوره، غزنويان كه ظاهراً بزرگترين حامي باكاليجار بودند، ضعيف شدند و سلجوقيان آنها را به گوشهاي راندند. در نتيجه انوشيروان عده اي را گرد خود جمع كرد و حكومت را به دست گرفت.
پايان آل زيار در سال 433 ﻫ. ق طغرل سلجوقي از نابساماني و اختلاف بين باكاليجار و انوشيروان آگاه شد و به آن منطقه لشكر كشيد و گرگان را به راحتي تصرف كرد. يكصد هزار دينار براي صلح بر اهالي مقرر و شهر را به مرداويج بن بسو ديلمي، كه در سپاه طغرل بود، واگذار كرد و مقرر شد ساليانه پنجاه هزار دينار به عنوان خراج به طغرل بپردازد. به نظر مي رسد انوشيروان نيز بر بخشي از طبرستان يا تمامي آن حاكم شد تا در مقابل، سي هزار دينار بپردازد و تحت امر مرداويج باشد. پس از مدتي، مرداويج مادر انوشيروان را به زني گرفت و انوشيروان از همه نظر تحت فرمان مرداويج درآمد30 و ظاهراً يكي دو سالي بر منطقه طبرستان حكومت كرد و آن گونه كه از نوشته عنصرالمعالي كيكاوس برميآيد، در سال 435 ﻫ . ق در هنگام شكار كشته شد. به اين ترتيب سلسله زياري با حمله سلجوقيان تقريباً منقرض شد و تنها بعضي از افراد اين خاندان در دورههاي بعد براي مدتي بر بعضي از قلاع كوهستاني حكومت ميكردند و حكومت آنها هيچ گاه به منطقه گرگان و هامون كشيده نشد و از سوي شاهان و اميران جدي گرفته نشدند.31 اميران زياري غالباً مردمي عادل و منصف بودند و مردم به دليل اين برابري، شيفته حكومت آنها مي شدند، مرداويج بين لشكريان خود و عامه با عدالت رفتار ميكرد. به لشكريانش در لشكركشي ها توجه داشت و پاداش مناسب به جنگاوران ميداد و لشكريان از او راضي بودند، به طوري كه آل بويه و عده اي ديگر از سرداران پس از جدا شدن از ماكان، يكسره سراغ مرداويج آمدند. از خاندان زياري اميران نخستين بيشتر جنگاوراني بودند كه عمر خود را در لشكركشي و جنگ و گريزهاي نظامي ميگذراندند. اميران مياني زياري- قابوس و منوچهر- و در پايان عنصرالمعالي مجال بيشتري براي كسب علم و ادب و فضيلت داشتند. حشر و نشر با دانشمندان بزرگي مثل ابوريحان بيروني و ابوعلي سينا نيز در ايجاد اين روحيه بيتأثير نبود. 32 نظامي عروضي از ورود ابوعلي سينا در دوره قابوس به گرگان خبر مي دهد. ابوعلي از چنگ قاصدان سلطان محمود گريخت و با ابوسهل مسيحي از طريق بيابان خوارزم روانه گرگان شدند. وي مدتي به طور ناشناس در گرگان به طبابت مشغول بود، تا اين كه آوازه مهارت او در گرگان پيچيد و قابوس او را براي معالجه خواهرزادهاش، كه گرفتار عشق دختري شده بود و فاش نميكرد، فراخواند. ابوعلي جوان عاشق را كه مورد علاقه قابوس بود، معالجه كرد و در نتيجه بر اعتبار او افزوده شد. وقتي قاصدان محمود با تصوير ابوعلي به دنبال او آمدند، قابوس از تسليم ابوعلي به آنان امتناع كرد و حضور او را انكار كرد. رفتار قابوس با ابوعلي بسيار محترمانه و شايسته بود، به حدي كه قابوس او را برتخت خود مينشاند.33 البته بعضي ديگر از منابع گفته اند كه در زمان رسيدن ابوعلي به گرگان، قابوس در قلعه زنداني بوده است و نمي توانسته ابوعلي را ببيند و ابوعلي از آن جا روانه سرزمين آل بويه مي شود. آمدن ابوعلي حاكي از حسن شهرت و علم دوستي قابوس است كه البته به دليل شرايط سياسي پيش آمده، آن چنان كه بايد فضاي مناسبي براي اقامت دايم ابوعلي مهيا نبوده است.34 پيش از ابوعلي، ابوريحان بيروني هم در پي شهرت قابوس به گرگان آمده بود. بيروني كتاب «آثار الباقيه» كه اولين كتاب او بود، را در گرگان به پايان برد و به قابوس تقديم كرد. بار دوم، بيروني در سال 393 ﻫ. ق به گرگان رفت، در حالي كه در آن شهر در تبعيد سياسي به سر ميبرد، خسوف را رصدگيري كرد.35 مراسلات قابوس زبانزد هم روزگارانش بود و در كتابي به نام كمال البلاغه كه اكنون نيز موجود است، صنايع ادبي را با مهارت در نثر به كار مي برد. علاوه بر اينها، خطي بسيار زيبا و پخته داشت كه در منابع ادبي به آن اشاره شده است، جمع آوري شده است. صاحب بن عباد درباره خط او گفته است:«هذا خط قابوس ام جناح طاووس» اين خط قابوس است يا پر طاووس.36 شاعران زيادي از جمله: ابوالقاسم زياد بن محمد قمري جرجاني، شيخ ابوعامر جرجاني بجلي و... قابوس را ستودهاند، اما قابوس علاقهاي به مدايح نداشت. با وجود اين، هر ساله به وزيرش مبالغي مي داد تا بين شاعران تقسيم شود. درباره قابوس و مرداويج نيز گفته شده كه در جنگ ها بلافاصله اسيران را با هدايايي آزاد و زخميها را مداوا ميكردند. 37 عنصر المعالي از آخرين بقاياي اين خاندان است كه جنبه ادبي او بسيار قوي تر از جنبه سياسي وي است. او سال هاي متعدد، نديم و همنشين سلاطين سلسله هاي غزنوي و شدادي بود. سفرهاي زيادي كرد و از هر فن و حرفه و طبقهاي خبر داشت. در دربار شاهان به گرمي پذيرفته ميشد. تجربه هايي كه در طول ساليان در ممالك مختلف گرد آورده بود، او را به دايره المعارفي از علوم و رسوم جامعه و فرهنگ تبديل كرده بود. عنصر المعالي اگر چه قلمروي نداشت، اما اثر فرهنگي او بيشتر از تمامي امراي اين خاندان بود. در سنين كمال خود، كتاب ارزشمند «قابوسنامه» را نوشت كه يكي از فصيح ترين كتاب هاي ادبي ايران و فرهنگ كاملي درباره زندگي شاهان و مردم ايران در قرن پنجم است. اين كتاب در 44 باب و به نام پسرش گيلانشاه تدوين شده است. اطلاعات تاريخي فراواني از اين كتاب برداشت ميشود و يكي از قابل اعتمادترين كتابها دربارهي آل زيار به شمار ميآيد.38 اگر چه حكومت آل زيار در ابتدا بيشتر جنبه ديني داشت و به حمايت از شيعه و مخالفت با اهل تسنن و به خصوص خليفه بغداد شروع شد، اما به دليل مشروعيت سياسي، مجبور شدند پس از رسيدن به قدرت براي بقاي در قدرت، تغيير ماهيت ديني دهند، يعني مشروعيت ديني خود را فداي مشروعيت سياسي كنند. كساني كه دور از قدرت بودند، اين تغيير موضع را نميپسنديدند. وشمگير از برادر خود به دليل تغيير ظاهري گرايش ديني ايراد گرفت و حتي قصد نداشت كه همكاري با برادرش را به دليل چنين تنگناهايي بپذيرد. آنچه مسلم است آل زيار نياز به حمايت بغداد داشتند، بنابراين مجبور به مدارا با عباسيان، اگر چه به ظاهر، بودند. در پارهاي از موارد، نيت باطني آنها يا گرايش قلبي شان آشكار ميشد، مثل گرايش منوچهر به شيعه كه باعث لشكركشي محمود به گرگان و ترك شهر از سوي منوچهر شد.39
پي نوشت: 1- زامباور، نسب نامه خلفا و شهرياران، محمد جواد مشكور، تهران، كتابفروشي خيام، 13567، ص 320. 2- عنصر المعالي كيكاوس، قابوس نامه، غلامحسين يوسفي، تهران، علمي و فرهنگي، چاپ هفتم، 1373، ص 5-4 و 50. 3- ناظرزاده كرماني، «مردان بزرگي كه در حمام كشته شدهاند»، مجله مهر، شماره 8، سال چهارم ، ص 837 . 4- كرج ابيدلف نزديك اراك كنوني است. 5- ابن خلدون، العبر، ترجمه عبدالمحمد آيتي، ج 3، تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1364، ص 9-608 و 720 و آملي، تاريخ رويان، تصحيح عباس خليلي، تهران، مطيع اقدام، 1313، ص 82. 6- ابن اثير، عزالدين علي، الكامل، ترجمه عباس خليلي. تصحيح مهيار خليلي، ج 13، تهران، انتشارات كتب ايران، 1350 ص 3-612. 7- مسعودي، علي بن حسين، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج 2، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1360 ص 8-747. 8- ابن مسكويه، تجارب الامم، ترجمه علينقي منزوي، ج 5، تهران، انتشارات توس، 1376، ص 312. 9- ابن اثير، همان، ج 13، ص 273 و 230، ابن خلدون، العبر، ج3، 10- مفرد، محمد علي، ظهور و سقوط آل زيار، تهران، رسانش، چاپ اول، 1386، .ص 90-87. 11- مفرد، همان، ص 95-90. 12- همداني،محمد بن عبدالملك، تكمله تاريخ طبري، آلبرت يوسف كنعان، الجزء الاول، الطبعه الثانيه، بيروت، المطبعه الكاثوليكيه، 1961، 13- ابن اسفنديار ، بهاء الدين محمد بن حسن، تاريخ طبرستان، عباس اقبال، ج1، تهران، نشر كلاله خاور، 1366، ص 29. 14- مفرد، همان، ص 5-101. 15- گرديزي، عبدالحي، زين الاخبار، عبدالحي حبيبي، تهران، دنياي كتاب، 1363، ص 358. 16- عنصرالمعالي، همان، ص 7-235. 17- خواندمير، حبيب السير، محمد دبير سياقي، ج 2، تهران، انتشارات خيام، چاپ دوم، [بي تا]، ص 364. 18- ميرخواند، روضه الصفا، تلخيص عباس زرياب، ج 4، 5 و 6، تهران، انتشارات علمي، 1373، ص 565. 19- ابن اثير، الكامل، ج 15، ص 7 و 146 و جرفادقاني، ابوالشرف ناصح بن ظفر، ترجمه تاريخ يميني، جعفر شعار، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چاپ دوم، 1357، ص 227. 20- مستوفي، حمدالله، تاريخ گزيده، عبدالحسين نوايي، تهران، امير كبير، چاپ دوم، 1362، ص 420. 21- جرفادقاني، همان، ص 224 و 197. 22- ابن اسفنديار، همان، ج 2، ص 12، حموي، ياقوت، معجم الادبا، ج 8، جزو شانزدهم، ص 232. 23- خواند مير، همان، ج 2، ص 442 و ابن اثير، همان، ج 15، ص 344 و جرفادقاني، همان، ص 350. 24- ابن اسفنديار، همان، ج دوم، ص 14 و سهمي، تاريخ جرجان، بيروت، دارالكتب، 1408 قمري، ص 228. 25- ابن اسفنديار، همان، ج ا، ص 101 و بيهقي، ابوالفضل، تاريخ بيهقي، علي اكبر فياض، مشهد، انتشارات دانشگاه فردوسي، چاپ سوم، 1356، 26- بيهقي، همان، ص 7-162. 27- همان، ص 510-479 و 575. 28- همان، ص 616-598. 29- همان، ص 655 و 727 و 815 30- ابن اثير، همان، ج 16، ص 4-203 و ابن خلدون، العبر، ج 3، 31- عنصرالعمالي، همان، ص 95 32- مفرد، همان، ص 2- 180. 33- نظامي عروضي سمرقندي، كليات چهارمقاله، محمد عبدالوهاب قزويني، تهران، انتشارات اشراقي، چاپ دوم، ص 80-77. 34- ابن خلكان، شمس الدين احمد، الوفيات الاعيان، الدكتور احسان عباسي، المجلد الثاني، بيروت، دارصادره، ص 159. 35- بيروني، ابوريحان، آثار الباقيه، اكبر دانا سرشت، ج3، تهران، اميركبير، 1363. 36- يزدادي، عبدالرحمان، كمال البلاغه، طبعه الاول، بغداد، المكتبه العربي، 1342، ص 107 و 37. 37- مفرد، همان، ص 1- 180. 38- عنصرالمعالي، همان، ص 334 و 41. 39- زرين كوب، عبدالحسين، تاريخ مردم ايران، تهران، اميركبير، 1376، ص 393.
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 22:13 :: نويسنده : علی رضا
مقدمهپسران بویۀ ماهیگیر« تأسیس دولت آل بویه به دست سه تن برادر، از فرزندان ماهیگیری گیلانی به نام بویه انجام یافته که به ادعای بعضی از تاریخ نویسان قدیم به قولی به بهرام چوبینه و به قول دیگر به یزدگرد سوم ساسانی نسب می رسانده اند."بویۀ دیلمی که پسرانش علی،* حسن و احمد بعداز نیل به قدرت به ترتیب عمادالدوله، رکن الدوله و معزالدوله خوانده شدند طی سالها درنواحی دیلم، خود و پسرانش زندگی سخت و عسرت باری را می گذراندند که یاد آن بعد ها در خاطر پسرانش باقی بود. در بین طوایف محلی ولایت به طایفۀ شیرزیل آوند منسوب بود و با خانوادۀ خویش در قریه یی به نام "کیاکلیش" در نواحی دیلم می زیست. پسرانش که مایل نبودند زندگی سخت محنت بار پدر را دنبال کنند"[1]، در اوان قیام دعات علوی در گیلان و طبرستان، بر کارداران امرای سامانی، از این سه برادر علی و حسن که به سن رشد بودند مانند بسیاری دیگر از سران دیلمی و گیلانی جانب علویان را گرفتند و ابتدا در عداد یاران ماکان بن کاکی سردار دیلمی ایشان درآمدند تا آنکه ماکان به دست مردآویج مغلوب و به خراسان فراری شد.* در این تاریخ یعنی در حدود 316-317 علی و حسن با جمعی ازسران سپاهی دیلم به خدمت مردآویج پیوستند. پس از قتل مرداویج در سال 323 و فرار حسن بن بویه که از طرف برادرش علی به عنوان گروگان پیش مرداویج بود و امیر زیاری او را در اهواز در حبس داشت، علی که در این تاریخ در شیراز و بر فارس مستولی بود، برادر را با لشکری به طرف عراق عجم فرستاد تا ولایات مرداویج را در این قسمت به تصرف خود درآورد. حسن نیز بسهولت اصفهان را گرفت و مابین او و وشمگیر، برادر مرداویج مدتها بر سر تملک قم و کاشان و همدان و ری و کرج نزاع بود تا آنکه حسن جمیع این ولایات را مسخر خود ساخت و بالنتیجه فارس و بنادر و سواحل تحت امر ابوالحسن علی بن بویه درآمد و عراق عجم مطیع و محکوم ابوعلی حسن بن بویه شد.* علی و حسن که این ممالک را بین خود قسمت کرده بودند برای آنکه برادر کوچکتر ایشان احمد که در این تاریخ به حد رشد و کفایت رسیده بود، قلمرویی داشته باشد که در آنجا بتواند مستقلا امارت کند، لشکر آراسته ای به او دادند و او را به فتح ولایت کرمان مأمور ساختند. ابوالحسن احمد در سال 324 بر کرمان که قسمتی از از آن در دست محمدبن الیاس و قسمتی دیگر در دست رؤسای طایفۀ بلوچ بود، حمله برد و با اینکه در جیرفت کرمان در جنگ با بلوچان دست چپ او چنان ضربت دید که آن را از آرنج بریدند و از دست راستش نیز انگشتی افتاد باز غالب شد و به این ترتیب کرمان راهم این برادر بر ممالک آل بویه افزود.»[2] باید به این نکته توجه داشت که « قیام آل بویه یک نهضت شیعی ضد خلافت، با گرایشهای شیعی و با پاره یی احساسات ایرانی بود، اما از افراط هایی که درآرمان های مرداویج و اسفار وجود داشت بدور بود.»[3] اوضاع دربار خلافت مقارن ظهور آل بویه« در سال 295 پس از فوت مکتفی خلیفه، خلافت ازطرف وزیر در عهدۀ پسر سیزده سالۀ معتضد گذاشته شد و او با لقب المقتدر بالله به این مقام منصوب گردید اما مردم چون از انتخاب کودکی به این سمت راضی نبودند و وزیر هم بعداز چندی از کرده پشیمان گردید،* مقتدر را در سال 296معزول کردند و پسر معتز یعنی عبدالله با لقب المرتضی بالله به خلافت نشست و این عبدالله که به عنوان ابن المعتز مشهور شده همان شاعر و منشی بسیار مشهور است که علم بدیع را وضع کرده و از گویندگان نامی زبان عربی است. کسی که بیش از همه در خلع مقتدر و رساندن ابن المعتز به خلافت سعی کرد حسین بن حمدان از سرداران لشکری بود و حسین برادر ابوالهیجاء عبدالله بن حمدان است که از سال 292 به بعد از طرف مکتفی خلیفه حکومت موصل و نواحی اطراف آن را داشت.* پسران همین ابوالییجاء بن حمدانند که در حدود 317 در موصل و حلب یعنی قسمت مهمی ازالجزیره و شام سلسلۀ آل حمدان را تشکیل داده اند و افراد این سلسله مکرر با آل بویه بر سر تصرف ولایات مزبور و تسلط بر بغداد به نزاع پرداخته اند. خلافت ابن المعتز که به خلیفۀ یک روزه معروف شده بیش از یک روز طول نکشید. چه حسین بن حمدان معلوم نیست به چه علتی صبح فردای روز فتح، از بغداد به موصل رفت و یاران مقتدر مخصوصا مونس خادم با جمعی از سپاهیان دوباره او رابه خلافت برداشتند و ابن المعتز را دستگیر کرده پس از دو روز حبس، او را کشتند. حسین بن حمدان را هم خلیفه به شفاعت برادرش بخشود و با دادن خلعت در دستگاه لشکری خود نگاه داشت.* حسین در سال 303 در جزیره بر المقتدر شورید و مقتدر یکی از غلامانِ پدرِ خود معتضد را که رائق نام داشت به جنگ او فرستاد. رائق از حسین شکست خورد لیکن به دست مونسِ خادم، مغلوب و اسیر و در بغداد محبوس شد و مونس که لقب مظفر یافت از این تاریخ بر مقتدر و کارهای خلافت استیلای کلی پیدا کرد تا آنجا که خلیفه ازترس و برای دور کردن وی، او را از بغداد درسال 311 مأمور جهاد در سرحد روم کرد و مونس مظفر پس از فتوحاتی در آن حدود با شوکتی بیشتر به دارالخلافه برگشت. در سال 315 باردیگر مقتدر به مونس مأموریت داد که به شام سرحد روم برود. این بارمونس به بهانۀ آنکه حقوق لشکریان او را نرسانده اند ازرسیدن به خدمت خلیفه برای وداع خودداری کرد و شورش در میان لشکریان مظفر راه یافت اما مقتدر به هر شکل بود او را راضی کرد و به سوی مأموریتش روانه نمود و موقتا از شر او راحت شد.* در سال 316 در بغداد مابین یاران هارون بن غریب سردار معروف و پسر دایی مقتدر و رئیس شرطۀ درالخلافه، نزاع و کشتار سخت درگرفت و هارون از اصحاب شرطه جمع کثیری را کشت و قدرت او تا آنجا بالا زد که مردم تصور کردند که خلیفه او را به سمت امیرالامراء برگزیده. چون این خبر به مونس که در شام بود رسید به سمت بغداد حرکت کرد و به دستیاری رئیس شرطۀ آن شهر و ابوالهیجاء بن حمدان مصمم به فتح آنجا گردید. مقتدر از ترس، ابتدا هارون بن غریب را از بغداد خارج و به حدود شام مأمور نمود سپس درصدد گوشمالی مونسِ مظفر برآمد لیکن مونس و ابوالهیجاء حمدانی قانع نشده در 12محرم 317 به دارالخلافه آمدند و مقتدر بار دیگر از خلافت معزول گردید و پسر دیگر معتضد یعنی برادر مقتدر با لقب القاهربالله خلیفه شد.* عزل مقتدر این دفعه فقط دو روز دوام کرد چرا که مردم بر فاتحین شوریدند و ابوالهیجاء حمدانی و رئیس شرطۀ بغداد، همدستان مونس را کشتند و دوباره مقتدر را برداشتند و مونس با شورشیان روی موافقت نشان داد و به همین جهت صدمه ای ندید. مقتدر پس از برگشتن به خلافت، شرطۀ بغداد را در عهدۀ پسران رائق یعنی ابوبکر محمدبن رائق و برادرش ابواسحاق ابراهیم نهاد و ایشان را تا سال 318 در این شغل باقی بودند. حکومت موصل نیز پس از قتل ابوالهیجاء ازطرف خلیفه به پسرش حسن واگذار گردید و این حسن بن عبدالله حمدانی همان است که بعدها لقب ناصرالدوله یافته و مؤسس سلسۀ آل حمدان شده است. در سال 319 بار دیگر میانۀ مونس و خلیفه به هم خورد چه خلیفه پسران رائق را از شرطۀ بغداد برداشته بود و جای ایشان را در عهدۀ محمدبن یاقوت که طرف بی مهری مونس بود گذاشته. خلیفه بر اثر تهدید مونس محمدبن یاقوت را از شرطه و پدرش یاقوت را از حاجب سالاری معزول نمود و این دو شغل را به پسران رائق داد. یاقوت را به فارس و کرمان و پسرش مظفر را به اصفهان و محمد پسر دیگر یاقوت را به سیستان فرستاد.* با تمام این احوال خصومت بین مونس و مقتدر از میان نرفت بلکه کار آن تا آنجا شدت یافت که مونس در ابتدای سال 320 از ترس قصد خلیفه با اکثر سرداران لشکری به موصل رفت و چون آل حمدان خواستند او را سرکوب کنند،* ایشان را به سختی مغلوب کرد و موصل را از چنگ حمدانیان به در آورد، سپس عازم فتح بغداد شد و درجنگی که در نزدیکی بغداد با لشکریان مقتدر کرد، فاتح گردید و خلیفه در 28 شوال 320 به قتل رسید و قاهر به خلافت برگشت. دربار خلفای عباسی در این دوره ها محل توطئه و زمینه سازیهای یک عده از رجال درباری و سران لشکری بر ضد یکدیگر بود و خیلفه که هیچ قدرتی نداشت و غالبا برای گذراندن چرخ کارها بی پول می ماند، هرچند روز به عوض کردن وزرا و جریمه و مصادره ایشان یا مأمورین ولایات می پرداخت و دراین کار هم آلت دست وزا و سران لشکری متنفذ بود.* قاهر، محمدبن یاقوت را دوباره روی کارآورد و این عمل باعث ترس مونس و وزیر یعنی ابوعلی مقله خوشنویس معروف که دشمنان محمدبن یاقوت بودند گردید و ایشان که حزبی قوی محسوب می شدند، خلیفه را بسختی تحت فشار و نظر خود گرفتند. عاقبت قاهر به حیله جمعی از اصحاب و یارانش را در سال 321 کشت و از این رهگذر آسوده خاطر گردید ولی ابن مقله که پنهان شده بود از پناهگاه خود دائما لشکریان را بر ضد قاهر تحریک می کرد تا آنکه موفق شد که به دست ایشان خلیفه را پس از یک سال و هفت ماه خلافت معزول کند و پسر مقتدر را با لقب الراضی بالله به خلافت بردارد و خود وزارت او را در دست بگیرد.* پسران رائق که در سال 319 از طرف مقتدر به حکومت بصره و حوالی آن ولایت منصوب شده بود بتدریج در آن حدود به تحصیل املاک و جمع مال پرداختند و در عهد قاهر حدود متصرفات ایشان تا اهواز توسعه یافت و ادارۀ این قسمتها در دست پسران رائق بود تا آنکه درعهد راضی خلیفه یعنی در سال 322 ابوالحسن علی بن بویه - به شرحی که در همین سطور بالا در سایت تخصصی تاریخ اسلام> تاریخ ایران اسلامی> حکومت آل بویه - بر آنها استیلا یافت اما چون ابوالحسن علی با خلیفه صلح کرد و به فارس برگشت دوباره ابوبکر محمدبن رائق به ادارۀ آن نواحی گماشته شد واین ابوبکر متحد و همدست ابن مقله وزیر و دشمن محمدبن یاقوت بود و پس ازآنکه محمدبن یاقوت به دست ابن مقله به زندان افتاد و در حبس مُرد، قدرت و شوکت ابوبکربن رائق بیشتر شد و منظور نظرها قرار گرفت. بعداز آنکه در سال 323 مرداویج در اصفهان به دست غلامان تُرک خود به قتل رسید، ترکانِ قاتل، از ترس دلاوران دیلمی گریختند. دسته ای به پناه ابوالحسن علی بن بویه به شیراز رفتند و دسته ای دیگر به ریاست بٍِجکَم نامی راه اهواز پیش گرفته به محمدبن رائق پیوستند محمدبن رائق به استظهار ایشان در سال 324 رسما از فرستادن خراج و مال دیوانی به بغداد استنکاف کرد و پیغام داد که خود آن را برای مصارف لشکری لازم دارد.* خلیفه و وزیر او از عهدۀ ابن رائق برنیامدند، عاقبت راضی چون مردی بی کفایت و آلت دست لشکریان بود و به علت امتناع عمال اطراف از فرستادن مال به بغداد در بحران بی پولی سر می کرد، ابن مقله را از وزارت انداخت و چند بار تغییر وزیر داد و چارۀ خود را در آن شناخت که ابوبکربن رائق را برای ترتیب کارهای وزارت به بغداد بخواهد و زمام جمیع امور را به دست او بدهد. ابوبکربن رائق در ذی الحجۀ 324 با سپاهیان خود به دارالخلافه آمد و از طرف خلیفه به لقب امیرالامراء ملقب گردید.* یکی ازمشهورترین خانواده هائی که دراین ایام در کارهای خلافت دخیل و به مناسبت کفایت و زیرکی اهمیتی فوق العاده یافته بودند، خانوادۀ بریدی بودند که از مدتها پیش عهده داری جمع اموال بصره و اهواز را در ضمانت داشتند.* مخصوصا در دورۀ وزارتهای ابن مقله در عهد مقتدرو راضی رونق کارایشان زیاد شد و یکی از ایشان یعنی ابوعبدالله احمد بریدی در سال 316 با دادن بیست هزار دینار رشوه به وزیر مأموریت جمع خراج اهواز را برای خود گرفته بود و بتدریج او و دو برادرش به قوۀ تهور و بی باکی و مکاری به جمع اموال بسیارنایل آمدند و قاهر خلیفه با وجود دشمنی با ابن مقله و دوستان او به ایشان آزاری نرساند یعنی به خیال گرفتن پولی فراوان ازبرادران بریدی معترض ایشان نشد و برادران مزبور پنهان بودند تا قاهر از میان رفت و ابن مقله دوباره روی کار آمد و دوستان قدیم را مأموریتهای سابق گماشت.* مقارن همان ایام که ابوبکربن رائق از فرستادن مال به بغداد خودداری کرده بود ابوعبدالله بریدی نیز از ادای خراج اهواز به خلیفه سرپیچید و این حال باقی بود تا آنکه ابن رائق بر بغداد استیلا یافت و برای ادای حق لشکریان و ادارۀ کارها به پول محتاج شد و در صدد وصول خراج اهواز برآمد و به همین قصد بجکم سردار ترک خود را به سرکوبی ابوعبدالله بریدی روانۀ آن شهر کرد.* بجکم در سال 325 اهواز را از ابوعبدالله بریدی گرفت و ابوعبدالله به فارس به پناه ابوالحسن علی بن بویه گریخت.»[4] فتح اهواز به دست آل بویه در 326« بریدی پس از رسیدن به خدمت علی بن بویه او را به گرفتن عراق تطمیع کرد. علی هم برادر کوچک خود ابوالحسین احمد را که دو سال قبل بر کرمان دست بافته بود به همراهی ابوعبدالله بریدی مأمور فتح عراق عرب نمود.* بجکم از اهواز به جلوگیری ایشان به ارجان (بهبهان حالیه) آمد لیکن شکست یافت و خوزستان را تخلیه کرده برای استمداد از ابوبکربن رائق به شهر واسط گریخت. ابوالحسین احمدبن بویه خوزستان را بکلی تسخیر کرد اما بریدی که غرضی جز استیلای خود نداشت، بزودی از پیش احمدبن بویه فرار کرد و با بجکم دست یکی نموده اهواز را پس گرفت. ابوالحسن علی از فارس به برادر کمک کرد و احمدبن بویه مجددا اهواز را مسخر ساخت و بریدی به بصره منهزم شد. امیرالأمراء ابوبکربن رائق برای بیرون کردن احمدبن بویه، مأموری پیش بجکم که در واسط مقیم شده بود، فرستاد و او را به طمع حکومت اهواز به جنگ مجدد با احمدبن بویه دعوت نموده لیکن «بجکم» که در فکر تسخیر بغداد و گرفتن مقام ابن رائق بود این دعوت را نپذیرفت و علنا طریق طغیان پیش گرفت. ابن رائق با ابوعبدالله بریدی ساخت و به او وعده داد که اگر «بجکم» را از واسط براند آنجا را به او وا خواهد گذاشت و بریدی طماع جاه طلب نیز این تکلیف را به میل قبول کرد.* بجکم بسهولت ابوعبدالله بریدی را در نزدیکی بصره مغلوب کرد. اما چون خیال استیلای بر بغداد و غلبۀ بر ابن رائق بود فورا از بریدی عذرخواهی نمود وبا او به این شرط صلح کرد که پس از گرفتن بغداد واسط را در عهدۀ او بگذارد. بریدی بخوشی این پیشنهاد را استقبال نمود و بر ضد ابن رائق با «بجکم» متحد و همقسم شد.»[5] اوضاع بغداد مقارن فتح آن به دست احمدبن بویه« اوضاع دارالخلافه همچنان مغشوش بود و رقابت و خصومت بین راضی خلیفه و ابن مقلۀ وزیر و ابن رائق امیرالامراء بیش از پیش شدت داشت،* مخصوصا ابن مقله و ابن رائق به قصد جان یکدیگر می کوشیدند و هر یک در کوتاه کردن دست دیگری از کارها از هیچ اقدامی ابا نداشتند تا آنجا که ابن مقله محرمانه ازطرفی بجکم را از واسط و از طرفی دیگر وشمگیر زیاری را از ری دعوت به گرفتن مقام ابن رائق نمود و خلیفه را به دستگیری امیرالامراء تشویق کرد. اما خلیفه از ترس، ابن رائق را از قضایا مسبوق ساخت وامیرالامراء هم بر ابن مقله دست یافته ابتدا دست راست و پس از چندی زبان او را برید. در همین سال 326 بجکم بالاخره بر بغداد مستولی آمد و راضی خلیفه را مجبور کرد که مقام امیرالامرائی را در عهدۀ او بگذارد. ابن رائق ابتدا از بغداد خارج شد اما کمی بعد به دارالخلافه برگشته در محلی پنهان گردید و در آنجا بود تا آنکه ابتدای سال 327 موقعی که راضی و بجکم برای سرکوبی ناصرالدوله حمدانی به طرف موصل رفته بودند از خفا بیرون آمد و به کمک یارانی که در مدت استتار به دست آورده بود، بغداد را گرفت.* اما چون می دانست که حریف بجکم و خلیفه که در موصل نیز فتح کرده بودند، نخواهد شد از در مسالمت درآمد و بالاخره قرار بر این شد که ابن رائق به حکومت ولایات سرحدی روم در قسمت علیای فرات منصوب شود و به آن صوب حرکت کند. ابن رائق هم پذیرفت و غائله خوابید. بجکم پس از دور کردن ابن رائق چنانکه به ابوعبدالله بریدی قول داده واسط را به او واگذاشت و او را به وزارت خلیفه نیز برگماشت و دختر او را هم در عقد خود درآورد و بیشتر غرض او و بریدی از این نزدیکی و اتحاد این بود که از دو طرف بر بلاد فرزندان بویه حمله ببرند و خوزستان و عراق عجم را از دست ایشان بگیرند.* به همین عزم هم بجکم در سال 328 به حدود حلوان کرمانشاه تاخت و بریدی نیز می خواست بر اهواز حمله ببرد لیکن به زودی بین او و بجکم بهم خورد و سپاهیان بجکم هم درکرمانشاه مغلوب شدند. بجکم، بریدی را از وزارت انداخت و واسط را نیز از دست او گرفت. بریدی به بصره فرارکرد تا در سرفرصت انتقام خود را از داماد خویش بستاند چنانکه بالاخره هم در سال بعد لشکری از بصره به قصد واسط حرکت داد و بجکم به جلوگیری آمد، لیکن امیرالامراء دراثنای همین گیرو دارها در روز شکاری به دست کُردی به قتل رسید و قسمتی از سپاهیانش به بریدی پیوستند و بریدی بآسانی بر واسط و بغداد مسلط شد و باردیگر به وزارت رسید اما چون لشکریان را به طمع مال فریفته بود و نتوانست به عهد خود وفا کند، بزودی به واسط گریخت و دیالمۀ اصحاب بجکم و بریدی یکی از رؤسای خود را که گورتکین نام داشت عنوان امیرالامرائی دادند.* ابن رائق هم موقع را مناسب دیده از شام به بغداد آمد و مقام از دست رفتۀ خود را بار دیگر به چنگ آورد و گورتکین را در حبس انداخت و چون از توطئه و کینه کشی بریدی ترس داشت او را به بغداد خواست تا وزارت خلیفه را به او واگذارد اما بریدی زیر بارنرفت و برادر خود را با لشکری گران به بغداد فرستاد و آنجا را در نیمۀ جمادی الاخرسال 330 گرفت و ابن رائق و متقی خلیفه به پناه ناصرالدوله حمدانی گریختند. ناصرالدوله با متقی و ابن رائق به سمت بغداد حرکت کرد تا برادران بریدی از آنجا بیرون کند اما در بین راه وقتی ابن رائق تصادفا از اسب خود به زیر افتاد، ناصرالدوله امر داد تا او را کشتند و به خلیفه چنین فهماند که چون او در قصد خلیفه بود به چنین اقدامی مبادرت ورزیده. متقی هم از امیر حمدانی تشکر کرد و مقام امیرالامرائی را به او سپرد ودر همین تاریخ بود که او را به لقب ناصرالدوله و برادرش علی را سیف الدوله ملقب ساخت.* برادران بریدی که دردورۀ استیلای خود بر بغداد ازهیج گونه ظلم و اجحاف به مردم خودداری نکرده بودند بر اثر نزدیک شدن ناصرالدوله و خلیفه به بغداد از آن شهر گریختند و ناصرالدوله به دست برادر خود سیف الدوله عراق را تا حدود بصره ازدست ایشان بیرون آورد اما سیف الدوله چون می خواست بر بصره بتازد، ترکان سپاهش بر او شوریدند و او مجبور به فرار گردید و ترکان بر بغداد استیلای کلی یافتند و رئیس ایشان توزون امیرالامراء شد. درسال 332 موقعی که توزون و متقی به طرف موصل رفته بودند، برادران بریدی از احمدبن بویه دعوت کردند که بر عراق حمله ببرد. احمد از طرف دیالمه به عراق حمله کرد لیکن برادران بریدی به او چنانکه وعده داده بودند،* کمک نکردند و توزون از موصل برگشته، دیالمه را مغلوب ساخت و چون در همین سال هم ابوعبدالله بریدی بعداز کشتن برادرخود وفات یافت و پشت ایشان شکست قدرت و شوکت توزون فوق العاده رو به افزایش گذاشت تا آنجا که متقی خلیفه ا ز ترس او به موصل به پناه ناصرالدوله رفت. اما توزون بالاخره با سوگند واظهار صلح خواهی خلیفه را به بغداد برگرداند و روز بعد او را کور کرد و مستکفی را به جای او به خلافت برداشت.»[6] فتح بغداد و عراق به دست احمدبن بویه در 334- 334« توزون بعد از دو سال و چهارماه امارت در محرم 334 مُرد و اوضاع دارالخلافه در زمان جانشین او دچار هرج و مرجی غریب شد. دراین تاریخ ابوالحسین احمدبن بویه در اهواز بود. والی واسط خود را تحت اطاعت او در آورد و احمد را به گرفتن عراق تحریض نمود.* احمدبن بویه هم به همراهی منشی نامی خود ابومحمدحسن بن محمدمهلبی در 11 جمادی الاولی 334 بدون جنگ بر بغداد دست یافت و با خلیفه به احترام تمام رفتار نمود. مستکفی هم او را خلعت داد و به لقب معزالدوله ملقبش ساخت. برادرش ابوالحسن علی از طرف مستکفی به لقب عمادالدوله وبرادر دیگرش ابوعلی حسن هم به لقب رکن الدوله ملقب گردیدند.* "از این تاریخ خلفای عباسی از همه جهت مطیع سلاطین آل بویه گردیدند" و دیالمه که به علت تشیع به هیچ گونه احترامی نسبت به خلیفه قائل نبودند، بسختی و اهانت با ایشان عمل می کردند. چنانکه قریب یک ماه و نیم بعداز دست یافتن معزالدوله بر دارالخلافه مستکفی را دو نفر از رؤسای دیلمی از قصرش انداختند و جانشین او المطیع لله پس از کورکردن مستکفی بکلی مطیع معزالدوله شد حتی امیر دیلمی به او اجازه نداد که برای خود وزیر اختیارکند و ازاملاک فقط جزئی را در اختیار او گذاشت که برای گذراندن معیشت او کافی باشد. معزالدوله می خواست که خلافت عباسی را از میان بردارد و یکی از علویان را به این مقام بگذارد لیکن بعضی از خیراندیشان به او فهماندند که این کار مصلحت نیست و گفتند که بنی عباس چون به عقیدۀ شیعیان غاصب خلافتند،* هر آن که دیالمه بخواهند می توانند ایشان را معزول کنند یا به قتل برسانند، در صورتی که با علویان که مطابق اعتقاد شیعه خلفای برحقند چنین معامله ای را نمی توان رواداشت. در اواخر سال 334 مابین معزالدولۀ دیلمی و ناصرالدوله حمدانی جنگ درگرفت و اگرچه در ابتدا غلبه با ناصرالدوله شد و سپاهیان او بر قسمتی از بغداد مستولی گردیدند لیکن معزالدوله به خدعه بر امیرحمدانی غالب شد ناصرالدوله به موصل گریخت و در محرم 335با امیردیلمی صلح کرد و مالیات موصل را که به عقب افتاده بود، برای او فرستاد و متعهد شد که هر سال خراجی نیز بپردازد. در سال 336 معزالدوله بصره را از دست ابوالقاسم، پسر ابوعبداالله بریدی گرفت و از بصره به خوزستان به ملاقات برادر عمادالدوله رفت و در ارجان به خدمت او رسید ودر مقابل او بر زمین بوسه داد. عمادالدوله هم به محبت تمام او را به بغداد برگرداند.* در سال 336 معزالدوله به موصل تاخت و ناصرالدوله که تاب مقاومت نداشت به نصیبین گریخت و موصل مسخر دیالمه شد، لیکن چون معزالدوله شنید که وشمگیر و منصوربن قراتکین و لشکر خراسان به قصد رکن الدوله برادرش به ری حرکت کرده اند ناچار با ناصرالدوله صلح کرد و به عزم فرستادن مدد به یاری برادر به بغداد برگشت.* معزالدوله از سال 334 که بر بغداد استیلا یافت تا 356 یعنی سال وفاتش که قریب بیست و دو سال باشد کاملا بر دارالخلافه و عراق مسلط بود و در این مدت چندین بار به اطراف عراق عرب از حدود آذربایجان و الجزیره تا سواحل خلیج فارس و عمان لشکرکشی کرد و در غالب این لشکرکشیها هم فاتح بود از آن جمله در همین سال 337 که برادرش رکن الدوله به علت تزاحم دشمنهای چند درخطر افتاده بود،* لشکری به عراق به یاری برادر فرستاد چنانکه عمادالدوله نیز از فارس همین کار را کرد. دشمنان رکن الدوله در این تاریخ به شرحی که سابقا - در سایت تخصصی تاریخ اسلام> تاریخ ایران اسلامی> حکومت آل بویه- گذشت، عبارت بودند از: وشمگیر زیاری و منصوربن قراتکین سپهسالار اردوی سامانیان در خراسان و یکی دیگر ازسران دیلمی به نام مرزبان بن محمدبن مُسافر. آل مسافر، خاندان دیگری هستند از دیالمه که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم زنجان استیلا پیدا کرده و با دیالمه جستانی وصلت نموده بودند و از ایشان اول کسی که شهرتی یافته، محمدبن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بوده و مرداویج به دستیاری او بساط اسفار را در تاریخ 316 برچیده است.* محمدبن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وَهسودان بدگمان شد و چون مردی تندخو و کینه کش بود، خواست آن دو پسر را از میان بردارد لیکن پسران از نقشۀ پدر آگاه گشته در سال 330 او را در قلعه ای محبوس کردند و از ایشان مرزبان در همین سال آذربایجان را هم مسخر خود ساخت و تا ارمنستان تاخت. در سال 337 موقعی که رکن الدولۀ دیلمی در زحمت کلی افتاده بود،* مرزبان مسافری در ری طمع کرد و چون معزالدوله هم نسبت به فرستادۀ او توهین نموده بود با ناصرالدوله همدست شد و امیر حمدانی به او وعدۀ مساعدت داد اما مرزبان زیربار تکلیف او برای حملۀ بغداد نرفت و به قصد ری حرکت کرد. رکن الدوله، ابومنصورمحمدبن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن بن فیروزان و محمدبن ماکان، مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را از دست او و پدرش محمدبن مسافر و برادرش وهسودان گرفت وتا یک سال در آذربایجان بود.* معزالدوله دوبار دیگربرسر خراجی که ناصرالدوله قرار کرده بود سالیانه به او بپردازد و هر دو باراز ادای آن سرپیچیده بود به جنگ پرداخته یکی در سال 347دیگری در 353. هردو دفعه معزالدوله به موصل وارد شده و امرای حمدانی ناچار به تسلیم گردیده اند. از مهمترین فتوحات معزالدوله، فتح ناحیۀ عمان است در تاریخ 355 که آن را به یاری برادرزادۀ خود عضدالدوله مسخر و به ممالک آل بویه ضمیمه کرده. در مدت امارت معزالدوله بر عراق عرب مذهب شیعه در بغداد و عراق رواج کلی یافت و شیعیان از حال نکبتی که سابقا داشتند، بیرون آمدند. مخصوصا معزالدوله و اصحاب او در ترویج شعایر این مذهب بسیار می کوشیدند چنانکه امیردیلمی درسال 351 امر داد که بر درهای مساجد بغداد لعن معاویه و غاصبین حق آل علی را نوشتند و مردم را واداشت که در دهم محرم به اقامۀ تعزیه داری شهدای کربلا قیام نمایند. خلیفۀ عباسی و درباریان سنی مذهب او به علت قدرت معزالدوله و کثرت شیعیان به هیچ وجه جرأت مخالفت نداشتند. وزیر معزالدوله ابومحمد مُهَلّبی است از مردان فاضل و جوانمرد وادب دوست بوده و ابوالفرج اصفهانی صاحب کتاب معروف أغانی از پروردگان اوست.* وفات معزالدوله در 13 ربیع الآخر سال 356 اتفاق افتاده و مقام او پس از مرگ به پسرش بختیار که عزالدوله لقب یافته رسیده است.»[7] مرگ عمادالدوله و امارت عضدالدوله در 338از پسران بویه، ابوالحسن علی عمادالدوله از همه زودتر وفات یافته و او که در شیراز مقیم بود، چون پسری نداشت در مرض موت از برادرش رکن الدوله خواست که پناه خسرو پسر خویش را به فارس روانه دارد تا در صورت مردن عماد الدوله وارث او گردد.* عماد الدوله در جمادی الاخری سال 338 مُرد و پناه خسرو پسر رکن الدوله با لقب عضدالدوله بر جای عم خویش پادشاه فارس و سواحل و جزایر گردید. عمادالدوله به علت آنکه ارشد پسران بویه بود در تمام ایام حیات نسبت به دو برادر دیگر سمت ریاست و امیر الامرائی داشت و رکن الدوله و معزالدوله به احترام و ادب تمام از او اطاعت می کردند و در حقیقت همین حال وفاق واتحاد بین سه برادر بود که ایشان را به فتح آن همه بلاد و تشکیل دولتی به آن عظمت موفق کرد.* چون عمادالدوله مُرد، ریاست و امیرالامرائی آل بویه به رکن الدوله رسید و او و برادرش معزالدوله که از طرف امیرالامراء خاندان بویهی در بغداد و عراق نیابت می نمود، برای آنکه عضدالدوله را در فارس به سلطنت مستقر کنند و جلوی مخالفینی را که به سبب خردسالی عضدالدوله سیزده ساله ممکن بود سر به مخالفت بردارند بگیرند، کمال یگانگی را به خرج دادند.* چنانکه معزالدوله وزیر خود را با سپاهیانی به شیراز فرستاد و رکن الدوله هم شخصا از ری به آن شهر آمد قریب نه ماه در فارس ماند و پس از حصول اطمینان از بابت سلطنت پسر به ری مراجعت نمود.»[8] تقسیم ممالک آل بویه« از سه پسر بویه چنانکه ( در سایت تخصصی تاریخ اسلام>تاریخ ایران اسلامی> حکومت دیالمۀ آل بویه) ذکر کردیم، عمادالدوله در سال 338 مُرد و جانشینیش به عضدالدوله، پسر رکن الدوله برادرزادۀ او رسید. معزالدوله هم در سال356 وفات یافت و پسرش عزالدوله بختیار مقام او را گرفت. تنها رکن الدوله که برادر میانه باشد تا سال 366 حیات داشت و او به شرحی که در فصل پیش گذشت تا محرم سنۀ 357 که سالمرگ وشمگیر زیاری است با او و سپهسالار اردوی خراسان از جانب امیر نوح یعنی ابوالحسن محمدبن ابراهیم بن سیمجور کشمکش سخت داشت. چون وشمگیر غفلتا از میان رفت، ابوالحسن سیمجوری هم از جنگ با رکن الدوله احتراز جست لیکن حال خصومت بین رکن الدوله و امیر نوح سامانی تا تاریخ 361 باقی بود. دراین تاریخ ابوالحسن سیمجوری امیر نوح را به صلح با رکن الدوله واداشت و قرار شد که امیردیلمی و پسرش عضدالدوله هر سال یکصد و پنجاه هزار دینار به ساماینان بپردازند تا ایشان متعرض ری وکرمان که در تصرف آل بویه درآمده بود، نشوند و نوح دختر عضدالدوله را هم به عقد ازدواج خود درآورد و این قرار تا سال 366 که سال فوت رکن الدوله و بهستون است از جانب طرفین محترم و مرعی بود.* آخرین واقعۀ عمدۀ دورۀ امارت چهل و چهار سالۀ رکن الدوله، لشکرکشی اوست به قصد حَسَنُویه کُرد در سال 359. حسنویه پسر حسین از رؤسای قبایل کُرد بود که در حدود سال 348 درکردستان قدرتی به هم رسانده و به حدود دینور و همدان و نهاوند نیز دست اندازی نموده و از حال گرفتاری رکن الدوله درکشمکشهای او با وشمگیر و سپهسالاران اردوی خراسان استفاده کرده بود و چون غالبا سپاهیانی به یاری رکن الدوله می فرستاد، امیر دیلمی هم زیاد متعرض او نمی شد.* در سال 359 رکن الدوله به علت شکایاتی که از تعدیات حسنویه به او رسید وزیر نامی خویش ابوالفضل محمدبن حسین یعنی ابن العمید منشی بلیغ مشهور را با لشکری به دفع حسنویه فرستاد و ابن العمید در این سفر با پسر خود ابوالفتح علی همراه بود. ابن العمید در رسیدن به همدان به علت نقرس مُرد و پسرش ابوالفتح جای او را گرفت. حسنویه از ترس طلب صلح کرد و ابوالفتح با گرفتن مالی از او به ری به خدمت رکن الدوله برگشت و با لقب ذوالکفایتین به وزارت او برقرار شد در صورتی که سن او از بیست و دو متجاوز نبود. در اواخر سال 365 رکن الدوله که عمرش نزدیک به هفتاد رسیده بود،* مریض شد و از آنجا به اصرار ابوالفتح ذوالکفایتین به اصفهان حرکت کرد تا با پسر ارشد خود عضدالدوله ملاقات کند و او را رسما به جانشینی خود معرفی نماید، چه رکن الدوله از مدتی پیش از عضدالدوله راضی و دلخوش نبود و به علت لشکرکشی او به بغداد و نزاع با عزالدوله بختیار چنانکه بباید با او صفائی نداشت. عضدالدوله به ابوالفتح وزیر متوسل شد تا وسیلۀ ملاقاتی بین پسر و پدر فراهم کند و رکن الدوله را نسبت به او بر سر رضا بیاورد تا مبادا در نتیجۀ این خشم پسر بزرگتر را از ولعیهدی محروم سازد. ابوالفتح این امر را بخوشی فیصله داد و در اصفهان در ضیافتی بزرگ رکن الدوله و سه پسر او و سران سپاهی دیلم را جمع آورد و رکن الدوله در این مجلس رسما ابوشجاع پناه خسرو عضدالدوله را ولیعهد و وارث ملک خویش معرفی نمود و همدان و ری و قزوین و نواحی مجاور آنها را به پسر دیگر ابوالحسن علی فخرالدوله واصفهان را به پسر سوم ابومنصوربویه مؤیدالدوله واگذاشت و به این دو فرزند وصیت نمود که از فرمان عضدالدوله برادر بزرگتر سرنپیچند و ا تفاق و اتحادی را که مابین پدر ایشان و برادرانش همواره برقرار و مایۀ ترقی و سرفرازی ایشان بوده از دست ندهند. رکن الدوله سپس از اصفهان به ری برگشت و در محرم 366 در آنجا جان سپرد.* اگرچه رکن الدوله پسران خویش را به یکانگی توصیه کرد و در حقیقت تمام ممالک آل بویه را تحت امر عضدالدوله گذاشته بود، لیکن پس از مرگ او به علت اختلافاتی که از یک طرف بین پسران او روی کرد و از طرفی دیگر در نتیجۀ کشمکش بین عضدالدوله وپسرعمش عزالدوله که قبل از فوت رکن الدوله شروع شده بود، رشتۀ پیوستگی ممالک دیالمه از هم گسیخت ومتصرفات پسران بویه به سه قسمت عمده منقسم شد و همین تقسیم مقدمۀ بروز یک سلسله جنگهای داخلی بین فرزندان رکن الدوله و معزالدوله واولاد ایشان گردید که جز ضعف خانمان براندازی نتیجۀ دیگری نداد و اسباب انقراض ایشان رابسرعت مهیا ساخت.* آل بویه بعد از معزالدوله و رکن الدوله در حقیقت به سه شعبه تقسیم می شوند که به قرار ذیل: 1- دیالمۀ فارس یعنی عضدالدوله قائم مقام عمادالدوله و جانشینان او. 2- دیالمۀ عراق و خوزستان و کرمان یعنی عزالدوله بختیار پسر و وارث معزالدوله و جانشینان او. 3- دیالمۀ ری و همدان و اصفهان یعنی مؤیدالدوله و جانشینان او . اینک خلاصۀ تاریخ هر یک از این سه شعبه: الف- دیالمۀ فارس(338- 447)اولین امیردیلمی فارس در حقیقت عمادالدوله ابوالحسن علی است که تفصیل استیلای او را بر این سرزمین در حدود سال 320 و دورۀ امارت هجده ساله اش را مذکور داشته ایم.* چون عمادالدوله که در ایام حیات، امیرالامراء دیالمه بود و بر دو برادر دیگر ریاست وفرمانروائی داشت از فرزند ذکور محروم بود، پسر بزرگتر برادر خود عضدالدوله بن رکن الدوله را به فارس خواست و ولایت عهد خود را به او واگذاشت. عضدالدوله پس از مرگ عم در 338 امیر فارس و سواحل و بنادر شد و تحت ریاست پدر خود رکن الدوله و اطاعت عم خویش معزالدوله بر کرسی آن ولایت مستقر گردید. 1- عضدالدوله بن رکن الدوله(338-372)اول واقعۀ عمدۀ امارت عضدالدوله لشکرکشی اوست به عمان در سال 355 به یاری عم خود معزالدوله که سال قبل از آن بدون جنگ عمان را تحت بیعت خود آورده بود لیکن چون قسمتی از مردم آن ناحیه برعامل معزالدوله شوریده و او را از آنجا رانده بودند،* معزالدوله در سال بعد وزیر خود را از بصره با لشکری به عمان روانه کرد و او در بندر سیراف( طاهری حالیه) سپاهیانی را که عضدالدوله فرستاده بود با خود برداشته به عمان رفت و شورش آنجا را خوابانده دوباره آن قسمت را مطیع آل بویه نمود و عمان تا سال 356 از معزالدوله تبعیت می کرد. در این سال که تاریخ فوت معزالدوله است وزیر او از ترس آنکه مبادا عزالدوله جانشین معزالدوله، وزارت خود را به دیگری واگذارد، عمان را به تصرف عمال عضدالدوله داده به بغداد برگشت و عمان از این زمان در حوزۀ متصرفات عضدالدوله و دیالمۀ فارس و کرمان درآمد و عضدالدوله د ر363 بار دیگر بر اثرشورشی که در آنجا بروز کرده بود، لشکرکشی دیگری به آن ناحیه نمود و مجددا آن سرزمین را مطیع خود ساخت.* عضدالدوله در سال 357 کرمان را که عمش معزالدوله فتح کرده ولی ابوعلی محمدبن الیاس و فرزندانش هنوز در آنجا تسلطی داشتند و مدعی برگرداندن حکومت آنجا به خود بودند، بکلی مسخر ساخت و خاندان آل الیاس را بکلی از آن دیار برانداخت و نایبی از دیالمه به نام گورگیربن جستان ازجانب خود بر آنجا گماشت و گورگیر هرموز و مکران را هم مسخر ساخته، دامنۀ ممالک عضدالدوله را تا حدود سند وسعت بخشید. عضدالدوله به تفصیلی که در احوال عزالدوله خواهیم گفت درسال 364بر عراق عرب و بغداد استیلا یافت و عزالدوله را گرفت. چون این خبر به رکن الدوله رسید از شدت خشم و تأسف خود را از تخت به زیر انداخت و چند روز از خوردن و آشامیدن باز ماند و سخت مریض شد و بر عضدالدوله لعن و نفرین فرستاد و تصمیم گرفت که به یاری عزالدوله به عراق بیاید و عضدالدوله را از آنجا براند. عضدالدوله در وحشت افتاد،* مخصوصا که بر اثر تغیر حال پدرش اکثر مردم از او برگشتند و قسمتی از ولایات سر از اطاعت او بیرون بردند. عضدالدوله چنانکه پیش هم گفتیم به وزیر پدرش، ابوالفتح ذوالکفایتین توسل جست و به توسط او به پدرش پیشنهادهائی کرد و این پیشنهادها که جنبۀ تهدید وتطمیع نسبت به رکن الدوله داشت، بیشتر او را برآشفت. عاقبت عضدالدوله چاره ای ندید جز آنکه عزالدوله را رها کند و به فارس برگردد وعزالدوله دوباره به مقام اول خود برگشت. رکن الدوله هم چنانکه سابقا دیدیم به تدبیر ابوالفتح وزیر بر عضدالدوله بخشود او را قبل از مرگ ولیعهد و جانشین خود قرار داد و عضدالدوله از تاریخ 366امیرالامراء کل دیالمه گردید. یک سال بعداز مرگ رکن الدوله، عضدالدوله بار دیگر به بغداد تاخت و عزالدوله از پیش او به طرف شام گریخت. عضدالدوله به نام خود در بغداد خطبه خواند و به تعقیب پسرعم که به پناه آل حمدان رفته بود، لشکر کشید و در تکریت در 18شوال 367عزالدوله و پسر ناصرالدولۀ حمدانی را مغلوب کرد. ابتدا عزالدوله را دستگیر نموده به قتل رساند سپس ممالک آل حمدان را به تصرف خود آورد و بر دیار بکر و حوزۀ علیای فرات مسلط شد سرحد ممالک خود را تا حدود شام رساند و شهرت قدرت و عظمتش سراسر ممالک اسلامی را گرفت.* در سال 369 عضدالدوله به قصد برادر خود فخرالدوله که از طرف پدر فرمانروای همدان و ری بود، حرکت کرد و بهانۀ او این بود که فخرالدوله در کشمکش بین عضدالدوله و عزالدوله جانب پسرعم خود را گرفته بود و خیال داشت که به دستیاری او با عضدالدوله بجنگد. فخرالدوله از ترس آنکه مبادا گرفتار عاقبت عزالدوله شود، همدان را ترک گفته به پناه قابوس گریخت و عضدالدوله همدان و ری را گرفته به برادر دیگر خود مؤیدالدوله سپرد. ممالک حسنویۀ کرد را هم که همدست فخرالدوله بود گرفت و یک از پسران او را که بدر نام داشت بر آنجا ازطرف خود حاکم کرد.* در سال 371 عضدالدوله چون قابوس از تسلیم فخرالدوله ابا کرد به جرجان تاخت و آن شهر را تسخیر نمود و فخرالدوله به خراسان فراری شدند.( برای تفصیل این مطلب رجوع شود به احوال قابوس در سایت تخصصی تاریخ اسلام>تاریخ ایران اسلامی> حکومت آل زیار.)
وفات عضدالدوله در 372عضدالدوله در شوال سال 372 در بغداد در سن 47 سالگی به مرض صرع مُرد او را در نجف اشرف، جنب مرقد امیرالمؤمنین علی به خاک سپردند. مدت امارت او بر بغداد از تاریخ عزالدوله بختیار پنج سال ونیم بود.* عضدالدوله اگرچه آن حسن سیرت و صفای اخلاق پدر و اعمام خود را نداشته لیکن به علت فتوحاتی که کرده و بذل و بخشش او و صلاتی که به شعرا می داده و احترامی که به اهل فضل نموده و ابنیه ای که ساخته، مشهورترین فرد خاندان بویهی شده است.* خلیفه او را به لقب ملک که آن را به فارسی در آن ایام شهنشاه می گفتند ملقب ساخته و چندتن از گویندگان بزرگ تازی زبان از جمله ابوالطیب محمدبن حسین مُتَنبّی نحو و عبدالرحمن صوفی رازی از بزرگان علمای هیئت و علی بن عباس مجوسی از اجلۀ اطبا از محترمین دستگاه او بوده اند و عضدالدوله به شاگردی خود نسبت به ایشان افتخار می ورزیده. عضدالدوله در عراق و فارس بناهای زیاد از خود به یادگار گذاشته بود از جمله بسیاری از عمارات بغداد را که خراب شده بود،* تعمیر کرده و بر مشاهد شهدای کربلا و قبرامیرالمؤمنین علی گنبد وبارگاه ساخته و در بغداد و شیراز به انشاء بیمارستان عضدی و بنای آب انبارها پرداخته و سد معروف بندامیر را بر رود کُر برای مشروب ساختن جلگۀ کربال در زیر اصطخر فارس به پا داشته است. 2- شرف الدوله(372-379)چون عضدالدوله وفات یافت، امرا و رؤسای لشکری پسر او ابوکالیجار مرزبان را با لقب صمصام الدوله به جای او به امارت برداشتند. صمصام الدوله دو برادر خویش ابوالحسین احمد و ابوطاهر فیروزشاه را به فارس مأمور کرد تا ایشان مملکت اصلی و پایتخت پدری را از دست اندازی برادر دیگر یعنی ابوالفوارس شیرذیل[9] که با لقب شرف الدوله بر کرمان امارت می کرد، محفوظ دارند. لیکن ایشان قبل از آنکه به فارس برسند،* شرف الدوله به شیراز آمد و به جای پدر نشست و نام برادر را از خطبه انداخت سپس بصره را مسخر ساخت و حکومت آن را از جانب خود به ابوالحسین احمد واگذاشت و چون صمصام الدوله لشکر به دفع او فرستاد، سپاهیان برادر را مغلوب کرد و بر قلمرو اصلی عضدالدوله مستقر گردید. یک سال بعداز فوت عضدالدوله، برادرش مؤیدالدوله نیز در ری وفات یافت و وزیر او صاحب اسماعیل بن عباد چنانکه بیاید، فخرالدوله را که در خراسان سرگردان می زیست به ری دعوت نموده به جای برادر به امارت نشاند. صمصام الدوله خلیفه را به فرستادن خلعت جهت فخرالدوله واداشت و خود نیز نسبت به عم خویش چنین کرد و او را به این ترتیب متحد و یاور خود نمود.* در زمان امارت شرف الدوله، پنج پسر عضدالدوله به علت خودخواهی و نامجویی و نفاق اساس اتحاد دولت آل بویه را بکلی متزلزل کردند و فخرالدوله عم ایشان هم آن قدرت و نفوذ کلمه ای راکه برای جلوگیری از اختلافات خانه برانداز ایشان و حفظ یگانگی لازم بود نداشت، به همین جهت هر کدام در گوشه ای از ممالک عضدالدوله به دشمنی با دیگران امارت می کردند و خیالی جز برانداختن همدیگر نداشتند.* درسال 374 ابوالحسین احمد در اهواز و ابوطاهر فیروزشاه در بصره به نام فخرالدوله خطبه خواندند و سکه زدند و به هیچ یک از دو برادر دیگر یعنی شرف الدوله و صمصام الدوله اعتنا نکردند. عمان هم که در حقیقت ضمیمۀ فارس و جزء ممالک شرف الدوله بود مطیع صمصام الدوله گردید. سال بعد جمعی از سپاهیان و رؤسای دیلمی در بغداد بر صمصام الدوله شوریدند و از شرف الدوله تبعیت نمودند و خواستند که پسر پنجم عضدالدوله یعنی ابونصر بهاءالدوله را که پانزده سال بیش نداشت به نیابت از شرف الدوله در بغداد به جای صمصام الدوله بنشانند، اما صمصام الدوله پیشدستی کرده رؤسای شورشیان را کشت و بهاءالدوله را در زندان انداخت. در سال 357 شرف الدوله به بهانۀ نجات بهاءالدوله از حبس پیش عم خود فخرالدوله به ری گریخت.* فخرالدوله او را اکرام کرد ولی او چون سودای تصرف اصفهان وشورش بر عم خود در دماغ می پخت فخرالدوله محبوسش کرد و در حال احتضار امر به کشتنش داد. پس از تسخیر اهواز شرف الدوله بصره را مسخر ساخت و بر برادر دیگر ابوطاهر فیروزشاه دست یافت. صمصام الدوله چاره ای ندید جز آنکه با بردار صلح کند. قرار دو برادر براین شد که صمصام الدوله بهاءالدوله را رها کند و شرف الدوله را بر خود مقدم و مطاع بشناسد و در بغداد از جانب او نایب باشد و در خطبه به نام شرف الدوله ابتدا کند. این مصالحه یک سال بیشتر طول نکشید به این معنی که در تاریخ 376 شرف الدوله که خیالی جز استیلای بر بغداد نداشت از اهواز به واسط سپاه برد و بهانۀ او این بود که بهاءالدوله را که هنوز صمصام الدوله آزاد نکرده بود از چنگ او رها سازد. ص چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : علی رضا
حکومت سامانیانمقدمهابتدای امر سامانیان« دولت سامانیان که مخصوصا ً بعد از اسارت عمرولیث صفار تمام قلمرو سابق طاهریان در خراسان و ماوراءالنهر از جانب خلیفه به رهبران آن واگذار شد در واقع هم وراث فرمانروایی طاهریان بود؛ هم رابطه تابعیت نسبت به خلیفه را از آنها به ارث برد. بخارا در زمان آنها مثل نیشابور دوران طاهریان مرکز یک حکومت موروث مستقل گونه بود که امیر آن حکم فرمانروایی را از خلیفه بغداد دریافت می داشت؛ حساب خرج و دخل خزانه را به طور رسمی به دیوان خلافت پس می داد؛ در مورد جنگها و لشکرکشی هایی که در داخل یا خارج قلمرو برایش پیش می آمد خود را مسؤول خلیفه می شمرد. هر وقت خلیفۀ تازه یی روی کار می آمد خطبه و سکه را به نام او می کرد؛ هدایای بیش و کم ارزنده یی از برای او می فرستاد؛* خلیفه تازه هم ادامه حکومت او را، با اعطاء خلعت و ارسال حکم و "لوا" تمدید و تأیید می کرد. در صورت ضرورت نیز، ولیعهد او را که از جانب امیر نامزد می شد به جانشینی او تأیید می نمود. هر زمان هم امیر تازه یی، به جای امیر گذشته در بخارا به امارت می نشست خلیفه وقت برای او خلعت و فرمان می فرستاد و بدینگونه امارت او را مشروع و دریافت خراج و صدقات را از جانب او خالی از ایراد واشکال نشان می داد. جز همین اظهار تابعیت رسمی، امیر در تمام خراسان و سیستان و ماوراء النهر درهمه چیز مستقل و مختار بود. امور حوزه فرمانروایی را به میل و اراده خویش، بی واسطه و بی دستوری خلیفه تمشیت می کرد. درایجاد نظم و استقرار عدالت به هر نحوی که مصلحت می دانست عمل می کرد. وزیران و کارگزاران زیر دست را به هر صورت که اقتضای وقت می دانست نصب وعزل می کرد، حبس یا مصادره می نمود، و می کشت یا برمی انداخت.* البته درآنچه به احوال عامه و روابط آنها مربوط می شد اجراء عدالت را به احکام آنها موکول می کرد و درجزئیات آنگونه امور مداخله یی نمی نمود. با این حال روزها و هفته ها غالبا به طور منظم به "مظالم" می نشست و درآنچه حل و فصل آن به حکم و الزام او حاجت داشت حکم می کرد. درین موارد هم به شیوه معمول عصر، احکام خود را با مشورت فقها و رعایت حکم شرع صادر می نمود و ازهرگونه حکمی که با نظر شرع مخالف بود، حتی المقدور خودداری می کرد. به همین سبب بود که حکومت سامانیان، برخلاف صفاریان، از نظر مردم – نظر «رعیت» که امراء عصر را برای خود راعی(= چوپان) تلقی می نمود- مشروع محسوب می شد و مخالفت با آن سرپیچی ازحکم اولی الامر مسلمانان بشمارمی آمد و کسانی از داعیه داران که پای بند شریعت بودند و خود را متعهد به اطاعت از خلیفه می دانستند، ازشرکت در هرگونه توطئه یی که بر ضد آنها بود خودداری می کردند. چون حکومت آنها مورد تأیید خلیفه بود دسته های مطوعه و غازیان اطراف و نواحی، همواره به ضرورت دفاع از «ثغر»ها ی اسلام، آماده مقابله با هر حادثه یی بودند که قلمرو آنها را ازخارج تهدید می کرد. بدینگونه هرجا امیر بخارا از جانب ثغرها، که در آن ایام مسکن ترکان غیرمسلمان در نواحی شرق ماوراءالنهر بود، احساس تهدید می کرد و دفع تهدید را در پیشرفت در داخل قلمرو دشمن می یافت، متشرعه ولایت به خاطر «جنگ مقدس» درکنار سپاه او داوطلبانه و بی اکراه برای غزو و جهاد با کفار آمادگی خویش را نشان می دادند. این شیوه فرمانروایی، در استقرار امنیت و ثبات به سامانیان کمک کرد و آنها را در تأمین هدف دیگر خویش که احیاء فرهنگ ایرانی در محدوده توافق با شریعت بود، مجال توفیق داد. درچنین اوضاع و احوال بود که بخارا، به گفته ثعالبی آشیانه جلال، کعبه دولت و مجمع بزرگان عصر شد و اینکه دولت آنها نماینده رسمی قدرت خلافت در تمام خراسان و ماوراءالنهر بشمار می آمد البته مانع از توجه آنها به ضرورت احیاء فرهنگ ایرانی در قلمرو خویش نشد اما ریشه اشرافی و فئودال گونه آنها هم که تبارقوم را به خاندانهای قدیم می رساند،* دولت ایشان را از گرایش های شدید عربی که در آن ایام بین عامه اهل خراسان حکمفرما بود مانع می آمد. درعین حال تعهد آنها در تأمین امنیت و عدالت نیز که لازمه حمایت رسمی خلیفه ازآنها بود، امراء بخارا را بالطبع مدافع و حامی منافع طبقات عامه قرار می داد و به الزام انضباط بر عمال و حکام و امراء زیردست وامی داشت. سامانیان که منسوب به سامان خداة نام، دهقانی زرتشتی از نواحی بلخ و مالک قریه یی سامان نام در آن نواحی بودند از زمان اقامت مأمون در خراسان، اندک مدتی قبل از روی کار آمدن طاهریان، در قسمتی از ماوراءالنهر حکومت های مستقل گونه کوچکی را که به اشارت خلیفه به انها واگذار شده بود به عهده داشتند و نست خود را – ظاهرا نه از اوایل حال بلکه در دنبال کسب قدرت – به بهرام چوبینه سردار معروف عهد ساسانیان می رساندند. این دهقان زرتشتی که در اواخر عهد اموی مقارن دوران امارت اسدبن عبدالله قسری(121) در خراسان، به آیین اسلام درآمد،* با این والی عرب دوستی به هم رساند و پسری را که بعداز آن برایش به دنیا آمد به دوستی این عرب اسد نام نهاد اما خود او بعدها ظاهرا به دعوت ابومسلم پیوست و در خراسان ازهواخواهان خلافت عباسیان گشت. پسرش اسد در اواخر عهد خلافت هارون به این خلیفه خدمت هایی کرد- که او را درنزد وی مورد توجه ساخت.- پسران او هم در قیام رافع بن لیث به والی خراسان هرثمة بن اعین(191) کمک هایی کردند که نشان دوستی نسبت به خلیفه بود. در مدت اقامت مأمون در خراسان نیز پسران اسد با خدمات خویش توجه وی را جلب کردند ازین رو غسان بن عباد والی خراسان، به توصیه و اشارت مأمون حکومت هایی را در نواحی ماوراءالنهر به آنها واگذاشت(204)در سرقند، فرغانه، چاچ و هرات. در عهد امارت طاهریان هم، اولاد اسدبن سامان خداة و مخصوصا فرزندان احمدبن اسد نیابت حکومت آل طاهر را در آن نواحی همچنان حفظ کردند.* مقارن دوران قیام یعقوب لیث و برادرش عمرولیث صفار، تقریبا تمام ماوراءالنهر در دست دو تن از نوادگان اسدبن سامان خداة بود: نصربن احمد(261) و برادرش اسمعیل بن احمد(271) که در آغاز از جانب طاهریان و بعدها بلاواسطه از جانب خلیفه بغداد ولایات ماوراءالنهر را، دور از دسترس رویگرزادگان سیستانی، تحت فرمان داشتند. وقتی خلیفه به درخواست و اصرار عمرولیث صفار که خود را به حق وارث و صاحب واقعی قلمرو طاهریان می دانست ماوراءالنهر را هم که در عهد طاهریان، لااقل به صورت اسمی، جزو حوزه حکومت آنها محسوب می شد به صفار سیستان داد، پنهانی اسمعیل بن احمد را که بعد از برادرش نصربن احمد (279) فرمانروای مستقل ماوراءالنهر به شمار می آمد و آن نواحی از جانب خلیفه المعتضد به وی واگذرا شده بود نیز به مقاومت درمقابل مدعی تشویق کرد لاجرم بین صفار جهانجوی و امیر سامانی کشمکش درگرفت و دربرخوردی کوتاه که درحوالی بلخ بین سپاه آنها روی داد عمرولیث دستگیر شد و خلیفه هم تمام حوزه امارت طاهریان را که از عهد یعقوب به دست صفاریان افتاده بود به قلمرو سامانیان که تا آن ایام محدود به ماوراءالنهر بودالحاق کرد و ازآن پس اسماعیل بن احمد امیربخارا شد و اخلاف او با حفظ امارت ماوراءالنهر امیر خراسان خوانده شدند(287).» نزاع نصر و اسماعیل با یکدیگر در275به گفته مورخین « اسماعیل مدتها از جانب برادر بزرگتر به رفق و عدل در بخارا حکومت می کرد و پیوسته دررعایت احترام نصر جاهد بود تا آنکه رافع بن هرثمه - چنانکه در تاریخ صفاریان گذشت – درخراسان خروج نمود و در ایامی که بر نیشابور و خراسان شمالی مسلط بود به حکم مجاورت با اسماعیل طرح دوستی انداخت و صفای بین اثنین تا آنجا بود قوی شد که دوستی به اتحاد مبدل گردید و پیوسته مابین دو جانب مراسلات مودت آمیزی رد وبدل می شد.* جماعتی از بد اندیشان این صفای کامل را در چشم نصر، نشانه اتحاد علی رغم او جلوه دادند و گفتند که اسماعیل درخیال است که به کمک رافع تو را از سمرقند براندازد و امیر مستقل کل ماوراءالنهر گردد. این سعایت در نصر مؤثر افتاد و سپاهی گران به جانب بخارا فرستاد و اسماعیل چون یارای مقابله با برادر نداشت، رسولی روانۀ حضور رافع کرد واز او مدد خواست. فرستاده اسماعیل از ملاقات رافع چنین دریافت که او به جای یاری امیرسامانی عازم سمرقند است به نام خود و دراین صورت ممکن است که مخدوم او امیراسماعیل بالاخره دست نشانده رافع بن هرثمه گردد. به همین جهت - فرستادۀ اسماعیل - به تدبیر، رافع را ازخیال حرکت به ماوراءالنهر منصرف ساخت و به او چنین فهماند که مصلحت درآشتی دادن دو برادر است. رافع هم در این زمینه سعی بسیار کرد و نزاع نصرو اسماعیل موقتا از میان برخاست لیکن صفای اول برنگشت و دو برادر همچنان نسبت به هم بدگمان بودند چنانکه اندکی بعد باز آتش نفاق زبانه کشید و این دفعه کاربه جنگ منتهی گردید.* نصر با لشکری آماده ا زسمرقند به بخارا تاخت تا اسماعیل را از آنجا براند لیکن در جنگی که در پائیز 275 در نزدیکی بخارا اتفاق افتاد نصر مغلوب و اسیر شد و اسماعیل برادر را به این حال به بخارا آورد. در رسیدن به بخارا اسماعیل برادر بزرگتر را بر تخت نشاند و خود چون چاکری درخدمت او ایستاد و به قدری در احترام و تعظیم برادر مبالغه کرد که نصر پنداشت اسماعیل او را تمسخر می نماید. آنگاه او را با همراهانی فراوان به سمرقند فرستاد وهنگام وداع به او گفت که من کماکان در بخارا به نیابت تو باقی خواهم بود و قدم از طریق چاکری و فرمانبرداری فراتر نخواهم گذاشت. نصر به سمرقند برگشت و تا سال 279 که وفات یافت با برادر در مقام دوستی و یگانگی برقرار بود و چون مُرد،* اسماعیل سمرقند را هم به قلمرو خود ضمیمه نمود و امیر مستقل تمام ماوراءالنهر گردید.» 1- اسماعیل بن احمد(279-295)« امیر اسماعیل بن احمد را معمولا مؤسس دولت سامانی می دانند زیرا که پس از مرگ برادر بزرگتر بر سراسر ماوراءالنهر امارت یافته و سایر امرای جزء سامانی فرمان او را گردن نهاده اند بخصوص که او درایام امارت خویش ممالک سامانی را وسعت بخشیده و خراسان و گرگان و طبرستان و سیستان و ری و قزوین را هم بر قلمرو سابق خود اضافه کرده است. اسماعیل قبل از وفات برادر و پس ازمرگ او اکثر اوقات خود را با کفار حدود شمالی بلاد سامانی به جهاد و غزا می گذرانده، چنانکه در سال بعداز فوت نصر یعنی در 280 با یکی از خانان ترکستان به جنگ پرداخت و پس از غلبه بر او پدر و زوجه اش را به اسیری به سمرقند آورد و غنایم کثیری در این واقعه نصیب لشکریانش شد تا آنجا که به هرکدام قریب هزار درهم رسید.* وقایع دورۀ امارت امیراسماعیل سه رشته است: 1- جنگ او با عمرولیث صفاری ودست یافتن او بر عمرو در سال 287. 2- جنگ او با محمدبن زید داعی و لشکرکشی او به توسط محمدبن هارون سرخسی به گرگان و طبرستان در همین سال 287 که منتهی به قتل داعی و فتح گرگان و طبرستان و ضمیمه شدن این نواحی به بلاد سامانیان گردیده. 3- لشکرکشی او به عزم دفع محمدبن هارون که پس از یک سال و نیم حکومت در طبرستان از جانب اسماعیل در288 بر مخدوم خود عاصی شده بود. درنتیجه این لشکرکشی اسماعیل ری و قزوین راهم به تصرف خود آورد. اسماعیل پس ازمراجعت ازری و قزوین به ماوراءالنهر، بقیه ایام خود را صرف جهاد در طرف توران کرد و چند نوبت به آن سمت تاخت و هر بار اسرا و غنایم بسیار گرفت و به این حال بود تا در صفر 295 دار دنیا را وداع نمود.» « - اینکه دوران امارت این بنیانگذارواقعی سلسله سامانیان را مورخان نزدیک به عصر او غالبا همچون نمونه یی از حکومت عدل و عقل و تدبیر توصیف کرده اند ممکن است ناشی از بیزاری و نفرتی باشد که نسبت به حکومت یاغی گونه صفاریان دراذهان اهل ماوراءالنهر ریشه گرفته بود با بدان سبب که این مورخان دوست داشته اند بنیانگذار این سلاله دوستدار و تابع خلیفه عصر را ازهر حیث شایسته نیل به چنان مرتبه یی نشان دهند.*- با این حال از شواهد وقراین برمی آید که آن حسن ظن ها هم نباید از واقعیت ها دور بوده باشند.» « به هرحال اسماعیل سامانی گذشته ازشجاعت و همت و جوانمردی، مردی بسیار پرهیزکار و خداترس و دیندارو لشکریانش شب و روز به خواندن دعا و نماز و عبادت اشتغال داشتند و خود او نیز سعی داشت که جنگهای او همه جنبه جهاد و غزا داشته باشد و به همین جهت است که بعضی از مورخین اسماعیل را سالار غازیان نامیده اند . در باب پرهیزکاری و عدالت و بی طمعی و سلامت نفس اسماعیل حکایات عدیده منقول است. سیاست او در لشکریانش بی اندازه بود و سپاهیان او که همه به همین سیره بار آمده بودند، بی اجازه امیرسامانی و از بیم موأخذۀ او جرأت هیچ گونه تجاوز و تعدی به مال مردم نداشتند.* این امیر برای احقاق حقوق مردم و دفع مظالم در بخارا دیوانخانه و داوران مخصوص داشت و همیشه در سفرها جماعتی ازقضات عدل با او همراه بودند تا اگر در طی طریق نیز احتیاجی دراین باب روی کند، قطع و فصل مرافعات دچار اشکال و وقفه نگردد و بر طبق شرع حکم اجرا شود چنانکه در طبرستان پس از غلبه او بر محمد بن زید علوی به همین وجه عمل کرد و اموالی را که ازمردم به غصب گرفته شده بود به تصرف ایشان بازداد. درنتیجۀ همین سیرتها ی نیکوست که معاصرین اسماعیل او را لقب امیر عادل ملقب ساخته اند و چون مُرد او را همیشه به نام امیر ماضی یاد می کردند. اگرچه اسماعیل مردی بی آلایش و متدین بود و نسبت به علمای دین احترام فوق العاده داشت لیکن به علت تعصب تمام در مذهب تسنن در حقیقت چاکر صمیمی ودست نشاندۀ مطیع خلفای عباسی بودو به همین علت او و جانشینانش هیچ گاه آن احساسات ایران دوستی و استقلال خواهی که در صفاریان و دیالمه بود،* در آنها نبود بلکه برخلاف، به دستور خلفای عباسی با این گونه ایرانیان که زیر بار خلیفه نمی رفتند و با اختیار مذاهبی غیر از مذهب رسمی دربار بغداد قیام می کردند همه وقت درنبرد بودند و می کوشیدند تا ایشان را براندازند. چنانکه با علویان طبرستان و صفاریان به همین وضع رفتار نمودند و چند بارشوکت از دست رفتۀ خلفای عباسی را ایشان بر سر مقام اول بازآوردند.»
2- ابونصر احمدبن اسماعیل(295-310)پس از فوت اسماعیل ،« پسرش ابونصر احمد بعداز وی در بخارا به امارت نشست. او بلافاصله مورد تأیید و شناخت خلیفه واقع شد واز جانب وی - در ربیع الاخر 295- خلعت و فرمان دریافت. اما امارت او از همان آغاز با مخالفت عم وی اسحق بن احمد مواجه شد که در سمرقند فرستاد و او را مغلوب و دستگیر کرد. معهذا دوران فرمانروایی او شش سال بیش طول نکشید و درین مدت هم اوقاتش صرف دفع فتنه های داخلی بود. ری را که - در سال 297- بر وی شوریده بود تسخیر کرد اما غلبه بر سیستان - در سال 300- که به تحریک صفاریان با به هواداری آنها سر به شورش برداشت به آسانی برایش ممکن نشد و مجبور به لشکرکشی های طولانی گشت.* قیام ناصرکبیر، معروف به اطروش هم که طبرستان را بر او شوراند روزهای آخر فرمانروایی کوتاه او را تیره کرد. وقتی برای دفع این شورش از بخارا عزیمت جرجان کرد، درنزدیک آموی به دست غلامان خویش - در جمادی الاخر301- کشته شد که بعداز مرگ او را امیرشهید خواندند. ظاهرا توجه خاصی که او نسبت به علما داشت واعتمادی که به اهل دیوان نشان می داد محرک این غلامان - یا سرکردگان آنها- در اقدام به قتل وی بوده باشد. از قراین برمی آید که سرکردگان سپاه هم از خشونت و استبداد او ناخرسندی داشته اند و علاقه او را به اهل علم به عنوان نوعی بی اعتنایی و بی اعتمادی درحق خویش تلقی می کرده اند.» با توجه به منابع تاریخی،می گویند:« احمد برخلاف پدر مردی ضعیف النفس بود و به کار ملک زیاد توجهی مبذول نمی داشت و به شکار بیشتر مایل بود تا به راندن مصالح کشور به همین جهت تدبیر امور بیشتر به دست ابوالفضل بلعمی و سران سپاهی مانند، حسین بن علی مرورودی و سیمجور می گذشت.- وحتی – چنین مشهور است که چون نامۀ ابوالعباس محمدبن صعلوک والی طبرستان دایر بر قیام ناصر کبیر به او رسید چنان متزلزل شد که از خدا طلب مرگ کرد و از قضا در همان ایام هم در شکارگاه چندتن ازغلامان او را در جمادی الاخر سال 301 کشتند.»
3- نصربن احمد(301-331)« درخشان ترین دوران فرمانروایی آل سامان دوران امارت پسر احمدبن اسماعیل، نصربن احمد بود که هنگام جلوس کودکی هشت ساله بود و سی سال و سه ماه بر ماوراء النهر و خراسان حکمروایی داشت. با آنکه پدرش احمد به تحریک و توطئۀ سران سپاه کشته شده بود حمایت دیوانیان و سعی و تدبیر وزیرانی چون "ابو عبدالله جیهانی" و "ابوالفضل بلعمی"،* آغاز فرمانروایی وی را ازتزلزل و بی ثباتی ایمن ساخت. امیر خردسال بعدها به کمک این وزیران در حمایت اهل ادب و احیاء فرهنگ ایرانی هم سعی قابل ملاحظه یی نشان داد که تشویق "رودکی" به نظم کردن "کلیله و دمنه" یک نمونۀ آن بود. در آغاز کار، وزیرش ابوعبدالله جیهانی به کمک سپهسالار حمّویةبن علی کوسه اداره امور را تحت نظم درآوردند. شورش ها و توطئه هایی را که در آغاز وی روی داد با قدرت فرونشاندند. درواقع در همان آغاز امارت وی باز اسحق بن احمد عم پدرش در سمرقند به دعوی امارت برخاست اما به وسیله حمّویه مغلوب شد و با این حال باز مورد عفو واقع گشت. شورش دیگری به رهبری حسین بن علی مرورودی در نیشابور رخ داد که ظاهرا اسماعیلیه خراسان در پشت سر وی بودند. این شورش هم به وسیله احمدبن سهل بن هاشم بن کامکار که از دهقانان خراسان و از خاندانهای اشرافی بلخ بود، فرو نشست. اما خود احمد تقریبا بلافاصله سر به شورش برآورد که سپهسالار حمویه آن را دفع کرد.* آرامشی که بعد ازین وقایع در قلمرو آل سامان به وجود آمد ده سال طول کشید و درین مدت نصربن احمد که سالهای کودکی را پشت سر گذاشته بود زمام کارها رابه دست گرفت. شورشی که درین ایام درفرغانه به وسیله الیاس بن اسحق درگرفت هرچند نواحی شرقی قلمرو نصر را یکچند دچار اغتشاش کرد، سرانجام به پیروزی وی خاتمه یافت. الیاس هم مورد عفو واقع شد و به دربار بخارا بازگشت. چندی بعد، وقتی نصر برای تنظیم امور خراسان و دفع تحریکات علویان طبرستان به نیشابور رفته بود در بخارا فتنه هایی روی داد که ظاهرا دیالمه، اسماعیلیه و بعضی غازیان حرفه یی در آن دست داشتند و چون برادران کوچک نصر هم که وی آنها را از بیم طغیان در قهندز شهر حبس کرده بود به ماجرا پیوسته بودند، رفع فتنه دشوار شده بود. با اینهمه به تدبیر وزیر ابوالفضل بلعمی، ماجرا خاتمه یافت و غوغا فرونشست. اما دنبالۀ فتنه، در نیشابور به صورت یک قیام ضد خلافت - تمایلات شیعی- درآمد که نصر هم در فرونشاندش خشونت و قاطعیت زیادی نشان نداد.* - از آنجا که- این طرز رفتار نصر با این شورشگر مدعی که یک علوی شیعی مذهب بود، با سلیقه فقیهان سنی بخارا موافق نیفتاد و آنها را از وی بشدت ناراضی کرد. ظاهرا ً در دربار بخارا دودستگی هایی پیدا شده بود و فقهای ولایت به جناح مخالف نصر پیوسته بودند. - اینکه دعوتگران اسماعیلی در همین ایام عده یی از نزدیکان امیرنصر و خود او را به آیین خویش جلب کرده باشند و نصر هم به درخواست آنها خونبهای یک تن از رؤساشان را که در زندان بخارا مُرده بود به خلیفۀ فاطمی پرداخته باشد، افسانه یی مبالغه آمیز به نظر می رسد- اما اظهار تمایل او به اقوال دعوتگران شیعه ممکن است یک تدبیر سیاسی وی برای جلوگیری از توسعۀ قدرت و نفوذ فقها بوده باشد که در مقابل اصلاحات او یا گرایشی که به احیاء فرهنگ ایرانی داشت به مخالفت ایستاده بودند.* به هر حال روایت بدانگونه که نصر را به نحو بارزی به گرایش های ضد سنی متهم می کند در مآخذ رسمی و اقوال مورخان قدیمتر نیست و آنچه نیز در روایات دیگر هست ناشی از دودستگی هایی به می رسد که در اواخر عهد نصر، فقها را در جرگۀ مخالفان او قرار داده بود. چیزی که مسلّم به نظر می رسد پیروزی جناح مخالف است که سرانجام تحریک و تهدید آنها وی را وادار کرد به نفع پسرش از امارت کناره گیری و روزهای آخر عمر را در عزلت وعبادت بگذراند.* نصر در سالهای آخر عمر به بیماری سل دچار بود – و شاید بدخویی ناشی از نومیدی و رنجوریش عدۀ زیادی از درباریان را هم از وی رنجانده بود-. به هر حال هنگام مرگ عمرش به چهل سال نمی رسید. سیزده ماه آخر این عمر بالنسبه کوتاه را هم به علت شدت بیماری به الزام و تهدید جناح مخالف از دخالت در امور کناره گیری گرفته بود. نصربن احمد بعداز وفاتش امیر سعید خوانده شد.»
4- نوح بن نصر(331-343)« بعداز نصربن احمد، پسرش نوح بن نصر که در ماه های آخر حیات پدر هم زمام اموررا دردست داشت، در شعبان 331 به امارت رسید.* خلیفه هم برایش خلعت و فرمان فرستاد. وزارتش به یک تن از فقها، نامش فقیه ابوالفضل محمد السلمی و معروف به حاکم جلیل رسید و این نکته نیز غلبه جناح طرفدار فقها را در دو دستگی های اواخر عهد نصر تأیید می کند. با وزارت او سرداران نصر بعضی درباریان او مورد اتهام و سوءظن قرار گرفتند و غالبا برکنار شدند. آثار انحطاط قدرت سامانیان از همین عهد نوح بن نصر و تسلیم شدنش به خواستهای فقها آغاز شد. اوقات وزیرش بیشتر به عبادات یا تظاهر به آن صرف می شد، لاجرم کارهای حکومت مهمل ماند یا از مجرای درست انحراف یافت. سپاه ناراضی، خزانه تهی و شورش ها متواتر گشت. ابوعلی چغانی سپهسالار که در مدت امارت نصر خدمتهایی در دفع مخالفان او انجام داده بود، در آن ولایت سر به شورش برآورد. در بین سرکردگان سپاه زمزمه ناخرسندی ها آغاز شد. سپاه که مدتها از دریافت حقوق - یستگانی – محروم مانده بود آمادۀ شورش گشت. یک بار حکومت ناچار شد مالیات و خراج آینده را پیش از وقت و به عنوان وام از مردم وصول کند- واین راه حل فقیهانه بود که در مردم موجب بروز ناخرسندی گشت.- جبهۀ مفتیان عدم توانایی خود را در ادراۀ امور نشان داد. *چیزی که از نفوذ و دخالت آنها عاید مملکت شد، ضعف خزانه، افزونی مالیات ها و شکایت و ناخرسندی عامه و لشکریانش بود. بالاخره نازضایی سپاه و نفرت عامه ازحکومت مفتیان منجر به شورش سپاهیان بر حاکم جلیل شد. شورشیان، وزیر را به اتهام همدستی یا سازشکاری با ابوعلی چغانی و بیشتر به علت تأخیر در پرداخت مواجب در سال 335 کشتند با خواری و اهانت بسیار. با اینهمه، شورش لشکرو تحریکات ابوعلی چغانی بر ضد نوح همچنان ادامه یافت و نوح یکچند قدرت را از دست داد. به سمرقند گریخت و بخارا را به دست شورشیان - سپاهیان یاغی – رها کرد. با این حال، در اندک زمان مسلط شد، شورشیان را که عده یی از امیرزادگان خاندان وی از جمله برادر خود وی و عم پدرش هم با آنها یار بودند کیفر سخت داد و بعضی از آنها را کور کرد یا کشت. *اما به ابوعلی دست نیافت و او همچنان تحریک و تهدید خود را بر ضد دربار بخارا ادامه داد حتی از بلخ به بخارا لشکر کشید و با آنکه شکست خورد حکام وامراء اطراف را به شدت بر ضد نوح تحریک کرد. بالاخره نوح خود را به دلجویی و دوستی ناچار یافت. ابوعلی دوباره به عنوان والی و سپهسالار خراسان به آن ولایت بازگشت.* اما چون صلح او با آل بویه مورد تأیید نوح واقع نشد، معزول گشت. نوح حاکم تازه یی که نامش بکربن مالک فرغانی بود برای خراسان فرستاد. چندی بعد هم خود او در بخارا – در ربیع الثانی 343- درگذشت. بعداز مرگ، او را امیرحمید خواندند. در پایان دوران فرمانروایی او برخلاف سالهای آغازین آن، قدرت واقعی در دست سرکردگان سپاه بود. جناح مفتیان دیگر قدرت خود را از دست داده بود و در نظر عام خلق هم اعتبارسابق را نداشت. سرکردگان سپاه که دربار بخارا به شدت تحت نفوذ آنها بود هر یک برای جانشینی او یک تن از پسرانش را حمایت کردند.» 5- ابوالفوارس عبدالملک بن نوح(343-350)« بعداز او،پسرش عبدالملک امارت یافت اما سرکردگان سپاه همچنان ناخرسند ونگران باقی مانده بودند.بکربن سپهسالار خراسان که عبدالملک هم او در حکومت آن ولایت ابقا کرد. در بخارا بر دست البتکین سرکردۀ عده ای از سپاهیان ناراضی کشته شد.* اختلاف بین ترکان سپاه با دیوان که می خواستند سپاه را هم تحت نظارت خویش درآورند شدت یافت. محمدبن عزیر که وزارت از جانب عبدالملک به وی واگذار شده بود ناچار به کناره گیری شد. اینکه بعدازآن وزارت به ابوجعفر عتبی و حکومت خراسان به ابوالحسن سیمجور داده شد، ضعف عبدالملک را در مقابل قدرت سپاهیان نشان داد. در تمام این عزل و نصب ها دست پنهانی البتکین که سرکردۀ غلامان ترک بود، در کار بود اما هیچ یک ازین عزل و نصب ها موجب خرسندی سپاه نشد. با کنار نهادن آنها عبدالملک کوشید تا خود را از سلطۀ البتکین برهاند. عتبی را به اتهام اسراف در خرج - در سال 348- و سیمجور را به سبب اجحاف هایی که در خراسان کرده بود - در سال 349- کنارگذاشت. اما دربار و دیوان سامانیان درین ایام به شدت دستخوش مطامع غلامان ترک و سرکردگان سپاه بود و رهایی ازسلطۀ البتکین برای عبدالملک ممکن نشد. امارت خراسان را بعداز سیمجور به ابومنصور محمدبن عبدالرزاق داده بود که یک سردار و یک دهقان نام آور خراسان بود. اما چندی بعد، برخلاف میل قلبی خویش وی را از امارت آنجا برکنارکرد. هرات و حکومت خراسان را به البتکین داد. وزارت هم به ابوعلی بلعمی داده شد که در واقع متحد یا دست نشاندۀ البتکین بود.* در همین اوقات عبدالملک، در بازی چوگان اسب افتاد و د ر شوال 350 هلاک شد و تخت بخارا خالی ماند. عبدالملک را بعداز مرگ امیر رشید خواندند.» نصربن عبدالملک« بعداز وی، بلعمی وزیر به اشارت البتکین حاکم هرات پسرش نصربن عبدالملک را به امارت برداشت. اما این انتخاب با تأیید و قبول بزرگان مواجه نشد. منازعات و اختلافات تجدید شد حتی سرای امارت عرضۀ غارت و طعمۀ حریق گشت. و نصربن عبدالملک برکنار شد.» 6- ابوصالح منصوربن نوح(350-366)« به الزام ابوالحسن فایق- یک سرکردۀ دیگر از غلامان خاصه – ابوصالح منصوربن نوح برادر عبدالملک به امارت انتخاب شد.* البتکین که دربار و سپاه بخارا بر ضد خود دید از صحنۀ رقابت با امراء کنار کشید، از خراسان خارج شد و از راه طخارستان به غزنه رفت- جایی که بعدها اخلاف وی امارت غزنویان را در آنجا بنیاد نهادند. در بخارا قدرت به دست فایق خاصه افتاد- که از کودکی مصاحب و مربی ابوصالح منصوربود و در وجود او نفوذی تمام داشت. بلعمی هم چون با فایق کنار آمد تا پایان عمر - به سال 363- وزارت خود را حفظ کرد و سابقۀ اتحاد با البتکین مانع از ادامۀ وزارتش نشد.* حکومت خراسان هم باز به ابومنصور محمدبن عبدالرزاق داده شد و دربار بخارا او را به تعقیب البتکین واداشت که توفیقی نیافت. ابومنصور هم، که شاهنامۀ منثور به امر او در خراسان تدوین شد چون احساسات ملی داشت و از حکومت سامانیان که به دست غلامان ترک افتاده بود مأیوس و ناخرسند بود به دیالمه پیوست و با وشمگیر زیاری که در آن ایام به سامانیان پیوسته بود در افتاد و او (وشمگیر) لشکر به جنگ ابومنصور عبدالرزاق برد و او را عرصه هلاک ساخت. در سال 351 سیمجور هم که تقریبا تا پایان عمر - 377- در خراسان باقی ماند این بار بهانه یی برای شکایت و ناخرسندی عامه باقی نگذاشت و در آن ولایت امنیت و عدالت برقرار کرد. وی به کمک ابوجعفر عُتبی که با ابوعلی بلعمی شریک بود کوشید تا بین سامانیان و دیلمیان رابطۀ تفاهم برقرار سازد و بدینگونه به سعی او با ایجاد رابطۀ خویشاندی بین دو خاندان، و با پرداخت مبلغی سالانه از جانب دیالمه به دربار بخارا از تجدید منازعات اجتناب شد. باقی مدت فرمانروایی منصور در آرامش نسبی گذشت. فقط با خلف بن احمد فرمانروای سیستان که با وی از در دشمنی درآمده بود درگیری پیدا کرد، که آن نیز به نوعی آشتی انجامید.* فرمانروایی ابوصالح منصور شانزده سال بیش نکشید. بعداز وفاتش در شوال 366 او را امیر سدید خواندند. ترجمۀ تفسیر و تاریخ طبری به نام او موشح شد، وزیرش ابوعلی بلعمی در ترجمۀ آنها نظارت داشت. ترجمۀ تاریخ - تاریخ بلعمی - هم به وسیلۀ خود او انجام شد.» 7- ابوالقاسم نوح (نوح بن منصور)(366-387)« بعداز ابوصالح منصور، پسرش ابوالقاسم نوح - نوح بن منصور- به امارت نشست که چون در هنگام جلوس سیزده سال بیشتر نداشت زمام کارها به دست مادرش افتاد. بعدها چون دوران سرپرستی مادر را پشت سر گذاشت برای تحکیم موضع خود در مقابل مدعیان خاندانی با ابوالحسن سیمجور حاکم خراسان و با ابوالحارث فریغونی حاکم ولایت جوزجانان طرح خویشاندی سببی ریخت. ابوالحسن عُتبی را هم به وزارت برگزید - هرچند ابوالحسن سیمجور والی خراسان که درین ایام ناصرالدوله خوانده می شد با وزارت وی مخالف بود- . وزارت عتبی با وجود جوانی وی با درایت و تدبیر همراه بود.* وی دردربار بخارا از توسعۀ نفوذ سران سپاه جلوگیری کرد و چون به حاجب ابوالعباس تاش که مورد اعتماد وی تا حدی رقیب ابوالحسن سیمجور بود توجه بیشتری نشان داد، خشم وناخرسندی ناصرالدوله را بر ضد خود برانگیخت. ابوالحسن عتبی، ناصرالدوله سیمجوری را با وجود خویشاوندی که با امیر نوح داشت از امارت خراسان معزول کرد و حکومت خراسان را به ابوالعباس تاش که از پروردگان خاندان خویش بود سپرد، و او را حسام الدوله خواند. فایق خاصه را هم به جنگ آل بویه که ناصرالدوله بین آنها و با آل سامان پیمان عدم تعرض بسته بود مشغول داشت. با آنکه فایق و ناصرالدوله پنهانی بر ضد او متحد شدند، عتبی با اعتماد بر حسام الدوله تاش در دربار قدرت بی معارض یافت و با کفایت و با درایت کم مانند که داشت تفوق دیوان را بر درگاه که جناح سپاهیان از آنجا تقویت می شد تحقق داد. اما خود او چندی بعد بر دست "غلامان ملکی" که مزدور فایق و ناصرالدوله بودند در سال 372 به قتل آمد و با مرگ او ابوالقاسم نوح - امیر بخارا- از وجود از وجود وزیر با کفایتی که ممکن بود او را از نفوذ فاجعه انگیز سرکردگان سپاه نجات دهد محروم ماند. *وزارت به عبدالله بن محمدبن عُزیر رسید که با حسام الدوله تاش و ابوالحسن عتبی دشمنی دیرین داشت و چون می دانست تاش، وی و محرکان قتل عتبی را تحت تعقیب قرار خواهد داد، تاش را هم از حکومت خراسان معزول کرد و خراسان را باز به ناصرالدوله سیمجور داد. بدینگونه دربار بخارا، با وزارت عبدالله بن محمدبن عزیر، دستخوش مداخلۀ دایم ناصرالدوله و فایق شد.* تاش چون نتوانست یا نخواست با وضع جدید دربار کنار بیاید خراسان را ترک و به آل بویه پیوست. فایق هم که درین ایام والی بلخ و نامزد حکومت خراسان بود از عهدۀ همکاری با ابوعلی سیمجوری که بعداز مرگ پدر - 377- در خراسان صاحب قدرت بود برنیامد، چون از سپاه سیمجور شکست خورد، عزیمت بخارا کرد و چون از عهدۀ مدافعان آنجا هم برنیامد به بغراخان تُرک، سرکرده خاندان ایلک خانیان پیوست و او را به تسخیر بخارا تشویق نمود. با این حال چون ابوعلی سیمجوری هم ، که بر نوح شوریده بود، از ارسال خراج به بخارا خودداری کرده بود برای براندازی نوح با بغراخان درساخته بود، فایق با نوح از در دوستی درآمد و به بخارا برگشت. از جانب نوح نیز به دفاع بخارا و مقابله با سپاه بغراخان مأمور شد اما شکست خورد و بخارا در ربیع الاول 382 به دست بغراخان افتاد.* با این حال غلبۀ بغراخان بر بخارا طولی نکشید. فاتح بخارا چندی بعد در آنجا بیمار شد و چون درراه بازگشت درگذشت- به سال 382- نوح دوباره به بخارا بازگشت. اما این بار اتحاد بین فایق و ابوعلی سیمجور را همچنان مایۀ تهدید بخارا یافت و برای رهایی از تهدید آنها به سبکتکین امیر غزنه - که داماد البتکین و خود نیز از غلامان سابق دربار سامانیان بود- متوسل گشت. سبکتکین درین ایام فرمانروای غزنه بود و در نواحی شرقی آنجا هم فتوحات درخشان کرده بود.* وی ابوعلی سیمجور را - که بعداز غلبه بر خراسان خود را عمادالدوله المؤید من السماء می خواند- و نیز متحدان او را که به تهدید نوح برخاسته بودند به کمک پسر خود محمود و با یاری ابوالعباس مأمون فرمانروای خوارزم در حدود هرات- در رمضان 384- شکست سخت داد و آنها را منهزم کرد. نوح بعد ازین فتح، سبکتکین را ناصرالدوله وپسرش محمود را سیف الدوله خواند. نسبت به ابوالعباس خوارزمشاه اظهار سپاس کرد، قسمتی از متصرفات سیمجوریان را به او واگذاشت. حکومت خراسان را هم به سیف الدوله محمود داد. اما خان ترکستان، ایلک خان که بعداز بغراخان به سرکردگی ترکان مسلمان نواحی شرقی ماوراءالنهر رسیده بود، باز به دعوت و تحریک فایق عازم فتح قلمرو سامانیان شد. نوح برای دفع وی بار دیگر از سبکتکین و پسرش محمود استمداد کرد اما کار به صلح انجامید. نواحی سیحون از جانب سامانیان به ایلک خان واگذار گردید،* فایق هم مورد عفو واقع شد و حکومت سمرقند یافت. حریف و رقیب او ابوعلی سیمجور از بخارا نزد سبکتکین فرستاده شد و آنجا در زندان غزنه - به سال 386- درگذشت. دربار سامانیان هم که منازعات دایم بین امراء سپاه آن را به شدت متزلزل کرده بود تحت نفوذ سبکتین و پسرش محمود واقع شد. نوح بعداز آن خود را در اکثر امور حتی در انتخاب وزیران خویش نیز به مشورت با غزنه ناچار یافت. چندی بعد نوح بن منصور در رجب سال 387 درگذشت و پس از مرگ امیر رضی خوانده شد.» 8- ابوالحارث منصوربن نوح(387-389)« پسرش ابوالحارث منصوربن نوح، جوانی نوخاسته بیش نبود و ناچار درباریان و سرکردگان سپاه قدرت وی را چندان جدی تلقی نکردند. با این حال از روایات مورخان برمی آید که او از تدبیر و سیاست بی بهره نبود و کارها را نیکو ضبط می کرد.* هر چند این قول بیهقی مورخ غزنویان را،اشارت تاریخ یمینی هم تأیید می کند، چنان می نماید که سیاست و حکومت او به زودی موجب ناخرسندی درباریانش واقع گشت و بعضی از آنها ایلک خان را به تسخیر بخارا دعوت کردند. اما او فایق را که از جانب وی در سمرقند حاکم بود به بخارا فرستاد، و فایق با اظهار دوستی و بندگی نسبت به ابوالحارث منصور زمام کارها را در بخارا به دست گرفت و دربار بخارا را تحت نظارت خویش درآورد. چون سیف الدوله محمود، در همان ایام برای دست یابی بر غزنه که مرگ پدرش سبکتکین به سال 387 آن را مورد تنازع برادرش اسماعیل ساخته بود،* به آن سرزمین رفته بود، منصور بکتوزون حاجب را به جای او به حکومت خراسان فرستاد. فایق هم چون از واگذاری خراسان به بکتوزون راضی نبود پنهانی با نامه و پیام ابوالقاسم سیمجوری - بردار ابوعلی- را به مخالفت با او برانگیخت. اما جنگی که بین آنها رخ داد به صلح منجر شد. قهستان و هرات به سیمجور داده شد و خراسان در تصرف بکتوزون به سال 388 ماند. درین بین سیف الدوله محمود هم از غزنه بازگشت، و چون خود را امیر خراسان می دانست در دفع وطرد بکتوزون از خراسان تردید نکرد. چون منصور برای رفع این اختلافات به همراه فایق و سپاه خویش از بخارا عازم خراسان شد بکتوزون که شکست خود را از محمود نتیجۀ بی ثباتی منصور می دانست در سرخس به موکب او رسید. در آنجا دو سرکردۀ سپاه ، پنهانی در خلع منصور توافق کردند. بلافاصله او را خلع و توقیف کردند، چشم هایش را میل کشیدند.» 9- ابوالفوارس عبدالملک(از 12صفر تا 10ذی القعده389)« بعد مرگ ابوالحارث منصوربن نوح، بردارش ابوالفوارس عبدالملک را که طفلی خردسال هم بیش نبود به جای او در صفر 389 به امارت برداشتند. جوانی نابالغ که هنوز ریش برنیاورده بود. دستاویزی برای سیف الدوله محمود پیدا شد تا به بهانۀ انتقام از خلع و کورکردن منصور، بکتوزون و فایق را تنبیه کند. در مرو آنها را در جمادی الاولی 389 شکست داد و خود در خراسان به داعیۀ استقلال برخاست و از امارت عبدالملک سرپیچی کرد. با آنکه بکتوزون و فایق هم به حمایت امیرزادۀ دست نشاندۀ خویش عازم مقابله با محمود شدند مرگ ناگهانی - در سال 389- ایشان را از دنبال کردن این هدف بازداشت.* پیدایش و ظهور حکومت غزنویان توسط سیف الدوله محمود« درین میان حکومت سیف الدوله محمود بر خراسان ازجانب بغداد نیز تأیید شد و محمود از خلیفه لقب "یمین الدوله و امین المله" را هم با خلعت و فرمان دریافت و خطبه و سکه را به نام خود کرد. با این حال یک مقاومت نومیدانه اما طولانی که از جانب امیر اسماعیل منتصر سامانی برادر کوچک منصور و عبدالملک رهبری شد آخرین سالهای حیات سامانیان را در خراسان و ماوراء النهر به رنگ یک مقاومت مسلحانه تازه درآورد - مقاومت فارسی زبانان شهرنشین تاجیک در مقابل غلبۀ سرکردگان جنگجوی ترک.- این آخرین بازماندۀ دلیر سامانیان از حبس ایلک خان گریخت به خوارزم رفت و با نیرویی که از هواخواهان خاندانی ساماینان گرد آورد ترکان را از بخارا و بعد از آن از سمرقند بیرون راند.* اما در مقابل انبوه سپاه مهاجم تاب نیاورد و به خراسان گریخت. آنجا بر نیشابور دست یافت اما محمود او را از آنجا راند. در بازگشت به ماوراء النهر از ترکان غز لشکری مزدور گرد آورد و باز با سپاه ایلک که بین غزان با او دشمنی دیرین بود درآویخت، یک بار در رجب 394 اشغالگران را مغلوب کرد لیکن چون سرکردگان غزوی را فروگذاشتند به خراسان رفت.* در بازگشت از آنجا از سپاه ایلک شکست خورد و هرچند از مهلکه رست در بیابان مرو به دست قبیله از اعراب مهاجر که در آن حدود بسر می بردند به سال 359 کشته شد و آخرین تلاش آل سامان برای اعادۀ قدرت از دست رفته ناکام ماند.» نظری به وضع اداری و طرز حکومت سامانیان« - یک قطعۀ حماسی گونه از شعر فارسی که روح نستوه این آخرین امیر سامانی را روحیه یک جنگجوی فوق العاده استوار، مصمم و بی تزلزل نشان می داد آخرین نمونۀ شعر فارسی در عصر سامانیان که دوران زایندگی و فزایندگی شعر فارسی بود.* - نقش سامانیان در حمایت و نشر شعر و ادب زبان دری، در بین سایر سلاله های فرمانروایی آن ایام بی همتاست. تنها نام رودکی، دقیقی، شهید و کسائی برای جاوید ساختن خاطرۀ این خاندان کافی است. تعداد زیادی از فارسی گویان این عصر از دربار بخارا نواخت و نکوداشت دیدند. وسعت کتابخانۀ سامانیان در بخارا که ابن سینا در سرگذشت خود از آن یاد می کند نشان علاقۀ آنها به نشر دانش و ادب بود. شاهنامۀ فردوسی، با آنکه به نام یمین الدوله محمود انجام گرفت و هم به او اهدا شد در واقع در دوران فرمانروایی آنها در خراسان به وجود آمد و احساسات ایرانیان آل سامان را در سالهای مقدم بر عصر غزنویان منعکس کرد. اهتمام عصر سامانیان در نقل متون مربوط به تاریخ و تفسیر به بسط و توسعۀ قدرت و قابلیت زبان فارسی کمک ارزنده یی کرد. احترام ویژه یی که سامانیان در حق علما قایل بودند نیز عامل عمده یی در نشر فرهنگ و دانش در سراسر خراسان و ماوراءالنهر بود.علماء ذواللسانین که نمونۀ شعرو قریحۀ آنها در یتیمة الدهر ثعالبی و در لباب الالباب عوفی هم منعکس مانده است رونق و رواج علم دین و شعرو حکمت را در دوران فرمانروایی آنها قابل ملاحظه نشان می دهد.* ترجمۀ تفسیر و تاریخ طبری به فارسی، تصنیف کتاب جغرافیایی ارزنده یی مثل حدودالعالم درین دوره، همچنین تألیف متن و شرح و تعرف در مذاهب تصوف درین عصرو نیز تصنیف قسمتی از آثار ابن سینا و بیرونی، و ابوالقاسم سمرقندی و محمدبن یوسف خوارزمی به فارسی و عربی که تقریبا همۀ آنها درین عصر انجام یا انتشار یافت، توسعه و تنوع فرهنگ و دانش را در ایران این عصر تصویر می کند. احیاء فرهنگ ایرانی در عصر آنها چنان تأثیر عمیقی در سرزمین ماوارءالنهر باقی گذاشت که غلبه ایلک خانیان و رفت و آمد طوایف غز و مغول هم تا قرنها بعد موجب کاهش آن در بین عناصر مختلف نژادی آسیای میانه نشد و زبان دری- که در آنجا بعدها از جانب ترکان، زبان تاجیک خوانده شد- حتی در عهد تیمور و اخلاف او هم فرهنگ معروف به جغتایی را در نشر فرهنگ و دانش در قلمرو خویش داشت نام فرمانروایان آن هنوز در نزد تقریبا تمام اقوام آسیای میانه با سپاس و بزرگداشت یاد می شود. - قلمرو سامانیان که لااقل نزدیک صد سال - از 287 تا 389- در قسمتی از ایران کنونی، با بخش عمده یی از افغانستان امروز و تقریبا تمام آسیای میانۀ کنونی فرمانروایی کردند، تا حدی تمام حوزۀ انتشار زبان فارسی را، به استثنای آنچه در آن مدت در قلمرو آل بویه، زیاریان و سلاله های حاکم در اطراف سواحل غربی دریای خزر واقع بود، شامل می شد.* این قلمرو وسیع در ایران کنونی مشتمل بر خراسان وسیستان و کرمان و در بعضی اوقات متضمن نواحی گرگان، مازنداران(=طبرستان) و نواحی غربی خراسان با ری و قزوین و زنجان نیز می شد. نام تعدادی از شهرهایی که درین حوزه و در خارج از آن به مناسبت رویدادهای مربوط به فرمانروایی این دولت را در قسمتی از قرون نخستین اسلامی به دست می دهد. ازین جمله است: اسپیچاب در مشرق سیحون، کش و نخشب در شمال شرقی جیحون، چغانیان در جیحون علیا، گرگانج در جانب غربی جیحون، و سرزمین هایی چون طراز، سمرقند، فرغانه، اشروسنه، بلخ و مرو و ترمذ و هرات و سیستان و کرمان و ابیورد و خوجان(قوچان) و نیشابور و طوس و گرگان و ساری و چالوس و زنجان که بین آنها مسافت بسیار فاصله است. حکومت بر حوزه یی بدین وسعت که در سراسر آن زبان فارسی دری، یا لهجه های ایرانی نزدیک به آن، تکلم میشد و به هر حال فرهنگ و تمدن و سنت های ایرانی در تمام آن رایج و مقبول بود بالطبع وظیفۀ حمایت از فرهنگ ایرانی را که لازمۀ امارت بر تمام اقوام ایرانی زبان این نواحی بود، بر عهدۀ اهتمام فرمانروایان این سلسله قرار می داد.* اینکه، فرمانروایان این سلسله نسب نامۀ خود را به بهرام چوبین سردار معروف ساسانیان می رسانیدند - هرچند صحت دعوتشان محل تأمل است - باز از توجه آنها به وظیفۀ حفظ و نشر میراث سنت های ایرانی حاکی است. در عین حال قلمرو آنها شامل تعدادی حکومت های محلی قدیم خراسان و ماوراءالنهر می شد که بیشتر درنواحی مرزی به وجود آمده بود یا سابقۀ قدیم داشت به همین سبب در فرمانروایی سامانیان استقلال محلی آنها تا حدی محفوظ ماند و امیر بخارا از آنها به اظهار تابعیت، ارتباط با دربار، و کمک در پیشرفت لشکرکشی های لازم اکتفا می کرد. فریغونیان در گوزگانان، آل محتاج در چغانیان، مأمونیان در خوارزم ازینگونه خاندان ها بودند. خاندان احمدبن سهل کامکار در مرو، و خاندان محمدبن عبدالرزاق کنارنگ در طوس به خاطر شورشگری و سرکشی از جانب سامانیان مورد تعقیب و آزار واقع شدند. در قلمرو آل سامان تعدادی ولایات مرزی، به علت وظایفی که درمقابله با هجوم دشمنان داشتند از پرداخت مالیات معاف بودند. ولایت اسپیجاب با آنکه یک مرکز فعال بازرگانی مرزی بشمار می آمد، ازین جمله بودند. درینگونه بلاد غالبا رباط هایی برای مقابله با دشمن مهاجم به وجود می آمد که مخا چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : علی رضا
نمای کلی صفاریان: رویکرد یعقوب لیث صفاری به خلافت مشي سياسي چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 21:51 :: نويسنده : علی رضا
سلسله هخامنشیان ۵۵۹پ.م تا۳۳۰پ.م)(۲۲۹سال) در این سلسله که با شکوه ترین سلسله شاهنشاهی در تاریخ ایران و به زمان خود در جهان بود؛سیزده پادشاه در ۲۲۹ سال حکومت کردند. دومین گروه از آریاییهایی كه وارد ایران زمین شدند. پارسیان بودند كه با توجه به لیاقت، كفایت، هوشمندی و توانایی بزرگ شاهانی همچون كوروش كبیر، داریوش بزرگ و دیگر شاهان موفق به تشكیل سلسله ای گردیدند كه نامشان به تنهایی در دوران باستان ما همچنان بر تارك تاریخ این مرز و بوم عزیز می درخشد. در سایه اقتدار این دولت كه بنا به نیای بزرگشان هخامنش به این نام مشهورند. نیمی از دنیای باستان در سیطره قدرت آنان قرار گرفت. و همچنین بدلیل فرهیختگی پادشاهان هخامنشی و به لطف توجه آنان چنان آرامش، رفاه و پیشرفتی در كشور پدیدار شد كه بزودی ایران را صاحب باشكوه ترین تمدن، غنی ترین فرهنگ و وسیع ترین مرزها نمود. اوج پیشرفت سیستم های مختلف كشور، از لحاظ اركان سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی ، نظامی و از همه زیباتر هنری در این زمان بوده است. به گونه ای كه به جرات می توان گفت كه شكوه و عظمتی كه آنان برای ایران، این عزیز سرزمین كهن به ارمغان آوردند، هیچ دولت دیگری در طول تاریخ برای كشور ما رقم نزده است. روحشان جاویدان و اندیشه پاكشان گرامی. پارسها پس از ورود به ایران مسیر حركت خود را تا نواحی جنوبی ادامه داده و با سكنی گزیدن در این منطقه به تدریج با اقوام بومی فلات ایران كه در آن ناحیه ساكن بودند، نظیر كاسی ها و آنزانی ها ممزوج و مخلوط شدند و رفته رفته بدلیل بهره گیری قدرتی كه در منطقه كسب كرده بودند. موفق به تشكیل سلطنت گردیدند. به موجب لوحه بنونید پادشاه بابل تا روی كار آمدن كوروش كبیر سه تن از آنان به نام چا اش پش، كوروش اول و كمبوجیه یكی پس از دیگری به سلطنت رسیدند. نیای این پادشاهان هكمنش یا هخامنش بود كه شاهان پارس نام وی را بر خاندان خویش نهادند پس از ایجاد سلطنت توسط این شاهان رفته رفته زمینه برای تبدیل این حكومت محلی به یك قدرت جهانی فراهم می شد. دلاوری از پارس به نام كوروش با گامهایی استوار و نهادی مملو از آزادگی این امر خطیر را تحقق بخشید. ۱. کوروش بزرگ:۵۵۹پ.م تا ۵۳۰پ.م(۲۹سال) ۲. کمبوجیه(پسر کوروش):۵۲۹ پ.م تا ۵۲۲پ.م(۷سال) ۳. بردیا(پسر کوروش): ۵۲۲پ.م ۴. داریوش بزرگ(دامادکوروش): ۵۲۱پ.م تا ۴۸۶پ.م (۳۵ سال) ۵. خشایارشا(پسر داریوش): ۴۸۵پ.م تا ۴۶۵پ.م (۲۰سال) ۶. اردشیر یکم(پسر خشایارشا):۴۶۴پ.م تا ۴۲۴پ.م(۴۰سال) ۷و۸. خشایار دوم وسوگدیانوس: ۴۲۴پ.م ۹. داریوش دوم(پسر اردشیر یکم): ۴۲۳پ.م تا ۴۰۵پ.م(۱۸سال) ۱۰. اردشیر دوم(پسر داریوش دوم): ۴۰۴پ.م تا ۳۵۹پ.م (۴۳سال) ۱۱. اردشیر سوم(پسر اردشیر دوم): ۳۵۸پ.م تا ۳۳۸پ.م (۲۰سال) ۱۲. آرسش(پسر اردشیر سوم): ۳۳۷ تا ۳۳۶ (۱سال) ۱۳. داریوش سوم(نوه داریوش دوم): ۳۳۵پ.م تا۳۳۰(۵سال)
حال شرحی کوتاه از پادشاهان هخامنشی: به قدرت رسیدن پارسیها یكی از وقایع مهم تاریخ قدیم است. اینان دولتی تأسیس كردند كه دنیای قدیم را به استثنای دو ثلث یونان در تحت سلطه خود درآوردند و وقتی هم منقرض شدند از صحنه تاریخ خارج نشدند بلكه در طول مدت 25 قرن متوالی، بلندیها و پستیها را پیمودند. *كوروش بزرگ:كوروش پسر حكمران انشان، كمبوجه اول است و مادر او ماندانا دختر آستیاگ پادشاه ماد میباشد. كوروش پس از شكست مادها، در پاسارگاد شاهنشاهی پارسیها را پایهگذاری كرد سلطنت او از 559-539 قبل از میلاد است. *كمبوجیه: كمبوجیه پسر ارشد كوروش بود، هرودوت مادر او را، كاسان دان دختر فَرنسپس دانسته است و در هشت سال آخر سلطنت پدر، با وی شركت و عنوان «پادشاه بابل» داشت . مقدمات لشكركشی كه در زمان كوروش آغاز شده بود در دوران سلطنت كمبوجیه جامه عمل پوشید و در سال 525 ق . م مصر را تسخیر كرد. سلطنت او از 539 – 522 ق . م است.
*داریوش بزرگ:داریوش بزرگ ( ۵۲۲ تا ۴۸۶ ق م)، سومین فرمانروای دولت جهانی هخامنشی بود که پس از برافکندن فتنه گئوماته مُغ ، غاصب تاج وتخت ، با سازمان دهی استوار حکومت مرکزی بر استانهای کشور را تحکیم کرد، سکه زد و اوزان و مقادییر را معین کرد وراه ها ساخت و بازرگانی و کشاورزی را تشویق کرد و سپاه دائمی معروف به « جاویدان » ترتیب داد و دانش و هنر را خریدار شد و برای ساختن جامعه ای منظم و قانونمند و هنر پذیر و مبتنی بر عدالت اجتماعی و احترام به عقاید و فرهنگ اقوام کوشید. بعلاوه بناهای زیبا و استوار ساخت که از همه مهمتر کاخهای شوش و تخت جمشید بودند. همچنین بزرگترین و مهم ترین کتیبه ایران قدیم را بر سینه کوه بیستون به یادگار گذاشت. آرامگاه او در نقش رستم است. نام او به معنی « او که خوبی را استوار می دارد» می باشد.
*خشایار شا:خشایار شا پسر و جانشین داریوش بزرگ از سوی مادر نواده کوروش بزرگ بود واز ۴۸۶ تا ۴۶۶ ق م پادشاهی کرد. بخاطر جنگ با یونانیان، که به کشور او دست اندازی کرده بودند، مشهور شده است، اما درواقع بیش از دیگر شاهان، سازنده و هنرشناش بود. در تخت جمشید، شوش و بابل و جایهای دیگر کاخهای زیبایی از او باقی مانده است که بیشترشان کتیبه دارند. در آخر بدست خواجه حرمسرایش کشته شد و قتل او رابه گردن ولیعهدش « داریوش » انداختند و پسر دیگرش اردشیر هر دوی آن افراد را کشت . آرامگاه او در نقش رستم است . نام وی به معنی « دلیر ِشاهان » است.
*اردشیریکم:اردشیریکم، پسر خشایارشا بود و از ۴۶۶ تا ۴۲۴ ق م پادشاهی کرد وبه مهربانی و پر هوشی معروف بود. از مهمترین کارهای او ساختن بناهای مهمی در تخت جمشید و شوش بود و کتیبه های زیادی از خود به یادگار گذاشت. آرامگاه او در نقش رستم است. نام او به معنی « کسی که به فضل اَرتَه شاهی دارد» می باشد و «اَرتَه» در نظر ایرانیان« نظم مبتنی بر راستی » بوده است.
*داریوش دوم:داریوش دوم، پسر اردشیر یکم از ۴۲۴ تا ۴۰۴ ق م پادشاهی کرد و در شوش کاخی ساخت. آرامگاه او در نقش رستم است.
*اردشیر دوم:اردشیر دوم، پسر داریوش دوم، از ۴۰۴ تا ۳۰۶ ق م پادشاهی کرد و در شوش کاخی ساخت و « آپادانای» داریوش بزرگ را که آتش گرفته بود بازسازی کرد و از خود کتیبه هائی باقی گذاشت. در اول پادشاهی با شورش ناموفق برادرش «کورش» به خطر افتاد و مصر راهم که شوریده بود از دست داد. آرامگاه او در تخت جمشید بردامن« تپهشاهی» است (دخمه جنوبی). وی به عیاشی و راحت طلبی مشهور شده است.
*اردشیر سوم:اردشیر سوم، پسر اردشیر دوم از ۳۵۸ تا ۳۳۶ ق م پادشاهی کرد واول به قتل عام افراد خاندان سلطنتی پرداخت. وی به جنگجوئی و جاه طلبی مشهور بود. به مصر لشکر کشید و آنجا را بازگرفت ودرشوش و تخت جمشید کارهای ساختمانی کرد و کتیبه هائی به جای گذارد و برای نزدیک کردن ایرانیان با یونانیان کوشید. اما به وسیله خواجه حرمسرایش کشته شد وباقتل او دولت هخامنشی درست همان موقع که مقدونی ها برای حمله به ایران آماده می شدند از مدافعی قوی محروم مائد. آرامگاه او در دامنه « تپه شاهی» در تخت جمشید است (دخمه شمالی) .
*داریوش سوم:داریوش سوم، از شاهزادگان هخامنشی بود که دو سالی پس از قتل اردشیر سوم، بر تخت نشست. دلیر و جوانمرد بود اما تدبیر شاهان اولی هخامنشی را نداشت و درزمان او اسکندر مقدونی با سپاهی بسیار قوی و تمرین دیده و تشنه قتل و تاراج به ایران تاخت و داریوش را شکست داد ووی در ۳۳۰ ق م به هنگام فرار به سوی ایران شرقی در نزدیکی دامغان امروزی به دست دو تن از امرای خود کشته شد. محل آرامگاه او معلوم نیست. با او دولت هخامنشی بر افتاد. فرهنگ و تمدن ایران در عصر هخامنشیان
داریوش بزرگ برای اداره بهتر كشور و سهولت در امر نظارت بر قلمرو وسیع و پهناوری كه بوجود آورده بود. ـ وسعتی كه تا آن زمان هیچ امپراطوری به آن دست نیافته بود. – به فكر بكارگیری شیوه ای جدید از سازماندهی و وضع قوانین و مقررات و همچنین ایجاد تسهیلات افتاد. پیشگیری از وقوع دوباره شورش ها از طریق نظارت مستمر بر ایالات، آگاهی از میزان محصولات و درآمدها برای تعیین مالیات ها و ایجاد مؤسساتی برای تنظیم امور ایالات از جمله دلایل این امر بود. نخستین اقدام لازم، ایجاد تسهیلات ارتباطی بود، بدستور داریوش برای آگاهی و اطلاع وی از جدیدترین رخدادها در سراسر قلمرو جاده هایی ساخته شد كه شوش را به سارد و بابل را به شوش متصل می نمود. همچنین از راه ها و جاده هایی كه در این زمان ساخته شد. داریوش برای تسریع در امر لشگركشی استفاده می نمود. كه مهمترین آنها به راه شاهی معروف بود. و بقول هرودوت 2400 كیلومتر درازا داشته است. ولی برای امنیت این راه ها پادگان های نظامی مستقر نموده بود. به فاصله هر 24 كیلومتر چاپارخانه ای ساختند كه در این چاپارخانه ها همیشه اسب های تازه نفس آماده بودند. پیك های دولتی با رسیدن به این چاپارخانه ها اسب های خود را عوض می كردند. و با اسبی تازه نفس با سرعت به راه خود ادامه می دادند. یا اینكه پیغام یا نامه به چاپار دیگری داده می شد. به همین صورت اینكار ادامه می یافت. تا نامه به مقصد می رسید. بدین گونه می توان ایرانیان را نخستین بوجود آورندگان نظام پست در دنیا دانست. در زبان پارسی قدیم چاپارهای مزبور و حركت آنها بوسیله اسبان تازه نفس را آنگاریون می گفتند. داریوش برای تامین امنیت و استقرار آرامش در نقاط مختلف كشور نیرویی بنام سپاه جاویدان بوجود آورد. وجه تسمیه این نیرو آن بود كه هرگاه یكی از افراد سپاه مذكور در اثر جنگ یا مرگ تلف می شد. جای او را یكی از افراد ورزیده جدید پر می كرد. تعداد افراد این سپاه ده هزار نفر بود. كه از پیاده نظام و سواره نظام تشكیل می شد. می توان این نیرو را كه به منظور برقراری نظم و ترتیب و حفظ امنیت بوجود آمده بود با نیروی انتظامی امروزی تطبیق داد. داریوش قلمرو هخامنشی را به ایالات مختلف تقسیم كرد. و بر هر یك از آنها یك شهربان گمارد. یك فرمانده سپاه هم در هر ایالت وجود داشت كه در كار خود مستقل بود. یك دبیر(رییس امور اداری) نیز به امور اداری ایالت رسیدگی می كرد. هر یك از این سه نفر دارای ماموران و كارمندان بسیار بودند. از همه مهم تر جاسوس های شاه بودند كه به چشم و گوش شاه معروف بودند. آنها در همه جا حضور داشتند. و اخبار مختلف را به اطلاع وی می رساندند. برای بهبود اوضاع اقتصادی داریوش از ضرب سكه طلا و نقره استفاده نمود. كه به «دریك» و «شكل» معروف بودند. برای سامان دادن به اقتصاد كشور لازم بود كه هم پول واحد در كشور رواج یابد. و هم مقررات مشخصی كه نحوه دریافت مالیات ها،اجاره زمین ها ، دست مزدها و ... را معین كند، وضع شود. او در قانون گذاری خود از قوانین حمورابی(پادشاه بابل) كه دارای سنجیده ترین قوانین بود بهره برد. برای مكاتبات اداری ابتدا از خط آرامی و بابلی استفاده می كرد. اما بعد از مدتی خط میخی پارسی نیز اختراع و به آن ها افزوده شد. با این اقدامات درآمدهای دولت افزایش یافت و اقتصاد عمومی كشور رونق گرفت. و سطح زندگی مردم ارتقاء یافت. به طوری كه ایران در زمان هخامنشیان ثروتمندترین دولت آن روزگار شد. اخلاق و آداب ایرانیان هرودوت مورخ یوانانی كه در سده پنجم قبل ازمیلاد می زیسته و با چند تن از شاهان هخامنشی همزمان بوده است. دراین زمینه چنین می نویسد:«ایرانیان به فرزندان خود از پنج سالگی تا بیست سالگی آداب نیكوی زرتشتی و بویژه سواری تیراندازی و راستگویی می آموختند. آنها دروغ گویی را بدترین عیب می دانستند. و برای آنكه ناگریز به انجام این كار زشت نشوند حتی از وام خواستن نیز خودداری می كردند، چرا كه ممكن بود وامدار به جهتی ناگزیر به دروغگویی شود. آنان از آدب دهان افكندن در آب و در رهگذرها و در نزد دیگران اباء داشتند. در آب روان دست و رو نمی شستند و آنرا به ناپاكی نمی آلودند. ایرانیان كهن فرزندان خود را از دوران كودكی به ورزش هایی مانند دویدن، تحمل سرما و گرما،بكار بردن سلاح های گوناگون، سواری و ارابه رانی عادت می دادند و بزرگترین صفات آنان مردانگی، رشادت و دلاوری بود. از دیگر ویژگیهای ایرانیان محترم داشتن همسایه بود، به كسانی كه در راه نگهداری میهن و حفظ كشور خدماتی عرضه داشته بودند، پاداش های بزرگ می دادند. از رشوه گیری ، دزدی و تصرف در مال دیگران خودداری می كردند. از پرخوارگی و شكم پرستی پرهیز داشتند. به هنگام راه رفتن چیزی نمی خوردند. و شكار را به اعتبار جنبه ورزشی آن دوست داشتند. دستورات زرتشت در زندگی ایرانیان آن زمان جنبه عملی پیدا كرده بود و همین مساله مهم سبب برجسته تر شدن ویژگی های اخلاقی آنان نسبت به اقوام دیگر می شد. هنر، صنعت، معماری آثار هنری این دوره به معماری، فلزكاری ، سفال سازی، پارچه بافی و غیره تقسیم می شود. مهمترین آثار این عهد در معماری كاخ های شهریاران هخامشنی و مقبره های آنان است. كوروش پس از تاسیس سلسه هخامنشی در پاسارگاد برای خود كاخی ساخت كه اطراف آنرا با باغ های زیبا تزیین نمود. داریوش نیز برای نشان دادن هیبت، عظمت و قدرتش دستور ساخت تخت جمشید را داد و هم چنین كاخ های وی در شوش. كار ساخت بنا در تخت جمشید بعد از داریوش نیز ادامه یافت و تا 150 سال بعد از او هم در این مكان بناهای دیگری ساخته شد. درون ساختمان ها با تزیینات بسیار و مجسمه های شاهان هخامنشی آراسته شد. كه برای این منظور مجسمه ها و نقش برجسته های مورد نظر شاهان هخامنشی تهیه گردید. همانطور كه ذكر گردید مهم ترین ویژگی تخت جمشید برگزیده بودن هنرها و صنایع ملل گوناگونی است كه همگی در ساخت این بنای زیبای باستانی نقش داشته اند. و در واقع تخت جمشید را می توان محل تلاقی و تركیب تمدنهای بارز دنیای آن روزگار دانست. نقش برجسته ها و نیز آثاری مانند. فرش مشهور پازیریكی نشانگر وجود سنگتراشان و بافندگان هنرمند و خوش ذوق این عصر است.
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : علی رضا
سلسله ساسانبان:
این سسلسله چهار صد سال بر سرزمین اهورایی پارس حکومت کرد و با یورش اعراب منقرض شد . بنیانگذاران حكومت دینی خاندان ساسانی از پارس برخاسته خود را وارث هخامنشیان و از نسل آنها میداشتند. آنان بنا به نام جد خویش ساسان به افتخار نام سلسله خویش را ساسانی نهادند. ساسان ریاست معبد آناهیتای شعر استخر را بر عهده داشت. بابك پسر ساسان بر شهر خیر در كنار دریاچه بختگان فرمانروایی می كرد. و پس از درگذشت پدر عهده دار مقام وی گردید. سپس با چیره شدن بر چند تن از شاهان پارس موفق به سلطه بر كل پارس گردید. ارتخشیر یا اردشیر پسر بابك پس از مرگ پدر و برادر خویش بر امور دست یافت. و در صدد برآمد تا قدرت خویش را بر اطراف پارس نیز انتشار دهد، اردشیر در جریان پیشروی های خود در دشت هرمزگان با اردوان پادشاه اشكانی رو در رو شد و در نهایت بر وی پیروز گردید. و اردوان در این جنگ جان خود را از دست داد و با مرگ وی امپراطوری اشكانی كه از مدتها پیش به انحطاط گراییده بود منقرض گشت. بدین صورت سلسله ساسانی كه بوسیله اردشیر در پارس بناشد و جای دودمان اشكان را كه در پارت بوجود آمده بود گرفت. و حكومتی را كه اسكندر مقدونی از پارسی ها گرفته بود. ارتخشیر به آنها بازگرداند. سلسله جدید اگر هم بر خلاف ادعای خویش با خاندان شاهان هخامنشی رشته پیوندی نداشت، ولی مثل آنها به پارس منسوب بود، و مثل آنها سازمان متمركز و استواری كه با نظام ملوك الطوایفی بعد از اسكندر تفاوت بسیار داشت بوجود آورد. حكومتی كه بوسیله دودمان ساسانی بر پا شد بر دو پایه دین و مركزیت استوار بود. آنان بر خلاف اشكانیان وحدت سراسر كشور را تامین كردند، دولتی تشكیل دادند كه قدرت كشور را در خود متمركز ساخته با اقتدار تمام بر همه مناطق كشور نظارت داشت. ساسانیان، عظمت و شكوه عصر هخامنشی را تجدید كردند، در دوره قدرت این سلسله عظمت و اقتدارشان و حیثیت سیاسی ایران تا آنجا اوج یافت كه عملا دنیای متمدن آن روز را به دو قطب قدرت یعنی ایران و روم تقسیم نمود. و این مساله خود سبب آغاز فصل جدیدی از ارتباط بین این دو امپراطوری بزرگ گردید. اردشیر بابكان همان گونه كه در ابتدا اشاره رفت، اردشیر یا ارتخشیر پسر بابك بود، نیای وی ساسان از موبدان پارسی بود كه ریاست معبد آناهیتای شهر استخر پارس را بر عهده داشت، كه پس از وی پسرش بابك عهده دار این مقام گردید، بابك با دختر امیر منطقه ای كه در آن صاحب منصب بود. ازدواج كرد و بزودی صاحب مقام وی گردید و بدین ترتیب علاوه بر قدرت دینی و مذهبی قدرت حكومتی و سیاسی نیز پیدا كرد. بابك مقام ارگنبدی یا ریاست دژ منطقه دارابگرد را با كسب اجازه از حاكم پارس به اردشیر واگذار نمود. پس از گذشت اندك زمانی اردشیر در اندیشه فتح پارس و به دست آوردن حكومت آن منطقه وسیع و مهم به كمك پدر شروع به تجهیز نیرو و لشكركشی نمود. در ابتدا موفق به شكست دادن شاهان محلی و سپس شكست حاكم پارس گردید. بدین ترتیب بابك كه در این فتوحات حضور داشت. به فرمانروای پارس نایل آمد. چندی بعد وفات یافت و پسر بزرگش شاپور بجای وی به سلطنت نشست كه حكومت او نیز بدلیل فوت ناگهانی وی به اردشیر واگذار شد. اردشیر پس از تسلط كامل بر پارس حملات خود را به نواحی اطراف آغاز نمود و چون اهداف بالاتری را در ذهن خود می پروراند به سرعت موفق به فتح نواحی وسیعی گردید تا اینكه در جریان یكی از این فتوحات در جنگی كه در ناحیه هرمزدگان واقع در خوزستان صورت گرفت با اردوان پنجم - بیست و نهمین شاه اشكانی - مواجه شد و پس از شكست دادن و كشتن وی و تعداد زیادی از نیروهایش، شهر تیسفون پایتخت اشكانیان را فتح و سلسله قدرتمند ساسانی را بنیان گذارد،پس از اعلان انقراض پارتیان و قدرت یابی اردشیر شورش در برخی نواحی گرگان و ارمنستان آغاز گردید كه اردشیر با آرام كردن تمام این مناطق و فتح آنها كه سالها به طول انجامید، استحكام دولت تازه تاسیس خود را تضمین نمود. وی كه پس از گذشت مدت چهل سال از آغاز اعلام طغیان بر علیه فرمانروای پارس تا این ایام احساس خستگی می نمود به كناره گیری از امور سیاسی و كسب آرامش تمایل پیدا كرد و بدین صورت از سلطنت كناره گرفت و پسرش شاپور را كه شاهزاده ای لایق و با تدبیر بود را به جای خویش بر تخت سلطنت نشاند و تاج شاهی را با دست خویش بر سر پسرش نهاد و خود روزهای آخر را به آرامش گذرانید. اردشیر شاهنشاهی با تدبیر و آبادگر بود،اوست كه می گوید اردشیر، با پیروزی بر اشكانیان دولت جدیدی را در ایران بوجود آورد كه آیین تازه، قانون تازه و طرز اداره تازه ای را به همراه داشت. پیوند دولت با دین اكثریت پیروان آیین زرتشت را كه در آن ایام در پارس و ماد و حتی در قسمتی از نواحی شرقی جمعیت بسیاری را تشكیل می داد به خاندان او علاقمند كرد، از همان ابتدا كه اعلام سلطنت نمود مقام موبدان موبدی را در پارس تعیین نمود و پیرمردی را كه تسنر نام داشت و معلم وی بود، مشاور و مبلغ خویش ساخت،و مشاور حاجب خود را نیز از بین هیربدان انتخاب نمود. بدین گونه سلطنت خود را از همان آغاز با حمایت و ارشاد كسانی كه اهل دین و دانش بودند مربوط ساخت. شاپور اول ، گسترتن شاپور كه به هنگام جلوس چهل ساله بود، تا وقتی اردشیر حیات داشت به احترام وی به طور رسمی تاجگذاری نكرد. وی در آغاز سلطنت با طغیان شهر حران و ارمنستان مواجه شد، پس از چندی بر این طغیان ها فایق آمد و تا نواحی شرقی پیشرفت. سپس به هند لشكر كشید و تا پنجاب پیشروی كرد. آن گاه متوجه رومیان شد و نخستین جنگ با روم شكل گرفت. شاپور طی دو دوره جنگ موفق به شكست رومیان گردید و حتی در نبردی با روم علاوه بر شكست آنها امپراطور والرین كه خود در جنگ شركت داشت را اسیر نمود كه به دستور شاپور،خاطره این پیروزی را در چند نقش برجسته جاودانه ساختند. تبدیل قلمرو سلطنت پارس كه اردشیر بانی آن بود به یك امپراطوری وسیع كه دامنه آن را از بین النهرین تا ماورای النهر و از سغد و گرجستان تا سند و پیشاور رسانده بود، یك تفاوت چشمگیری بین او الزام كرد: گرایش به تسامح نسبی در عقاید. از نظر شاپور بدون این تسامح حكومت كردن بر ایران كه تبدیل به امپراطوری وسیع و ابرقدرتی شده بود - غیر ممكن نمی نمود. در واقع او با تدبیر، با در پیش گرفتن این سیاست تمركز و وحدت سراسر قلمرو خویش را تضمین نمود. البته خود او،مثل پدر ظاهرا همچنان در آیین مزد اسنان ثابت و راسخ باقی ماند اما در معامله با پیروان ادیان دیگر، آن گونه كه موبدان انتظار داشتند و سیاست پدر ایجاب می نمود سختگیری نشان نداد. قلمرو او در بابل و ماد شامل عده ای قابل ملاحظه از قوم یهود،در گرجستان و ارمنستان شامل تعدادی فزاینده از قوم مسیحی، در كوشان و باختر شامل عده ای بودایی، و در سرزمین های سند و كابل شامل پیروان آیین هندو بود و او البته نمی توانست با سعی در تحمیل آیین مزدلسنان همه ا»ها را با حكومت خود دایم در حال خصومت باطنی نگهدارد. وی همچنین با اعمال آزادی مذهبی نسبی از تعقیب و آزار پیروان ادیان دیگر خصوصا مسیحیان كه به دلیل هم كیش بودنشان با رومیان مورد خشم و نفرت قرار گرفته بودند،خودداری نمود. پیرو همین سیاست با اندیشه ایجاد ارتباط و نزدیكی بیشتر بین ادیان مختلف به منظور دستیابی به اتحاد و تمركز در كشور و به دنبال آن ایجاد آرامش و از بین رفتن نا آرامیها و نا امنی ها كه به موجب اختلافات دینی و مذهبی ایجاد شده بود. از آیین التقاطی مانی استقابل نمود. هر چند كه در پیش گرفتن این سیاست موجبات خشم و نگرانی موبدان را فراهم آورد. عصر شاپور در عین حال دوران سازندگی نیز بود وی برای سازندگی كشور و آبادانی آن از مهارت و هنر همه اقوام و اتباع و هم چنین اسیران رومی نیز استفاده نمود. در فاصله مرگ شاپور اول و پادشاهی شاپور دوم چند تن دیگر به حكومت رسیدند ولی هیچیك توانایی این دو را نداشتند. قدرت گیری بیش از حد نجبا و موبدان بدلیل ضعف پادشاهان و مداخله آنان در امور كشور، كشمكش آنان برای دستیابی به قدرت حمله روم در همین اثنای به ایران و پیروزیهای پراكنده آنان اوضاع ایران را در وضعیتی نامطلوب قرار داده بود. شاپور دوم - احیای عظمت شاپور دوم،سومین پادشاه قدرتمند ساسانی بود. كه توانست به اوضاع كشور سرو سامان دهد. فوری ترین و ضروری ترین اقدام وی تنبیه اعرابی بود كه با تاخت و تازشان قسمتی از سواحل خلیج فارس و نواحی مجاور بابل و حیره را دچار ناامنی كرده بود. وی در تنبیه و مجازات آنان تا آن اندازه قساوت به خرج داد كه سبب شد لقب ذواالاكتاف برای همیشه بر وی بماند. این پادشاه جوان در آغاز كار پس از حمله به اعراب و تا رو مار كردنشان عده ای از آنان را به اسارت در آورده و برای عبرت سایر رهزنان شانه های اسیران را سوراخ كرده و از سوراخ شانه هایشان طناب گذرانید و آنها را با خواری به بندگی و بیگاری گرفت. كه باعث شد حتی ایرانیان نیز در نتیجه این عمل او را (هوبه سبنا) یا سوراخ كننده شانه ها بنامند، انعكاس این اقدامات شاپور دوم در دربار ترس و احتیاط نجبا و موبدان را به همراه داشت. و بتدریج دست آنها را از كارها كوتاه كرده و به شاپور فرصت داد تا زمینه را برای تامین تفوق و برتری خویش بر آنان كه هنوز به او به چشم جوانی بی تجربه می نگریستند آماده سازد. شاپور با محدود ساختن قدرت بزرگان و تسلط كامل بر اوضاع خود را برای مقابله با رومیها آماده كرد،و در جنگی سخت آنان را شكست داد وی همچنین موفق به شكست تركان شمال شرقی شد. از دیگر اقدامات شاپور دوم سختگیری نسبت به عیسویان بود در این زمان، دین مسیحی در روم رسمی شده بود. در نتیجه مسیحیان ایران مورد سوء ظن شاپور قرار گرفت. او آنها را به چشم طرفداران روم می نگریست در نتیجه با اقداماتی مانند گرفت مالیات های سنگین، جلوگیری از تبلیغ مسیحیت، آزار و اذیت آنان ،تعطیل كردن چندین كلیسا و حتی توقیف اموال كلیساها سعی در محدود كردن آنها داشت. شاپور دوم مرزهای ایران را به دوران شاپور اول رساند، خاطره فرمانروای پرشكوه و طولانیش او را در ردیف شاپور اول یك بنیانگذار و یك احیا كننده دولت نشان داد، روح تازه ای كه او در كالبد سلسله ساسانی دمید تا مدتها همچنان نگهدارنده سلطنتی بود كه خسرو اول انوشیروان پس از سالها آنرا احیاء نمود. خسرو انوشیروان پس از مرگ شاپور دوم وضعیت كشور بدلیل روی كار آمدن پادشاهانی ضعیف و نالایق آمیزه ای بود از قدرت گرفتن مجدد بزرگان، شورش و ناامنی در مرزهای خارجی كه در شرق هیاطله یا هپتالها كه سرانجام با كوشش فیروز شاه ساسانی بیرون رانده شدند و در غرب هم كه شكل همیشگی روم. كه در زمان قباد مشكلات اقتصادی قحطی و خشكسالی به آنها علاوه گردید. و ظهور مزدك و معرفی و تبلیغ آیین جدید وی و اندیشه هایش بمنظور حل مشكلات و معضلات اقتصادی و اجتماعی كه با استقبال قباد به منظور رهایی جامعه از این مشكلات صورت گرفت. علیرغم اینكه ظاهرا به طور مقطعی موثر بنظر می رسید. ولی پس از مدتی خشم موبدان و بزرگان را برانگیخت و خود معضلی تازه برای حكومت قباد گردید. آنچانكه بدلیل موضع گیری آنها بر علیه مزدك و قباد، شاه ساسانی از سلطنت خلع گردید و هر چند پس از چندی شاه مخلوع مجددا به منصب خود بازگشت ولی مشكلات و مصایب همچنان بر جای خود باقی بود. بنا به وصیت قباد كه سومین پسرش خسرو انوشیروان را واجد همه خصال شایسته پادشاهان میدانست پس از وی به سلطنت رسید. خسرو انوشیروان - سمبل قدرت و عدالت خسرو انوشیروان به اعتبار كشورگشایی،سیاست، تدبیر و اصلاحاتی كه در امور لشكری،اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی بانجام رسانیده است، بزرگترین شاهنشاه ساسانی بشمار می رود. چنانچه او به قدرت نمی رسید. یقینا عمر این سلسله با وجود مصایبی كه گریبانگر آن شده بود، چندی بیش دوام نمی یافت. تدابیر وی همراه با ویژگی های بارز شخصیتی او،سبب درخشش نام وی در تاریخ ایران گردیده است. تعدیل مالیات ها و اصلاحات نظام ارتش، پیشرفت علم و ادبیات بدلیل توجه ویژه وی به دانشمندان و تشویق آنان، تسامح فكری و مذهبی او هر چند بعضی اقدامات وی در اوایل سلطنتش در قبال برخی پیروان ادیان و مذاهب برای ایجاد آرامش صورت گرفت - و وسعت نظر در مورد عقاید و اندیشه ها محبوبیت وی را نزد آحاد مختلف جامعه صد چندان نمود. خسرو انوشیروان با شكست هپتالها در شرق ورومیان در غرب و صلح پنجاه ساله ای كه با امضای قرارداد صلح انجام گرفت آرامش و رفاه را برای ایرانیان به ارمغان آورد. خسرو پرویز - افول قدرت خسرو پرویز آخرین پادشاه معروف ایران باستان است. پس از خسرو اول،حكومت مركزی دوباره دچار ضعف شد،دوران سی وهشت ساله سلطنت خسرو بیشتر یادآور تجمل پرستی ها، عشرت طلبی ها و بی قید و بندیهای یك پادشاه ضعیف النفس است. تا یك شاه مقتدر ساسانی. استبداد،غرور و تكبر وی همراه با بی توجهی و بی تفاوتی نسبت به مردمانی كه چشم امید به توجه و كاردانی شهریارشان دوخته بودند. و فاصله طبقاتی كه روز به روز مردمان را بیش از آنكه آزار اقتصادی دهد، روحشان را می پژمرد و بارزترین بی خردی او در زمینه جنگ با روم به منظور گرفتن تقاص خون خانواده همسرش كه خانواده حكومتگر روم بودند. و بطور جمعی قتل عام شده بودند،صلح با روم را پایان داد و پای ناامنی و جنگ و خونریزی را دوباره به ایران باز نمود. رفتار عناد آمیز وی با سفیر پیامبر اسلام موجب بدنامی بیش از پیش وی گردید. وسرانجام وی در جنگ با روم بدرفتاری با اطرافیان سبب شكل گیری توطئه هایی بر علیه وی شد تا جاییكه با آنهمه جلال و شوكت روانه زندان گردید و چند روز بعد در زندان كشته شد. از آن پس پادشاهان بعدی هم كه به سلطنت رسیدند كاری از پیش نبردند و فقط سكاندار كشتی شدند كه روز به روز در گرداب بحران و انحطاط فرو میرفت جامعه ایران در تب فقر، تبعیضات ناروا بی نظمی ناامنی و از همه مهمتر بی عدالتی، چنان می سوخت كه درمان آن جز بادم معجزه گر منادی آزادی و عدالت میسر نبود. ایران در زمان ساسانیان ( فرهنگ و تمدن): ویژگیهای دولت ساسانی دولت ساسانی، آخرین مرحله یك سلسه تحولات طولانی بود كه در دوران اشكانیان در زیر پوسته ای از تمدن یونانی سیر كرده و در نهایت باین پایه رسیده بود. در این مرحله از تحولات مورد اشاره، عناصر تمدن یونانی تقریبا از تشكیلات ایرانی طرد شده و بخشی از آن استحاله یافته و یا عنصری جدید را تشكیل داده بود. هنگامیكه اردشیر زمام حكومت را به دست گرفت،كشور ایران واجد یك وحدت ملی شد. و آثار ویژه این شكل در اجزاء حیات اجتماعی و معنوی ایرانیان پدیدار گردید. با توجه به مراتب بالا، جایگزینی دو سلسه نه تنها یك پیش آمد سیاسی، بلكه نشانه ای از پیدایش روح تازه ای بود كه در شاهنشاهی ایران دمیده شد. دولت ساسانی در دو مورد بر حكومت اشكانی امتیاز و برتری داشت: 1 - تمركز و وحدتی نیرومند و پابرجا 2 - ایجاد یك دین رسمی كه دین زرتشت بود. اگر مورد نخستین را بازگشت به سنت های دوران داریوش كبیر تلقی كنیم، مورد دوم حتما از ابتكارات ساسانیان بود، و نباید در اینمورد تردیدی به خاطر راه دهیم. اما این ابتكار خود نتیجه تكامل كند سیری بود كه در این برهه از زمان صورت تحقق یافت. در طول چهار قرنی كه دولت بنیاد یافته اردشیر به پویایی خود ادامه می داد،شرایط زندگانی عمومی و اداره كشور دستخوش تغییرات بسیار شد، اما در كلیات و اصول، همان بنیان اداری و اجتماعی كه توسط مؤسس این دودمان پی ریزی و كامل شد، تا پایان دوران ساسانیان بر یك حال باقی ماند. طبقات در دوره ساسانیان تقسیم بندی طبقات در دوره ساسانی بر همان اساسی است كه در اوستا آمده است، طبقات چهارگانه ساسانی عبارت بودند از: 1 - روحانیون(آسروان asravan ) 2 - جنگیان (ارتشتاران)3 - مستخدمان اداری(دبیران)4 - توده مردم(روستاییان یا واستریوشان)، صنعتگران و شهروندان كه به هوتوخشان كه هر یك از طبقات چهارگانه خود به چندین دسته تقسیم می شد. بطور كلی جامعه عصر ساسانی جامعه ای طبقاتی بود كه نظام كاستی به دشت در آن اعمال می شد. البته علاوه بر طبقه بندی های فوق كه از آن یاد شد در زمان شاپور نیز نوعی طبقه بندی وجود داشته است. كه بدان اشاره می كنیم. 1 - شهرداران كه فرمانروایانی بودند كه از طرف شاه بر مناطق مختلف حكومت می كردند. 2 - واسپوهران یا رؤسای طوایف كه صاحبان املاك وسیع بودند. 3 - ورزگان(بزرگان) كه صاحب منصبان بزرگ دولت،روسای اداره ها و وزرا می شد. 4 - آزادان یا نجیب زادگان كه ظاهرا اسواران كه افسران لشكر بودند هم در همین طبقه جای می گرفتند. 5 - واستریوشان كه همان توده ملت یعنی ورستاییان، صنعتگران، شهروندان و دهقانان بودند. در حقیقت اگر دیدی واقع بینانه داشته باشیم درمی یابیم كه جامعه آن روزگار به دو طبقه كلی تقسیم می شد. طبقه فرادست كه شامل خاندان شاهی خاندان های قدیمی حاكمان ولایات و مقامات دولتی و نظامی می شدند. و با نام بزرگان از آنها یاد می شد. و طبقه فرودست؛ كه توده مردم بودند و شامل: كشاورزان، صنعتگران و پیشه وران می شد. اما آنچه در ساختار اجتماعی ساسانیان نمودار است؛ تبعیض طبقاتی فاحشی است كه ماهیت مردم دوستی آنان را زیر سوال می برد تا آن حد كه ارتقا از طبقه فرودست به طبقه فرادست امری محال بود. تشكیلات مركزی: وزیر اعظم وزیر بزرگ كه در آغاز«هزاربذ» لقب داشت، رییس تشكیلات مركزی بود. در زمان هخامنشیان این لقب هزاریتی كه به یونانی«خیلیارخوس» یعنی «نگاهبان فوج هزار نفری» گفته می شد. در ابتدا دارنده این عنوان به مقام نخستین شخص كشور رسیده بود و پادشاه به وسیله و با دست او كارهای كشور را اداره می كرد. عنوان مزبور به همین شكل باقی ماند و به زمان ساسانیان رسید. در زمان ساسانیان وزیر بزرگ را بزرگ فرمذار می خوانده اند، یكی دیگر از عناوینی كه برای این وزیر ذكر شده در اندرزبذ یعنی مستشار دربار است. اداره كشور تحت نظارت پادشاه قرار داشت و وی بیشتر كارها را با رای خویش انجام می داد. هنگامیكه شاه در سفر یا مشغول نبرد بود. وزیر اعظم نیابت سلطنت را عهده دار می شد. مذاكران سیاسی، از وظایف وزیر اعظم بود،در هنگام ضرورت تا آنجا كه می توانست فرماندهی را نیز عهده دار می شد. بطور خلاصه،از آنجا كه وی مشاور ویژه شاه بود، همه كارهای كشور در دست او قرار داشت و می توانست در همه امور دخالت كند. حتی در صورتیكه شاه عیاش بود یا در انجام كارها سستی و اهمال می ورزید وزیر اعظم می بایستی او را متوجه عمل خویش سازد. و به راه صحیح هدایت كند. جایگاه، نقش و اهمیت مقام بزرگ مزمذار آن چنان كامل و بی نقص بود كه حتی پس از ساسانیان خلفای مسلمان این مقام را به صورت مستقیم ودست نخورده وارد سیستم اداری اسلامی نموده و از آن بهره گرفتند. آن چنان كه قدرت بزرگ مزمذار با خلیفه برابر بود. دین در زمان ساسانیان از آن جایی كه ساسانیان نسب خود را به كیانیان و گوی ویشتاسب كه همان كی گشتاسب است می رساندند و وی آیین بهی زرتشت را پذیرفته بود، ایشان خود را پیرو مزدیسنی(كیش زرتشتی) می دانستند تا آنجا كه در دوره آنان آیین زرتشتی دین رسمی آنان گردید، همان گونه كه اشاره رفت نیای ساسانیان یعنی ساسان خود از روحانیونی بود كه ریاست معبد آناهیتای شهر استخر را به عهده داشت. پس از وی پسرش بابك همین مقام را عهده دار گردید و پس از تشكیل سلسه ساسانی و روی كار آمدن اردشیر با اراده وی دین زرتشتی دین رسمی كشور گردید. و به این ترتیب اتحاد آتشگاه و دربار شكل گرفت و روحانیون و مغان بر امور مستولی شدند. و اولین حكومت دینی در تاریخ ایران قبل از اسلام شكل گرفت. اردشیر شاهنشاه ساسانی حتی در زمان حكومت خویش به منظور دست یابی به اهداف سیاسی خویش كه در وحدت و تمركز سراسر قلمرو خلاصه می شدو و در سایه آن آرامش و امنیت داخلی شكل می گرفت از هیچ كوششی حتی نایل آمدن به اقداماتی نظیر بكار گیری تعصبات مذهبی آزار و اذیت تعقیب و زندانی نمودن پیروان ادیان غیر زرتشتی فروگذار ننمود. و این سیاست كمابیش در طول عمر سلسه ساسانی نزد شاهان این خاندان اعمال می شد. به سبب توجه شاهان ساسانی به دین زرتشتی به عنوان دین رسمی كشور مقاماتی نوظهور نیز در دربار شكل گرفتند. از جمله موبذان موبذ كه رییس موبدان(روحانیون) كشور بودند. و هیربذان هیربذ و مقامات زیر دست آنها. در عصر ساسانی آتشكده های زیادی در گوشه و كنار كشور برپا گردید. و به موبدان اختیارات و امتیازات قابل توجهی واگذار گردید. از جمله داشتن استقلال در امور و تصاحب املاك وسیع. علاوه بر دین زرتشتی كه بیشترین پیرو را در كشور داشت آیین های دیگری نیز در شرق و غرب كشور ترویج می شدند كه پس از رسمی شدن دین زرتشتی پیروان آن ادیان و آیین ها در تنگنا قرار گرفتند. از جمله آیین بودایی در شرق، آیین مسیحیت و یهودیت در غرب كشور كه به دلیل خصومت ایران با روم و هم كیش بودن مسیحیان ایران با رومیان، پیروان این دین الهی بیشترین سهم را از آزار و اذیت و تعقیب و شكنجه دارا شدند. دو دین نوظهور كه ظاهرا در شرایطی شكل گرفتند كه اوضاع ایران در هنگام بروز و نشر آنها بسیار نابسامان بوده است. در زمان شاپور اول و قباد علنی شدند از آن جمله، آیین مانویت و مزدكی بود. مانی در زمان شاپور اول ادعای پیامبری نمود. اندیشه وی كه تحت آیینی استقاطی شكل گرفته بود. مورد توجه و استقبال شاپور اول قرار گرفت، وی با ادیان و اندیشه های عصر خود آشنایی داشت و اختلاف مذاهب مختلف همواره ذهن وی را مشغول می داشت، مذهبی كه وی معرفی نمود،اختلاطی بود از دین های زرتشتی، عیسوی، بودایی و ... مانی معتقد بود كه عالم از عناصر روشنایی و تاریكی بوجود امده و به همین جهت اساس آن بر نیكی و بدی استوار است. اما در پایان دنیا روشنایی از تاریكی جدا و بر آن چیره می گردد. و صلح ابدی برقرار می شود وظیفه فرد مانوی آن بود كه بكوشد تا روشنایی و تاریكی را از یكدیگر دورسازد، یعنی وجود خویش را از بدی و فساد ـ كه زاده تاریكی است ـ منزه گرداند و از اصول اوست؛ مهردهان(پرهیز از اندیشه زشت و ناپاك) به همین سبب پیروان مانی از لذات دنیوی مانند: ازدواج، خوردن گوشت، نوشیدنی شراب و گرد آوری مال پرهیز می نمودند. مانی كتاب های زیادی برای ترویج دین خود نگاشت از آن جمله شاپورگان به زبان پهلوی بود كه آن را به شاپور تقدیم نمود و كتاب ارژنگ یا ارتنگ كه مانی به منظور تفهیم بهتر اصول كیش خود مسایل مورد نظر را با تصاویر زیبا جلوه گر می نمود. از این روی وی را مانی نقاش نیز می خواندند. همان گونه كه گفته شد عقاید وی به سبب توجه شاپور به آنها و به منظور بهره گیری وی از این دین به منظور رفع اختلافات مذهبی بصورت مقطعی نشر و رواج یافت. ولی پس از مدتی به دلیل مخالفت شدید موبدان مورد خشم و كینه قرار گرفت و به دستور شاه بهرام به زندان افتاد و در زیر شكنجه جان داد و به قولی او را زنده پوست كندند وبه دارآویختند. مزدك نیز خود از پیروان آیین مانوی بود و از مروجان این آیین محسوب می گشت كه علاوه بر عقیده به موضوع ستیز دو عنصر نور و ظلمت كه اساس عقیده مانی را تشكیل می داد. اندیشه های وی درباب حل معضلات اقتصادی و اجتماعی كه ریشه در تبعیضات طبقاتی داشت. مورد توجه قباد،پادشاه ساسانی قرار گرفت. كه دوران سلطنت وی مصادف با مشكلات اقتصادی و اجتماعی كه قحطی و خشكسالی نیز به آن علاوه گردیده بود، شد. عقاید مزدك مبنی بر تقسیم عادلانه منابع ثروت و تذكر این مهم كه همه انسان ها در برابر استفاده از نعمات خدادادی و طبیعی یكسان هستند. به مذاق طبقه صاحب ثروت و قدرت خوش نیامد و همین امر موجب به قتل رسیدن وی توسط مخالفنش گردید. علاوه بر این ادیان نوظهرو، در قسمتی از نواحی جنوبی افرادی می زیستند كه به صایبین معروف بودند. آنان پیروان حضرت یحیی(ع) بودند كه مراسم دینی و آداب و رسوم ویژه خود را داشتند. به عنوان نمونه از خوردن گوشت گاو پرهیز می كردند و نماز صبح را پس از طلوع آفتاب می خواندند كه پیروان این آیین نیز از سخت گیریهای موبدان زرتشتی در امان نماندند. خط ادبیات و آموزش ساسانیان مشهورترین خط های رایج در زمان ساسانیان، خط پهلوی اشكانی و خط پهلوی ساسانی است. این خط ها از خط آرامی اقتباس شده بودو همه مكاتبات اداری نوشته های ادبی تاریخی و كتبیه های شاهان ساسانی كه بر صخره ها حك شده است به این خط نوشته می شد. در آن روزگار، اموزش فقط و فقط منحصر به طبقه بزرگان بود و توده مردم از آموزش و بهره مندی از علم و دانش محروم بودند. تیراندازی،چوگان و شنا از دیگر كارهایی بود كه جوانان به آن مشغول می شدند. تا هنگام جنگ آمادگی لازم را داشته باشند. جندی شاپور از مراكز مهم علم و آموزش و پژوهش بود و دانشمندان و پزشكان بسیاری در آن به پژوهش مشغول بودند. انوشیروان عده ای را برای كسب علوم به هند فرستاد او عده ای از فلاسفه یونانی را كه از تنگ نظری و تعصب مسیحیان روم به ایران پناهنده شده بودند را به گرمی پذیرفت و از آنان حمایت كرد. معمای و حجاری خرابه های چندین كاخ و آتش گاه در فیروز آباد، بیشاپور و.... جلوه گاه معماری عصر ساسانی است. معماران این دوره در اوایل از شیوه های اشكانی پیروی می كردند. ولی با گذشت زمان، در بنای كاخ ها و آتش گاه ها شیوه ها و سبك هایی در پیش گرفتند. كه در گذشته فراگیر نبود، مانند استفاده از طاق وایوان، با استفاده از طاق، بكارگیری ستون كمتر در معماری مورد توجه و استفاده قرار می گرفت. معماران عصر ساسانی از گچ بری های زیبا و گاه كاشی كاری استفاده می كردند. كاخ هایی مانند كاخ تیسفون(معروف به ایوان كسری) و كاخ فیروز آباد در زمان خود شكوه و جلال بسیاری داشتند و چشم همگان را خیره می كردند. شاهان ساسانی در این كاخ ها به اداره امور می پرداختند، دستورات لازم را صادر می كردند، فرستادگان دولت های دیگر را به حضور می پذیرفتند و نیز به تفریح و خوشگذرانی می پرداختند. نقش برجسته های فرمانروایان ساسانی و كتبیه های آنان در فارس و كرمانشاه و نواحی دیگر كه شامل مراسم تاج گذاری، جنگ و شکار شاهان است. نشانگر تبحر حجاران چیره دست ایرانی در آن عهد است. هنر و صنعت قالی بافی، پارچه بافی، فلز كاری و شیشه گری در عهد ساسانی رونق بسیار یافت. در این عصر پارچه های تولید ایران در روم مشتریان زیادی داشت. فلزكاران ماهر در خدمت شاهان و شاه زادگان بودند. و برای آنان ظروف بسیار ظریف و زیبا از جنس طلا و نقره می ساختند. كه نمونه هایی از آنها در موزه های اروپا موجود است. موسیقی از جمله هنرهایی بود كه مورد توجه شاهان ساسانی بوده است. موسیقی دانان و آوازه خوانان دربار را هنیاگر یا خنیاگر می نامیدند، خسرو پرویز و بهرام گور در میان شاهان ساسانی به شعر و موسیقی علاقه داشتند و به آن اهمیت می دادند. یكی از هنرهای بی مانند عصر ساسانی ساخت حباب هایی بود كه موسیقی و اصوات دیگر را ضبط و در موقع لزوم با وسایلی كه آن روزگار در دست بود، صداهای ضبط شده پخش می گردید كه این حباب ها در ایوان مداین و نصب آن بر روی دیوارهای آن برای پخش موسیقی به كار رفته بود. بازرگانی در عهد ساسانی جاده ابریشم مهم ترین مسیر تجاری در دنیا بود. همچنانكه ایران در دوره اشكانی از منافعی كه این راه برایشان ایجاد می كرد. سود می بردند. ساسانیان نیز از این جهت بی نصیب نماندند، ایران همچون پل ارتباطی بر راه شرق و غرب بود. كاروان های تجاری كالاهای ساخت چین و هند و ایران و روم را از سرزمینی به سرزمین دیگر می بردند. صید مروارید در خلیج فارس رواج داشت. مالیات مهمترین منبع درآمد و ثروت محسوب می شد كه علاوه بر خراج و مالیات سرانه و سالانه كه اخذ می گردید. از بازرگانان نیز مالیات گرفته می شد. تجارت دریایی در دوره ساسانیان دارای اهمیت بود. طلا، نقره، مس، مروارید و پارچه های ابریشمی از مهم ترین محصولات ایران محسوب می گردید. سلسله ساسانبان:
این سسلسله چهار صد سال بر سرزمین اهورایی پارس حکومت کرد و با یورش اعراب منقرض شد . بنیانگذاران حكومت دینی خاندان ساسانی از پارس برخاسته خود را وارث هخامنشیان و از نسل آنها میداشتند. آنان بنا به نام جد خویش ساسان به افتخار نام سلسله خویش را ساسانی نهادند. ساسان ریاست معبد آناهیتای شعر استخر را بر عهده داشت. بابك پسر ساسان بر شهر خیر در كنار دریاچه بختگان فرمانروایی می كرد. و پس از درگذشت پدر عهده دار مقام وی گردید. سپس با چیره شدن بر چند تن از شاهان پارس موفق به سلطه بر كل پارس گردید. ارتخشیر یا اردشیر پسر بابك پس از مرگ پدر و برادر خویش بر امور دست یافت. و در صدد برآمد تا قدرت خویش را بر اطراف پارس نیز انتشار دهد، اردشیر در جریان پیشروی های خود در دشت هرمزگان با اردوان پادشاه اشكانی رو در رو شد و در نهایت بر وی پیروز گردید. و اردوان در این جنگ جان خود را از دست داد و با مرگ وی امپراطوری اشكانی كه از مدتها پیش به انحطاط گراییده بود منقرض گشت. بدین صورت سلسله ساسانی كه بوسیله اردشیر در پارس بناشد و جای دودمان اشكان را كه در پارت بوجود آمده بود گرفت. و حكومتی را كه اسكندر مقدونی از پارسی ها گرفته بود. ارتخشیر به آنها بازگرداند. سلسله جدید اگر هم بر خلاف ادعای خویش با خاندان شاهان هخامنشی رشته پیوندی نداشت، ولی مثل آنها به پارس منسوب بود، و مثل آنها سازمان متمركز و استواری كه با نظام ملوك الطوایفی بعد از اسكندر تفاوت بسیار داشت بوجود آورد. حكومتی كه بوسیله دودمان ساسانی بر پا شد بر دو پایه دین و مركزیت استوار بود. آنان بر خلاف اشكانیان وحدت سراسر كشور را تامین كردند، دولتی تشكیل دادند كه قدرت كشور را در خود متمركز ساخته با اقتدار تمام بر همه مناطق كشور نظارت داشت. ساسانیان، عظمت و شكوه عصر هخامنشی را تجدید كردند، در دوره قدرت این سلسله عظمت و اقتدارشان و حیثیت سیاسی ایران تا آنجا اوج یافت كه عملا دنیای متمدن آن روز را به دو قطب قدرت یعنی ایران و روم تقسیم نمود. و این مساله خود سبب آغاز فصل جدیدی از ارتباط بین این دو امپراطوری بزرگ گردید. اردشیر بابكان همان گونه كه در ابتدا اشاره رفت، اردشیر یا ارتخشیر پسر بابك بود، نیای وی ساسان از موبدان پارسی بود كه ریاست معبد آناهیتای شهر استخر پارس را بر عهده داشت، كه پس از وی پسرش بابك عهده دار این مقام گردید، بابك با دختر امیر منطقه ای كه در آن صاحب منصب بود. ازدواج كرد و بزودی صاحب مقام وی گردید و بدین ترتیب علاوه بر قدرت دینی و مذهبی قدرت حكومتی و سیاسی نیز پیدا كرد. بابك مقام ارگنبدی یا ریاست دژ منطقه دارابگرد را با كسب اجازه از حاكم پارس به اردشیر واگذار نمود. پس از گذشت اندك زمانی اردشیر در اندیشه فتح پارس و به دست آوردن حكومت آن منطقه وسیع و مهم به كمك پدر شروع به تجهیز نیرو و لشكركشی نمود. در ابتدا موفق به شكست دادن شاهان محلی و سپس شكست حاكم پارس گردید. بدین ترتیب بابك كه در این فتوحات حضور داشت. به فرمانروای پارس نایل آمد. چندی بعد وفات یافت و پسر بزرگش شاپور بجای وی به سلطنت نشست كه حكومت او نیز بدلیل فوت ناگهانی وی به اردشیر واگذار شد. اردشیر پس از تسلط كامل بر پارس حملات خود را به نواحی اطراف آغاز نمود و چون اهداف بالاتری را در ذهن خود می پروراند به سرعت موفق به فتح نواحی وسیعی گردید تا اینكه در جریان یكی از این فتوحات در جنگی كه در ناحیه هرمزدگان واقع در خوزستان صورت گرفت با اردوان پنجم - بیست و نهمین شاه اشكانی - مواجه شد و پس از شكست دادن و كشتن وی و تعداد زیادی از نیروهایش، شهر تیسفون پایتخت اشكانیان را فتح و سلسله قدرتمند ساسانی را بنیان گذارد،پس از اعلان انقراض پارتیان و قدرت یابی اردشیر شورش در برخی نواحی گرگان و ارمنستان آغاز گردید كه اردشیر با آرام كردن تمام این مناطق و فتح آنها كه سالها به طول انجامید، استحكام دولت تازه تاسیس خود را تضمین نمود. وی كه پس از گذشت مدت چهل سال از آغاز اعلام طغیان بر علیه فرمانروای پارس تا این ایام احساس خستگی می نمود به كناره گیری از امور سیاسی و كسب آرامش تمایل پیدا كرد و بدین صورت از سلطنت كناره گرفت و پسرش شاپور را كه شاهزاده ای لایق و با تدبیر بود را به جای خویش بر تخت سلطنت نشاند و تاج شاهی را با دست خویش بر سر پسرش نهاد و خود روزهای آخر را به آرامش گذرانید. اردشیر شاهنشاهی با تدبیر و آبادگر بود،اوست كه می گوید اردشیر، با پیروزی بر اشكانیان دولت جدیدی را در ایران بوجود آورد كه آیین تازه، قانون تازه و طرز اداره تازه ای را به همراه داشت. پیوند دولت با دین اكثریت پیروان آیین زرتشت را كه در آن ایام در پارس و ماد و حتی در قسمتی از نواحی شرقی جمعیت بسیاری را تشكیل می داد به خاندان او علاقمند كرد، از همان ابتدا كه اعلام سلطنت نمود مقام موبدان موبدی را در پارس تعیین نمود و پیرمردی را كه تسنر نام داشت و معلم وی بود، مشاور و مبلغ خویش ساخت،و مشاور حاجب خود را نیز از بین هیربدان انتخاب نمود. بدین گونه سلطنت خود را از همان آغاز با حمایت و ارشاد كسانی كه اهل دین و دانش بودند مربوط ساخت. شاپور اول ، گسترتن شاپور كه به هنگام جلوس چهل ساله بود، تا وقتی اردشیر حیات داشت به احترام وی به طور رسمی تاجگذاری نكرد. وی در آغاز سلطنت با طغیان شهر حران و ارمنستان مواجه شد، پس از چندی بر این طغیان ها فایق آمد و تا نواحی شرقی پیشرفت. سپس به هند لشكر كشید و تا پنجاب پیشروی كرد. آن گاه متوجه رومیان شد و نخستین جنگ با روم شكل گرفت. شاپور طی دو دوره جنگ موفق به شكست رومیان گردید و حتی در نبردی با روم علاوه بر شكست آنها امپراطور والرین كه خود در جنگ شركت داشت را اسیر نمود كه به دستور شاپور،خاطره این پیروزی را در چند نقش برجسته جاودانه ساختند. تبدیل قلمرو سلطنت پارس كه اردشیر بانی آن بود به یك امپراطوری وسیع كه دامنه آن را از بین النهرین تا ماورای النهر و از سغد و گرجستان تا سند و پیشاور رسانده بود، یك تفاوت چشمگیری بین او الزام كرد: گرایش به تسامح نسبی در عقاید. از نظر شاپور بدون این تسامح حكومت كردن بر ایران كه تبدیل به امپراطوری وسیع و ابرقدرتی شده بود - غیر ممكن نمی نمود. در واقع او با تدبیر، با در پیش گرفتن این سیاست تمركز و وحدت سراسر قلمرو خویش را تضمین نمود. البته خود او،مثل پدر ظاهرا همچنان در آیین مزد اسنان ثابت و راسخ باقی ماند اما در معامله با پیروان ادیان دیگر، آن گونه كه موبدان انتظار داشتند و سیاست پدر ایجاب می نمود سختگیری نشان نداد. قلمرو او در بابل و ماد شامل عده ای قابل ملاحظه از قوم یهود،در گرجستان و ارمنستان شامل تعدادی فزاینده از قوم مسیحی، در كوشان و باختر شامل عده ای بودایی، و در سرزمین های سند و كابل شامل پیروان آیین هندو بود و او البته نمی توانست با سعی در تحمیل آیین مزدلسنان همه ا»ها را با حكومت خود دایم در حال خصومت باطنی نگهدارد. وی همچنین با اعمال آزادی مذهبی نسبی از تعقیب و آزار پیروان ادیان دیگر خصوصا مسیحیان كه به دلیل هم كیش بودنشان با رومیان مورد خشم و نفرت قرار گرفته بودند،خودداری نمود. پیرو همین سیاست با اندیشه ایجاد ارتباط و نزدیكی بیشتر بین ادیان مختلف به منظور دستیابی به اتحاد و تمركز در كشور و به دنبال آن ایجاد آرامش و از بین رفتن نا آرامیها و نا امنی ها كه به موجب اختلافات دینی و مذهبی ایجاد شده بود. از آیین التقاطی مانی استقابل نمود. هر چند كه در پیش گرفتن این سیاست موجبات خشم و نگرانی موبدان را فراهم آورد. عصر شاپور در عین حال دوران سازندگی نیز بود وی برای سازندگی كشور و آبادانی آن از مهارت و هنر همه اقوام و اتباع و هم چنین اسیران رومی نیز استفاده نمود. در فاصله مرگ شاپور اول و پادشاهی شاپور دوم چند تن دیگر به حكومت رسیدند ولی هیچیك توانایی این دو را نداشتند. قدرت گیری بیش از حد نجبا و موبدان بدلیل ضعف پادشاهان و مداخله آنان در امور كشور، كشمكش آنان برای دستیابی به قدرت حمله روم در همین اثنای به ایران و پیروزیهای پراكنده آنان اوضاع ایران را در وضعیتی نامطلوب قرار داده بود. شاپور دوم - احیای عظمت شاپور دوم،سومین پادشاه قدرتمند ساسانی بود. كه توانست به اوضاع كشور سرو سامان دهد. فوری ترین و ضروری ترین اقدام وی تنبیه اعرابی بود كه با تاخت و تازشان قسمتی از سواحل خلیج فارس و نواحی مجاور بابل و حیره را دچار ناامنی كرده بود. وی در تنبیه و مجازات آنان تا آن اندازه قساوت به خرج داد كه سبب شد لقب ذواالاكتاف برای همیشه بر وی بماند. این پادشاه جوان در آغاز كار پس از حمله به اعراب و تا رو مار كردنشان عده ای از آنان را به اسارت در آورده و برای عبرت سایر رهزنان شانه های اسیران را سوراخ كرده و از سوراخ شانه هایشان طناب گذرانید و آنها را با خواری به بندگی و بیگاری گرفت. كه باعث شد حتی ایرانیان نیز در نتیجه این عمل او را (هوبه سبنا) یا سوراخ كننده شانه ها بنامند، انعكاس این اقدامات شاپور دوم در دربار ترس و احتیاط نجبا و موبدان را به همراه داشت. و بتدریج دست آنها را از كارها كوتاه كرده و به شاپور فرصت داد تا زمینه را برای تامین تفوق و برتری خویش بر آنان كه هنوز به او به چشم جوانی بی تجربه می نگریستند آماده سازد. شاپور با محدود ساختن قدرت بزرگان و تسلط كامل بر اوضاع خود را برای مقابله با رومیها آماده كرد،و در جنگی سخت آنان را شكست داد وی همچنین موفق به شكست تركان شمال شرقی شد. از دیگر اقدامات شاپور دوم سختگیری نسبت به عیسویان بود در این زمان، دین مسیحی در روم رسمی شده بود. در نتیجه مسیحیان ایران مورد سوء ظن شاپور قرار گرفت. او آنها را به چشم طرفداران روم می نگریست در نتیجه با اقداماتی مانند گرفت مالیات های سنگین، جلوگیری از تبلیغ مسیحیت، آزار و اذیت آنان ،تعطیل كردن چندین كلیسا و حتی توقیف اموال كلیساها سعی در محدود كردن آنها داشت. شاپور دوم مرزهای ایران را به دوران شاپور اول رساند، خاطره فرمانروای پرشكوه و طولانیش او را در ردیف شاپور اول یك بنیانگذار و یك احیا كننده دولت نشان داد، روح تازه ای كه او در كالبد سلسله ساسانی دمید تا مدتها همچنان نگهدارنده سلطنتی بود كه خسرو اول انوشیروان پس از سالها آنرا احیاء نمود. خسرو انوشیروان پس از مرگ شاپور دوم وضعیت كشور بدلیل روی كار آمدن پادشاهانی ضعیف و نالایق آمیزه ای بود از قدرت گرفتن مجدد بزرگان، شورش و ناامنی در مرزهای خارجی كه در شرق هیاطله یا هپتالها كه سرانجام با كوشش فیروز شاه ساسانی بیرون رانده شدند و در غرب هم كه شكل همیشگی روم. كه در زمان قباد مشكلات اقتصادی قحطی و خشكسالی به آنها علاوه گردید. و ظهور مزدك و معرفی و تبلیغ آیین جدید وی و اندیشه هایش بمنظور حل مشكلات و معضلات اقتصادی و اجتماعی كه با استقبال قباد به منظور رهایی جامعه از این مشكلات صورت گرفت. علیرغم اینكه ظاهرا به طور مقطعی موثر بنظر می رسید. ولی پس از مدتی خشم موبدان و بزرگان را برانگیخت و خود معضلی تازه برای حكومت قباد گردید. آنچانكه بدلیل موضع گیری آنها بر علیه مزدك و قباد، شاه ساسانی از سلطنت خلع گردید و هر چند پس از چندی شاه مخلوع مجددا به منصب خود بازگشت ولی مشكلات و مصایب همچنان بر جای خود باقی بود. بنا به وصیت قباد كه سومین پسرش خسرو انوشیروان را واجد همه خصال شایسته پادشاهان میدانست پس از وی به سلطنت رسید. خسرو انوشیروان - سمبل قدرت و عدالت خسرو انوشیروان به اعتبار كشورگشایی،سیاست، تدبیر و اصلاحاتی كه در امور لشكری،اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی بانجام رسانیده است، بزرگترین شاهنشاه ساسانی بشمار می رود. چنانچه او به قدرت نمی رسید. یقینا عمر این سلسله با وجود مصایبی كه گریبانگر آن شده بود، چندی بیش دوام نمی یافت. تدابیر وی همراه با ویژگی های بارز شخصیتی او،سبب درخشش نام وی در تاریخ ایران گردیده است. تعدیل مالیات ها و اصلاحات نظام ارتش، پیشرفت علم و ادبیات بدلیل توجه ویژه وی به دانشمندان و تشویق آنان، تسامح فكری و مذهبی او هر چند بعضی اقدامات وی در اوایل سلطنتش در قبال برخی پیروان ادیان و مذاهب برای ایجاد آرامش صورت گرفت - و وسعت نظر در مورد عقاید و اندیشه ها محبوبیت وی را نزد آحاد مختلف جامعه صد چندان نمود. خسرو انوشیروان با شكست هپتالها در شرق ورومیان در غرب و صلح پنجاه ساله ای كه با امضای قرارداد صلح انجام گرفت آرامش و رفاه را برای ایرانیان به ارمغان آورد. خسرو پرویز - افول قدرت خسرو پرویز آخرین پادشاه معروف ایران باستان است. پس از خسرو اول،حكومت مركزی دوباره دچار ضعف شد،دوران سی وهشت ساله سلطنت خسرو بیشتر یادآور تجمل پرستی ها، عشرت طلبی ها و بی قید و بندیهای یك پادشاه ضعیف النفس است. تا یك شاه مقتدر ساسانی. استبداد،غرور و تكبر وی همراه با بی توجهی و بی تفاوتی نسبت به مردمانی كه چشم امید به توجه و كاردانی شهریارشان دوخته بودند. و فاصله طبقاتی كه روز به روز مردمان را بیش از آنكه آزار اقتصادی دهد، روحشان را می پژمرد و بارزترین بی خردی او در زمینه جنگ با روم به منظور گرفتن تقاص خون خانواده همسرش كه خانواده حكومتگر روم بودند. و بطور جمعی قتل عام شده بودند،صلح با روم را پایان داد و پای ناامنی و جنگ و خونریزی را دوباره به ایران باز نمود. رفتار عناد آمیز وی با سفیر پیامبر اسلام موجب بدنامی ب
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 21:28 :: نويسنده : علی رضا
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 21:27 :: نويسنده : علی رضا
حکومت طاهریانمقدمه: « وقتی آخرین مقاومت های مسلحانه ضد خلیفه ، در شورش های بابک و مازیاز سرکوب شد، ایران که یک دوران دویست ساله مقاومت را بدون وقفه و تقریباً بدون نتیجه گذارنده بود ، در وضعی بود که نظارت مستقیم بغداد بر آن تقریبا غیر ممکن بود.* عراق و شام و فلسطین و مصر که از آغاز فتوح اسلامی ، عنصر عرب و زبان عربی در آنها غلبه پیدا کرده بود به وسیله عمال و حکام وفادار و مورد اعتماد خلیفه که غالباً با سرزمین های تحت حاکمیت خویش پیوندهای دیرینه هم داشتند، اداره می شد و اگر در آن نواحی گه گاه شورشی روی می داد، از نوع شورش های مذهبی بود که به وسیله رؤساء خوارج یا شیعه رهبری می گشت و جنبه ضد عربی یا مقاومت ملی در مقابل حاکمیت اسلامی نداشت. اما در ایران ، در سرزمین های دور از دسترس مداخله مستقیم خلافت مخصوصاً خراسان و نواحی شرقی و شمالی آن ، ازهمان آغاز در مقابل روند عربی شدن و حتی اسلامی شدن مقاومت هایی اظهار شد که گاه به شورش های طولانی منجر گردید و حکام عرب هم ، در آن نواحی با مردم بومی – اهل ذمه و موالی – برخوردهایی خشونت بارتر و تحمل ناپذیرتر داشتند. در طی این دو قرن پرحادثه، خراسان حکومت لااقل چهل امیر عرب را در توالی حوادث تحمل کرد. تختگاه این امیران غالباً بین مرو ، بلخ ، هرات ، طوس ، جرجان و نیشابور تغییر می یافت و ولایات ماوارءالنهر ازجمله بخارا و سمرقند را هم شامل می شد. بعضی ازین امراء عرب از تاخت و تازهایی که درین نواحی کردند غنیمت ها – ازمال و ملک و برده – حاصل کردند و بد ینگونه فرمانروایی خراسان سرکردگان طوایف عرب را همواره به طمع کسب غنایم می انداخت و به اعمال خشونت وسوسه می کرد. علاوه بر آن، خراسان طی سالها عرصه تاخت و تاز خوارج بود که از آنجمله قیام حمزه خارجی آن را به شدت ناامن کرد، و برای رفع آن خلیفه خود به خراسان آمد و از نزدیک به این حقیقت پی برد که نظارت مستقیم بغداد در امور خراسان خالی از دشواری نیست و آن نواحی را جز با " حکام مستقل " – و به شیوه حکومت خاندانی – نمی توان اداره کرد.* وجود و دوام فرمانروایان کوچک بومی هم که در جای جای این سرزمین حکومت خاندانی خود را با اظهار تابعیت به والی خراسان یا شخص خلیفه حفظ کرده بودند ، اشاره یی به این معنی داشت که واگذاری این ولایت به یک خاندان تابع و مورد اعتماد خلیفه ، بغداد را از تعهد مسوؤ لیت های سنگین فراوان، آزاد و بی نیاز خواهد کرد. و این تجربه یی بود که مأمون در مدت اقامت در خراسان به آن برخورد و آن را ، درپایان امارت غسّان بن عیاد ، تنها وسیله آسودگی خاطریافت. »
طاهریان (206-259)از آنجا که « مأمون مادرش خراسانی و خودش شیعی گونه و نیمه ایرانی بود و خلافتش را مدیون سپاه خراسان ، خاصه مرهون سعی و جلادت یک سردار خراسانی از موالی خزاعه که از عهد ابومسلم دعوت عباسی را پذیرفته بودند به نام " طاهربن الحسین " بود »، « در شوال 205 ظاهراً به پاس خدمات طاهر و باطناً گویا برای دور کردن او از بغداد و کوتاه ساختن دست استیلایش از امور خلافت ، او را به حکومت خراسان فرستاد. مخصوصاً چون طاهر امین را کشته بود ، خلیفه با این حرکت قاتل برادر را از پیش چشم خود دور کرد و طاهر نیز چون از خلیفه بیم داشت این مأموریت را به میل پذیرفت.»
1- طاهربن حسین(206-207) « کشمکش خانگی ، که در امر جانشینی هارون الرشید، بین مأمون و برادرش امین روی داد بار دیگر اعراب عراق و موالی خراسان را به بهانه پشتیبانی از خلیفه تازه، در مقابل هم قرار داد. درین ماجرا، امین به حکم وصیت هارون بعد از او مقام خلافت داشت اما هارون در همین وصیت مأمون راهم به ولیعهدی امین تعیین کرده بود و آنچه موجب ایجاد مخالفت بین دو برادر شد، سعی کردن امین در خلع مأمون از ولیعهدی خویش بود.*( برای آشنایی بیشتر، به بخش "عباسیان" در سایت مراجعه شود.) ازجانب مأمون هم شاید یک عامل عمده درایجاد این مخالفت سعی موالی خراسان درجدا کردن آن ولایت بود- هر چند فقط از لحاظ اداری – ازسلطـۀ بغداد. این امری بود که ظاهراً هارون هم دراواخر عمر به ضرورت آن پی برده بود. در واقع هارون ، که جانشینی خود را به امین داده بود و مأمون را به ولیهعدی او برگزیده بود با تفویض خراسان به مأمون به تمایلات اهل خراسان که طالب نوعی استقلال بودند جواب مساعد داده بود و امین را هم در خلافت خود از التزام و تعهد مداخلۀ مستقیم در امر خراسان رهایی بخشیده بود. با این حال، اختلاف برادران بالا گرفت و کار به جنگ کشید.» « مأمون که درآن ایام در خراسان به سر می برد از جانب فرقه های شیعه که درین ولایت بودند حمایت می شد. خود او گرایش های شیعی داشت و به رعایت شیعۀ خراسان، در جریان مخالفتی که با برادرش امین پیدا کرد، لباس سیاه را که شعار عباسیان بود به لباس سبز- شعار آل علی(ع) - تبدیل نمود.* امام شیعه، علی بن موسی معروف به الرضا(ع) را هم از حجاز به خراسان خواند و ولیعهد خویش کرد. اقدام او تبدیل به شعار، در نزد اهل بغداد با انزجار تلقی شد و عباسیان را از وی بشدت ناخرسند کرد. امین وزارت خود را به فضل بن ربیع از اعراب ضد شعوبی داده بود که در دستگاه هارون الرشید هم معارض برامکه و مخالف نفوذ فرهنگ ایرانی بود. وزارت مأمون را، فضل بن سهل سرخسی معروف به ذوالریاستین داشت که هم بر سپاه ریاست می کرد و هم بردیوان و دفتر- که مأمون را در گرایش به تشیع تشویق می کرد و درمقابل امین و جبهۀ اعراب به پایداری می خواند. بدینگونه کشمکش مأمون و امین به صورت کشمکش بین خراسان و بغداد درآمد- و پیروزی او بر امین در مفهوم پیروزی عنصر ایرانی بر عنصر عربی محسوب می شد.» « طاهربن الحسین – معروف به ذوالیمینین – سردار مأمون، رقیب خود علی بن عیسی سردار امین را در ری شکست داد. از آنجا که علی بن عیسی درین اوقات سردار سپاه بغداد بود طی سالها که ازجانب هارون در خراسان حکومت کرده بود آن ولایت را با چنان بیرحمی و بیرسمی معروض غارت و اخاذی خویش کرده بود که خلیفه به عزل او ناچار گشته بود- و البته بازگشت او به قدرت که به نحوی متضمن تجدید سلطه اش بر خراسان می شد برای اهل این ولایت( خراسان) قابل تحمل نبود. طاهربن الحسین ، هر چند تربیت یافتۀ دربار خلافت و مولای اعراب خزاعه بود، اهل پوشنج هرات بود- و چون با فرهنگ ایرانی و زبان فارسی آنها آشنایی داشت، نزد اهل خراسان با نظر علاقه نگریسته می شد.»[8]
« طاهریان فرزند شخصی هستند بنام مُصعَب بن رُزَیق از مردم پُوشَنگ یا فوشنج هرات و ادعا داشتند که از نسل رستم پهلوان معروف شاهنامه اند. جدّ ایشان رزیق در ولایت یکی از اشراف عرب از قبیله خزاعه درآمده بوده و به همین علت طاهریان را خزاعی هم می نویسند.* مصعب در موقع دعات بنی عباس حکومت پوشنگ را داشت و هنگام قیام ابومسلم به عنوان دبیر در خدمت بکی از یاران او داخل شد.» « در حوالی همدان عبدالرحمن اَزدیّ سردار دیگر امین از سپاه خراسان شکست خورد و برای اعراب هزیمت اجتناب ناپذیر شد – هزیمت بسوی بغداد -. بغداد به محاصره افتاد و محاصره آن طولانی، پرمحنت و بی نتیجه گشت. یاری دسته های عیار هم مانع از سقوط آن نشد. وقتی این شهر هزار و یکشب دروازه هایش را بر روی سپاه طاهر گشود تقریبا به حالت نیمه ویرانی در آمده و به خاطر دفاع از خلیفه یی نالایق خسارات و تلفات بسیار دیده بود . خلیفه مخلوع ، بدون اجازه مأمون به امر طاهر و برای اجتناب از تجدید یک کشمکش احتمالی به قتل آمد. اما به شورشیان شهر و کسانی که به هواخواهی ا و درمقابل سپاه مأمون ایستادگی کرده بودند امان داده شد. خلافت برای مأمون بلامنازع گشت و کشمکش دو برادر به پیروزی خراسانیان پایان یافت.* حاصل شورش سپاه خراسان هم ، که بعداز فتح بغداد طالب افزونی جامگی و بیستگانی خویش شد، آن بود که معلوم گشت خراسان دیگر نوعی استقلال را مطالبه می کند و دیگر نمی خواهد از همه حیث تابع بغداد و تحت نظارت مستقیم خلیفۀ آن باشند. جریان هایی که بعداز آن روی داد ناظر به تحکیم موضع مأمون در دست یابی به خلافت بلامنازع بود. درین زمینه فضل بن سهل سرخسی در حمام سرخس کشته شد . امام علی الرضا(ع) هم بنابر مشهور به وسیلۀ مأمون ، پنهانی به زهر هلاک شد و مأمون در بازگشت به بغداد به رعایت خاطر اهل شهر و در ظاهر به درخواست طاهر ذوالیمینین لباس سبز را به لباس سیاه که شعار بنی عباس یود مبدل ساخت. خراسان را به غسّان بن عباد از خویشان فضل بن سهل واگذاشت و طاهر را با آنکه به خاطر قتل امین از وی آزرده بود بنواخت . در مقابل این خدمت هم عنوان امارت و شرطگی بغداد را به وی داد و این عنوان در خانواده طاهر تا مدتها بعد ازو نیز همچنان باقی ماند.» « مأمون، چند سال بعد به دنبال تبادل نظر با معتمدان خویش ، به رعایت مصلحت وقت ، طاهر را به حکومت خراسان گسیل داد.* گویی می خواست به تمایلات اهل خراسان که طالب نوعی استقلال بودند پاسخ مساعدی شایسته مساعی آنها در رساندن او به خلافت داده باشد. این کار از نظر خود او متضمن تأمین از قیام مجدد آن ولایت به پشتیبانی از یک مدعی خانگی هم بود، درحقیقت هرچند برادرش محمد هم که بعداز او به لقب المعتصم بالله به خلافت رسید درین کشمکش از جانبداری از وی منحرف نشده بود، باز تفویض آن ولایت به وی، در نظر مأمون از احتیاط دور بود و واگذاری آن به طاهر بیشتر مقرون به احتیاط به نظر می رسید. با این حال قتل امین، که بدون جلب رضایت او صورت گرفته بود و نارضایی هایی را هم در آغاز خلافت او به وجود آورده بود ، مأمون را از سردار فداکار خویش دل آزرده کرده بود. اینکه یک خلیفه عباسی، به اشارت یک مولی، به قتل آید در نزد او اهانتی به خاندان عباسی محسوب می شد. وقتی خلیفه یی از خاندان عباس با چنان سختی و خواری که در روایات هست به دست موالی خراسان به قتل آمده بود، تجدید نظیر آن حادثه غیرممکن نبود و در حالی که احساسات شعوبی، احساسات شیعی واحساسات ضد عربی در بین اهل خراسان بیدار شده بود، مأمون از اینکه کشنده برادر را هر روز در مقام والی و شرطه بغداد پیش چشم ببیند ناخرسندی خود را پنهان نمی داشت.* خراسان هم که درین ایام منشأ تمام این احساسات ضدعباسی و ضدعربی بود الحاق مجددش به قلمرو خلافت بغداد، با همان شیوۀ عهد مهدی و هارون ممکن نبود و خلیفه که با قتل وزیر خراسانی خود فضل بن سهل و کنار نهادن ولیعهد علوی خود از مظنۀ خلافت، سعی کرده بود با عراق و اعرابش کنار بیاید با تفویض خراسان به طاهر- که درآن ایام هیچ کس بهتر از وی برای حکومت آنجا مناسب به نطر نمی رسید- در واقع هم کشندۀ برادررا از پیش چشم خود دور می کرد هم خراسان را از اینکه یک «عباسی» دیگر آنجا را پایگاه اظهار مخالفت با بغداد سازد و عده یی را به شورش و آشوب اغوا نماید برکنار نگه می داشت. طاهر هم چون خود و اکثر خویشانش در دستگاه خلیفه بودند و خود او هم بارها در خدمت وی آثار صداقت و صمیمیت خود را ظاهر کرده بود فرستادنش به خراسان از دیدگاه خلیفه متضمن هیچ گونه بی احتیاطی نبود. این نکته یی بود که سعی خاندان طاهر درفرونشاندن قیام بابک و مازیار هم بعدها آن را برای معتصم – برادر و جانشین مأمون – غیرقابل تردید نشان داد. * بدینگونه بود که با واگذاری خراسان به طاهر، اولین حکومت ایرانی درین ولایت به وجود آمد و چون این حکومت بعداز وی تدریجاً موروثی و مستقل گونه هم گشت، درواقع به دوقرن فترت سیاسی ایران که بعداز مرگ یزدگرد پیش آمده بود نیز تا حدی پایان داد . هر چند هنوز تا یک استقلال ملی و واقعی فاصله بسیار در بین بود. این حکومت محلی که سالها بعداز سقوط ساسانیان دوباره در قسمتی از خاک ایران،به دست یک خاندان ایرانی بنیاد شد بی آنکه به طور رسمی موروثی باشد به طور متوالی در چند نسل از اولاد بنیانگذارآن ادامه یافت و بی آنکه نسبت به خلیفه راه مخالفت درپیش گیرد، بر تمام خراسان و سیستان و ماوراء النهر و قسمت عمده یی از ولایت جبال و سرزمین قدیم ماد، حکمرانی شبه مستقل داشت. با آنکه" برنشانده خلیفه " بود و در تمام قلمرو خود به نام خلیفه خطبه می خواند به هر حال بخش عمده یی از ایران را تحت حکم فرمانروای واحدی که لامحاله ایرانی زبان و ایرانی نژاد بود به هم پیوند می داد و « الگو » یی برای حکومت های مستقل گونه دیگر- از جمله سامانیان و غزنویان – شد که بعدها به همان شیوه و بدون قطع ارتباط با خلیفه، دولتهای مستقل و نیمه مستقل به وجود آوردند و تدریجاً از حیطه نفوذ بغداد و خلیفه بیرون آمدند. به هر حال حکومت نوبنیاد خراسان که استقلال اداری آن هم مطلوب خلیفه و هم مورد درخواست عامه اهل ولایت بود، هرچند استقلالش در مفهوم جدایی قطعی از حوزه حاکمیت خلافت محسوب نمی شد ، ایرانی بود و در آیین فرمانروایی و شیوه کشورداری سنت های محلی بازمانده از ایران باستانی را تا حد ممکن رعایت و حمایت می کرد.» « طاهر دربین سرداران خلیفه ، غیر از جنگ و سیاست مرد ذوق و ادب هم بود. در شعر و نثر عربی دست قوی داشت و از تربیت خلیفه به حکمت و دانش هم علاقه می ورزید. با عشق و موسیقی هم سرو کاری داشت .* نسبت به یک زن چنگزن (= صناجه ) که در نیشابور می زیست و ویدا نام داشت عشق می ورزید و در باب او اشعار عاشقانه می سرود. درارتباط با خلیفه و در اداره امور بغداد ، که از جانب خلیفه ولایت و شرطگی آن به وی واگذار شده بود، به زبان عربی محاوره می کرد ، و به سبب موالات با اعراب خزاعه از لحاظ زبان و تربیت هم عربی محسوب می شد اما در نزد اعراب دربار بغداد و کسانی که در مدت محاصره آنجا به دست سپاه وی ، اهانت و سختی دیده بودند غالباً مورد بغض و نفرت بود. او را به خاطر نژاد ایرانیش به طعنه « فرزند آتشگاه» - ابن بیت النار- می خواندند و به خاطر یک چشم بودنش بر وی طعنه های دلازار می زدند و می کوشیدند تا او را به خاطر جنگی که با امین « مخلوع» کرد و به قتل او منجر شد نزد خلیفه منفور سازند. با این حال اعزام وی به امارت خراسان که شامل سیستان و کرمان هم می شد و نظارت بر ماوراءالنهر و ادامه فتوح اسلامی در آن نواحی را دربر داشت، اعتماد خلیفه را در حق وی نشان می دهد. گذشته از اینها، در آن ایام فتنه هایی به وسیله خوارج روی داده بود که دفع آن ضرورت فوری داشت و برای آن کار خلیفه هیچ کس را بهتر از او نیافته بود.*نمی توان پذیرفت خلیفه کسی را که به وفاداریش اعتماد ندارد و او را تنها به چشم قاتل برادر می نگرد در چنان اوضاع و احوالی به امارت قلمروی بدین وسعت نامزد نماید.» « موسس سلسله طاهری به لقب ذوالیمینین مشهور است و در وجه این نسبت اقوال مختلفه است ؛ از آن جمله گویند که چون طاهر پس ار فتح بغداد حضرت امام رضا (ع) را به أمر مأمون به آن شهر خواند و با او به ولیعهدی بیعت گرفت ، دست چپ خود را در دست حضرت نهاد و گفت : دست راست من در خراسان مشغول بیعت با مأمون است. چه، رسم بنی عباس چنین بود که در موقع اخذ بیعت، خلیفه با ولیعهد به مسجد حاضر می شد و مردم با هر دو بیعت می کردند. به این طریق که دست راست را در دست خلیفه و دست چپ را دست ولیعهد می نهادند. چون حضرت رضا این پیشامد را برای مأمون نقل کرد ، مأمون گفت که من دست چپ طاهر را نیز دست راست(یمین) می نامم تا نقصی در بیعت او با امام نباشد. به همین جهت طاهر، به ذوالیمینین اشتهار یافت.»
« او در بدو ورود به خراسان ( ذی القعدۀ 205) به دفع خوارج پرداخت. یک تن از خوارج را که با عده یی انبوه در نیشابور به اظهار عصیان پرداخته بود مغلوب کرد. تاخت و تاز ترکان تغزغز را هم که در نواحی اشروسنه در ماوراءالنهر روی داده بود خاتمه داد. به توصیه مأمون که به احوال خراسان آشنایی قابل ملاحظه یی داشت قسمتی از نواحی ماوراءالنهر را که غسان بن عباد به پسران اسد – اسد بن سامان خداة – سپرده بود، در دست آنها باقی گذاشت و بعضی از آنها را هم به امارت سیستان فرستاد. خودش درمرو که کانون قیام ابومسلم بود و مأمون هم در مدت منازعه با امین در آنجا مانده بود، اقامت جست و آنجا را مرکز حکومت ساخت.* اما برای آنکه قلوب اهالی سایر نواحی خراسان را هم جلب کند در انتخاب حکام ولایات ناچار به مسامحه شد و این امر مایه بروز اختلالهایی در کار امارت خودش نیز گشت. طاهر در کار لشکر دقت و توجه خاص نشان داد و نظم و انضباط قابل ملاحظه یی دربین آنها برقرار کرد. در کار حکومت، وی در جلب قلوب اهل خراسان چنان صمیمانه کوشید که در دربار بغداد از جانب مخالفان متهم به داعیه طغیان اندیشی شد. اقدامات او در دفع خوارج چون با شدت عمل افراط آمیز همراه نبود، نزد اطرافیان خلیفه به قدرکافی قاطع و سریع تلقی نشد. خلیفه هم، به الزام درباریان، نامه یی ملامت آمیز درین باب به وی نوشت که بشدت مایه رنجش طاهر گشت. این دواعی و اسباب، در یک لحظه تزلزل و تردید او را به اظهار عصیان مصمم کرد و در همان تصمیم ، نام خلیفه را از خطبه نمازجمعه انداخت.* اینکه بلافاصله در شب همان روز- در مرو - وفات یافت( جمادی الاخر207) تفسیرهای گونه گونی را در اذهان عام برانگیخت و علت مرگ ناگهانی و بیهنگام او به واقع معلوم نگشت. بعدها از قول خادمش نقل شد که آن شب در بستر مرگ این عبارت را به فارسی تکرار کرده بود که « درمرگ نیز مردی باید». ازین عبارت او، اگر نقلش مجعول نباشد، چنان که برمی آید که ظاهرا خود او بعداز اعلام عصیان، اقدام عجولانه و ناسنجیده خویش را در نقض عهدی که با مأمون داشته است،خلاف مردی و مروت یافته باشد و لاجرم مردانه و بی تزلزل به خودکشی اقدام کرده باشد. اما اینکه گفته شد مأمون از دریافت خبر وفاتش خرسندی خود را پنهان نکرد، در اذهان بعضی مورخان مؤید احتمال دخالت خلیفه در مسموم کردن وی شد. خاصه آنکه مأمون درمسموم کردن کسانی که از آنها ایمنی نداشت شهرت سوء داشت و اینگونه توطئه ها هم از اخلاق او غریب به نظر نمی آید. معهذا مجرد این معنی که خلیفه بعد از وفات طاهر امارت خراسان را به پسرش عبدالله بن طاهر واگذاشت و پسر دیگرش طلحه را که در خراسان با پدر همراه بود از جانب وی نیابت داد، اعتماد مأمون را برخاندان طاهر عاری از تزلزل نشان می دهد و احتمال دست داشتن وی را در مرگ طاهر ضعیف می نماید.* با این حال این نکته هم که بعد از وفات طاهر لشکر او سر به شورش برداشت و تا مواجب شش ماهه را نستاند، آرام نیافت شاید حاکی از قوت این شایعه بوده باشد که خلیفه در مرگ طاهر به نحوی دست داشته است. شورش سپاه طاهر بعداز مرگ او چنان شدید بود که خلیفه ناچار شد وزیر خود احمد بن ابی خالد را برای دفع آن به خراسان گسیل دارد. ظاهر آنست که خلیفه بدون آنکه در مرگ سردار خراسان دستی داشته باشد به خاطر شایعاتی که لشکر طاهر را بعد از مرگ او به شورش واداشت، ناچار شد حکومت خراسان را درخاندان طاهرموروثی کند و ضمن انتخاب عبدالله طاهر به حکومت خراسان برادرش طلحه را که هنگام مرگ طاهر درخراسان به نزد او بود به نیابت وی تعیین نماید. این تصمیم هم که مأمون بهتر از آن هیچ تصمیم دیگر نمی توانست اتخاذ کند بی شک عامل عمده یی در رفع شورش سپاه و اعاده امنیت بشمار آمد.»
خوارج« در زمان خلافت مهد ی در سال 160 از فرقه خوارج که درکرمان و سیستان و خراسان و دو طرف دریای عمان فراوان بودند، شخصی از اعراب مهاجر قبیله بنی ثقیف به نام یوسف البَرم در قسمت شرقی خراسان یعنی درحدود مرو رود و طالقان و جوزجانان ( گوزگانان) به ادعای امامت قیام کرد و حکومت شهر پنوشنگ را که با مصعب جدّ طاهر ذوالیمینین بود از او گرفت و بر کلیه ناحیه شرق خراسان استیلا یافت. جمعی دیگر از خوارج در عهد هارون به ریاست حمزه خارجی در سیستان و خراسان و قهستان و مکران دولت معتبری تشکیل دادند وحمزه لقب امیرالمؤمنین اختیار کرد. هارون بیشتر به خیال دفع حمزه عازم خراسان گردید ولی چون در همین سفر مرد، حمزه به همان قدرت سابق باقی ماند و با آل طاهر که تازه بر روی کار آمده و خراسان و سیستان را تحت حکومت خود درآورده بودند ، به زد خورد پرداخت؛* گاهی غالب و زمانی مغلوب بود تا آنکه به دست طلحه پسرو جانشین طاهر ذوالیمینین مغلوب شد و در 12 جمادی الاخری سال 213 فوت کرد ولی خوارج از میان نرفتند و پیوسته با آل طاهر در نزاع بودند تا سال 233 که امامت ایشان نصیب عمار خارجی شد و این عمار همان کسی است که به دست یعقوب لیث به قتل رسیده است.»
2- طلحة بن طاهر( 207- 213 )
همزمان با انتخاب عبدالله به جانشینی طاهر، خلیفه طلحه را نیز به نیابت ازعبدالله برگزید. چون طلحه در خراسان با پدر همراه بود و مقارن آن ایام بیشتر کارها در آنجا به دست او اداره می شد و بیرون آوردن آن ولایت از دست او – طلحه – برای خلیفه غیرممکن بود. طلحه درایام پدر به حکومت سیستان منصوب بود و تا سال فوت پدردر آنجا می زیست. چون خبر وفات طاهر رسید، طلحه به خراسان رفت و از آنجا از جانب خود الیاس بن اسد سامانی را به سیستان فرستاد. باری ، طلحه بن طاهر بعد از پدر در خراسان همچنان شیوه او را در طرز حکومت ادامه داد.* به ضرورت وقت در دفع خوارج هم اهتمام به جا آورد و بیشتر عمر امارت او در جنگ با خوارج گذشت. با حمزه خارجی که از عهد هاون الرشید خراسان و سیستان را عرضه ناامنی کرده بود، بارها جنگ کرد. با این حال، هرچند مقارن وفات او ( ربیع الاول 213 ) حمزه هم وفات یافت، فتنه خوارج در خراسان همچنان تا مدتها بعد دوام پیدا کرد. بعداز فوت طلحه،برادر دیگرش علی بن طاهر بلافاصله به اشارت خلیفه حکومت خراسان را به دست گرفت. او نیز همچون برادرش طلحه، از جانب برادر خود عبدالله بن طاهر نیابت می کرد. اما او نیز چندی بعد در جنگ با خوارج کشته شد.
3- عبدالله بن طاهر( 213- 230 ) « عبدالله بن طاهر که در آن هنگام آماده جنگ با" بابک خرمدین " بود- با فوت و کشته شدن نائبینش – به اشارت خلیفه عزیمت خراسان کرد. واگذاری حکومت طاهر به پسرش عبدالله و نیابت پی درپی دو پسر دیگرش از حکومت برادر، فرمانروایی خراسان را برای آل طاهر- طاهریان – به نحو چاره ناپذیری به صورت یک ملک موروث درآورد. *معافیت این حکومت از مداخله مستقیم بغداد در جزئیات امور هم به صورت یک تحول اداری جلوه کرد و استقلال خراسان در تحت حکومت طاهریان صورت تجزیه قطعی و انفصال قهری پیدا نکرد. مبلغ سالانه یی که بر وفق عهد و قرار خلیفه می بایست طاهر و فرزندانش از بابت جزیه و اخراج و عواید خراسان و ولایت تابع به بغداد گسیل دارند، هرگز قطع نشد و خطبه هم در تمام این قلمرو همواره و همچنان به نام خلیفه وقت خوانده می شد و در مواقع ضرورت در باب کارهای عمده نیز گزارش هایی به بغداد فرستاده می شد. حکومت عبدالله بن طاهر اوج قدرت طاهریان در خراسان بود. آنچه از خراج ولایات تابع عاید او می شد چنانکه از نقل ابن خرداذبه بر می آید متجاوز از چهل و چهار ملیون درهم بود که البته البسه و امتعه نفیس دیگر و بردگان و چهارپایان هم بر آن افزوده می شد واین خود در آن عصر ثروت قابل ملاحظه یی بود. المعتصم خلیفه جدید هم که بعداز مأمون به خلافت رسید – هر چند از عبدالله چندان دلخوش نبود - اما ابقاء او را در حکومت خراسان به مصلحت وقت دید و به استقلال حکومت موروثی آل طاهر لطمه یی وارد نیاورد.* عبدالله در تجهیز لشکرهایی که در ماوراء النهر برای توسعه قلمرو حلافت انجام می شد اهتمام کرد. در دفع خوارج و رفع ناخرسندیهایی که نایبان و کارگزاران او در نیشابور و نواحی دیگر به وجود آورده بودند نیز سعی بسیار ورزید.» « عبدالله بن طاهر توجه خاصی به رعایت حال کشاورزان نشان داد. قوانین پسندیده یی در باب تقسیم آب و طرز استفاده از قنات ها وضع کرد – که درین باره از رهنمودهای" فقها " در رعایت حقوق عام استفاه کرد – و مقررات او برای کشاورزان مایه تأمین رضایت و رفع تبعیض ها گشت. در رعایت حال کشاورزان خُرده پا به عمال و کارگزارانش تأکید بسیار کرد تا در اخذ خراج از حال آنها غافل نباشند و بدینگونه سختگیریهایی را که از سالها پیش ازو درین باب معمول شده بود، به نحو مطلوبی تعدیل کرد. وی علاوه بر اهتمام در دفع خوارج که در آن ایام هنوز سیستان را عرضه آشوب خود می داشتند، در دوران خلافت معتصم، اهتمام قابل ملاحظه یی در دفع شورش های ضد خلافت کرد که موجب مزید اعتماد خلیفه جدید در حق او گشت.* از جمله توفیقی که در فرونشاندن شورش مازیار در طبرستان یافت و نقشی که در کشف و افشاء توطئه افشین اشروسنه بر ضد خلیفه به انجام رساند امارت او را در خراسان در نظر خلیفه سزای تحسین و موجب بسط امنیت کشور نشان داد. علاقه او به شعر عربی که خود او و پدرش طاهر در آن زمینه مایه خوبی داشتند شاید از توجه وی به ترویج شعر و ادب زبان فارسی مانع آمد. اما بعید می نماید این بی توجهی به شعر و ادب فارسی تا آن حد بوده باشد که بر وفق یک روایت ضعیف مذکور در تذکره دولتشاه، وی را به فروشستن یک نسخه فارسی قصه وامق و عذرا وادار کرده باشد. خود او در زبان عربی شاعر و کاتب بود و مجموعه رسایل او مثل مجموعه رسایل پدرش نمونه بلاغت محسوب می شد. " حنظله باد غیسی " از نخستین شاعران فارسی گوی خراسان هم بنابر مشهور به دربار او منسوب بود و از او توجه و نواخت بسیار دید. حکومت عبدالله طاهر در رعایت دقایق عدالت گستری و رعیت پروری یک نمونه مقبول و یادماندنی محسوب شد و او به احتمال قوی در توجه به ابن دقایق تحت تأثیر تعلیم پدرش طاهر بود که در عهدنامه معروف او – خطاب به وی – درتقریر لطایف سیاست و دقایق حکمت، به گفته مأمون ، هیچ نکته یی را فروگذار نکرده بود. علاقه یی که عبدالله در نشر و ترویج سوادآموزی نشان داد خاطره او را در اذهان نسلهای بعد به نحو بارزی محبوب نگهداشت.* وی در قلمرو خود کودکان را تشویق به آموختگاری کرد و فرمان داد تا اطفال رعایا را به هیچ بهانه از مکتب محروم ندارند. حتی فرمود که تا وسایل و اسباب درس خواندن را همه جا برای آنها فراهم سازند تا استعداد هیچ کودک ضایع نماند . و این نکته در تاریخ آن ایام ماجرایی یگانه، ممتازو درخشان در زمینه تعمیم سواد و بسط دانش بود.»
4- طاهربن عبدالله( 230- 248 ) « بعداز مرگ عبدالله بن طاهر در ربیع الاخر 230 ، پسرش طاهر دوم – ابوالطیب طاهربن عبدالله بن طاهر – به امارت رسید. با آنکه واثق خلیفه درین باب میل قلبی نداشت ولی خود را به حفظ و ادامه حکومت موروث خراسان در سلاله طاهر ناچار یافت. طاهر دوم (ثانی) درتمام مدت امارت خویش با خوارج و عیاران سیستان، که طالب استقلال بودند، درگیر بود. با آنکه ازکفایت پدر بی بهره نبود به اندازه او برای بسط عدالت در قلمرو خویش فرصت نیافت.* با اینهمه ، فرمانروایی عاقل ، ساده و معتدل بود. و چنانکه شیوه فرمانروایان هوشمندست از گوش دادن به سخن متملقان و گزافه گویان بیزاری نشان می داد. حادثه یی یاد کردنی که در دوران فرمانروایی او در خراسان روی داد، قطع کردن " سَرو" معروف کاشمر بود. درخت زیبای تناور کهنسالی که در حوالی ترشیز سایه گستر بود و گفته می شد در عهد زرتشت یا به دست او غرس شده بود. به هر حال حکم قطع درخت از جانب متوکل خلیفه رسید که شاید او آن را بهانه یی برای مداخله مستقیم خلیفه در امور خراسان ساخته بود. ابوالطیب طاهر که به هر حال دست نشانده یا برنشانده خلیفه محسوب می شد ازاجرای حکم، هرچند شاید با بی میلی و ناخرسندی،چاره نداشت. آری ، حکم خلیفه برای عامه اهل ولایت مایه ناخرسندی شد.» برای خلاصی از این حکم خلیفه« کسانی که تاریخ بیهق آنها را « گبران » می خواند پیشنهاد کردند، پنجاه هزار دینار نیشابوری به خزانه خلیفه کارسازی نمایند تا او از این اقدام بازایستد. اما امیر طاهری که به خلق وخوی خلیفه متعصب و نیمه دیوانه عصر آشنایی بیشتر داشت حتی جرات نکرد درین باب با متوکل به مکاتبه پردازد. به هرحال قطع درخت که به حکم متوکل انجام شد بنابر مشهور با قتل متوکل به دست ترکانش در سال 247 رجب مقارن گشت. آن قتل را عام مردم به تأثیر شوم این قطع درخت منسوب کردند. خود طاهر هم چندی بعد از آن در سال 248 رجب وفات یافت.»
5- محمد بن طاهر( 248- 259 ) « امارت خراسان بعداز او به پسرش " محمد بن طاهر" رسید که به قول گردیزی مورخ، غافل و بی عاقبت بود. اوقاتش در عیش و مستی می گذشت و به شعر و موسیقی بیش از ملک و حکومت علاقه نشان می داد. دوران یازده ساله امارت این آخرین امیر طاهریان دوران هرج و مرج خراسان بود. ضعف و فترت دستگاه خلافت هم که در دنبال قتل متوکل پیش آمد در تمدید و توسعه این هرج ومرج تأثیر بخشید. اختلال به قدرت طاهریان راه یافت و در ولایات تابع اغتشاش هایی روی داد.» به علت ضیعف النفسی و غفلت محمدبن طاهر« کارداران او در ولایت با مردم به خودسری و استبداد معامله می کردند، چنانکه عمّش سلیمان، والی قسمتی از طبرستان به اهالی صدمات بسیار زد و بر اثر همین حرکات زشت سلیمان و عمال او بود که مردم بر طاهریان شوریدند و علویان را که توسط داعی کبیر حسن بن زید علوی رهبری می شد پیش انداخته، خود را ازتحت فرمان آل طاهر بیرون آوردند.» و همچنین « با غلبه یعقوب بن لیث صفاری که در اواخر عهد طاهردوم در سیستان قیام کرد آن ولایت از قلمرو وی جدا شد. ری و قزوین نیز در همان ایام از حوزه اقتدار وی خارج گشت و ضعف اراده خود وی و سوءاداره عمالش قلمرو او را تقریبا منحصر به تختگاه وی در نیشابور کرد. آن هم به تحریک و تشویق اطرافیان خود وی که با صفار سیستان تبانی کرده بودند به دست یعقوب افتاد.* بهانه یعقوب خودداری محمد بن طاهر از استرداد کسانی بود که متهم به سوءقصد به جان امیر صفار شده بودند و وی آنها را نزد خود پناه داده بود. با تسخیر نیشابور و توقیف وی – که هر دو به آسانی و بدون مقاومت انجام گرفت – یعقوب خطبه به نام خود خواند و حکومت طاهریان پس از 53 سال در تمام خراسان به پایان رسید. چون یعقوب او را بی زیان و بغداد را از پشتیبانی وی ناتوان یافت ، محمد از بند وی آزادی یافت و به بغداد رفت. با آنکه به دنبال غلبه صفار بر نیشابور قدرت طاهریان در خراسان خاتمه یافت، اما ارتباط آنها با دستگاه خلافت همچنان ادامه پیدا کرد. محمدبن طاهر شحنه بغداد شد و از جانب خلیفه مورد تقدیر و حمایت واقع گشت.* در آنجا – محمد بن طاهر- غیر از ارتباط با دستگاه خلیفه و عنوان امارت، کاخ و باغ طاهریان برایش باقی مانده بود. خراسان و سیستان به دست صفار افتاد و با اعتلاء یعقوب خاطره خاندان طاهر یکچند از یادها رفت. محمدبن طاهر بعد از خاتمه عهد یعقوب ، در سال 271ه سعی نیم بند بیفایده یی هم به اشارت خلیفه برای اعاده قدرت موروث طاهریان در خراسان انجام داد و خلیفه هم درین زمینه به او کمک کرد، ولی او توفیقی نیافت و به بغداد بازگشت. باقی عمرش نیز همانجا به پایان آمد و خراسان و سیستان در دست صفاریان باقی ماند. طرز فرمانروایی آل طاهر هم به وسیله سامانیان و غزنویان دنبال شد.* دولت کوته مدت آنها بی آنکه هرگز به نحو قطعی از حوزه حکم خلیفه خارج شده باشد اولین دولت مستقل گونه ایرانی در دوران اسلامی بشمار آمد.» اسامی امرای طاهری و زمان امارت هریک ا- طاهربن حسین بن مصعب 206- 207 2- طلحة بن طاهر 207- 213 3- عبدالله بن طاهر 213-230 4- طاهربن عبدالله 230 - 248 5- محمدبن طاهر 248 - 259 چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 21:12 :: نويسنده : علی رضا
سلسله اشکانیان( پارت ها): ۲۵۰ پ.م تا ۲۲۰ ب.م (۴۷۰سال)
پارت در بر گیرنده خراسان امروزی است و در کتیبه داریوش (بیستون) یکی از ایالات ایران می باشد.در اینجا به طور خلاصه به پادشاهانی که در زمان آن ها اتفاق های بزرگی افتاده اشاره می کنم. سومین گروه از اقوام آریایی كه به ایران آمدند و در شرق مستقر شدند.پارتیان بودند، نژاد آنها آریایی، زبان آنها ایرانی و آیینشان مزدا پرستی رایج در ایران شرقی بود. فرهنگ اجتماعی آنان آمیزه ای از آداب و عقاید مذهبی و فرهنگ پهلوانی بود. كه بر حسن سلوك و رفتار و شجاعت مردانگی و جوانمردی و نیروی بدنی تاكید می ورزید. یكی از مهمترین دلایل پیوستن شهرنشینان شرق كشور به پارتیان در قیام بر ضد حكومت سلوكی - جدا از پیوندهای خویشاوندی بین آنان - حسن سلوك آنها با مردم نواحی اطراف و ناخرسندی آنان از شیوه حكومتی سلوكیان بود كه تاكید بر تبعیض قومی و نژادی داشت. چادرنشین و صحراگردی از پارتها مردمانی چابك، شجاع و پرتحرك ساخته بود. كه در سواركاری و تیراندازی ماهرانه در هنگام سواری نظیر نداشتند.شجاع ترین و قویترین فرد قبیله پهلوان نام داشت.هر شخصی كه به این مقام نایل می شد. مشخصا علاوه بر قدرت بدنی ملزم به داشتن صفات و خصایل اخلاقی نیكو نیز می بود. اشکانیان که به طور کلی اطلاعات کمی از آن ها در دست می باشد ؛ در سال۲۵۰ ق.م توسط ارشک (اشک نخست) بر پا شد.و بیست و نه اشک (پادشاه) در این سلسله فرمانروایی کردند. اشك و نخستین اندیشه استقلال نخستین بار اندیشه استقلال در برابر بیگانگان سلوكی را پهلوانی پارتی به نام اشك جامه عمل پوشانید، در حالیكه سلوكیان هفتاد سال از سلطنت بر ایران پشت سرگذاشته بودند، قیام اشك سلوكیان را به نشان دادن عكس العمل واداشت. و علیرغم تصور از آن سپاه سلوكی با شكست مواجه شد و این اولین پیروزی رسمی پارتیان و متحدانشان در برابر قوم حكومت گر بود. پس از اشك برادر و جانشین وی تیرداد بر قدرت پارتیان افزود و بر توسعه متصرفات افزود و بدین ترتیب پیشروی آنان از شرق به سمت غرب آغاز گردید.و روز به روز بر قدرت پارتیان و تثبیت حكومتشان افزوده می شد.و با اقدامات مهرداد شاه دیگر پارتی قلمرو پارتیان كه به افتخار نام احیاگر استقلال ایران(ارشك یا اشك) اشكانی خوانده شد. به وسیع ترین حد خود رسید.مهمترین رمز موفقیت ها و پیروزی های مهرداد اول همگی در سایه شفقت و انسانیت نهفته در سرشت وی بود، آن چنان كه محققان وی را از نظر بزرگ منشی، بلند نظری، متانت و نجابت اخلاقی در دودمان اشكانی، همتای كوروش بزرگ در دودمان هخامنشی دانسته اند. نام اشك توسط همه شاهان اشكانی حفظ شد به طوریكه فرعون توسط فرمانروایان مصر، قیصر یا سزار توسط رومیان كسری یا خسرو توسط ساسانیان به كار می رفت. حكومت مهرداد دوران توسعه قلمرو و تثبیت قدرت مهرداد با تسخیر عیلام، پارس و سپس بابل و بدنبال آن شكست پادشاه سلوكی و تصرف شهر سلوكیه. ایران را تا دورترین مرزهای غربی امتداد داد. (عنوان شاد شاهان) كه اشك ششم یعنی مهرداد با اقتباس از شاهان هخامنشی برخود نهاده بود بدلیل اقداماتی كه وی در زمان حیاتش انجام داد. به عنوان برازنده ترین لقب حتی پس از مرگش نیز وی را شایسته منحصر به فرد این عنوان در خاندان اشكانی گرداند. وقتیكه مهرداد در سنین پیری چشم از جهان فروبست، او را بمانند بنیانگذار واقعی سلسله پارت با تشریفات بسیار به خاك رفت.پارت او را همچون قانونگذاری خردمند تجلیل كرد، چرا كه او در تمام قلمرو وسیع خویش نزد هر قومی كه رسم و بنیادی پسندیده یافت. آنرا در سرزمین خویش رایج كرد. قلمرو او از بین النهرین و بابل تا سرزمین سغد و هند امتداد داشت.و اقوام بسیار با آداب و رسوم گونه گون در این قلمرو وسیع تحت حكم او می زیست. پس از مهرداد اول بدلیل پدیدار شدن نا امنی كه توسط برخی اقوام در شرق نیر سكاها و كوشانیان بوجود آمده بود. در زمان چند اشك ادامه یافت. تا سرانجام با روی كار آمدن اشك نهم كه مهرداد دوم نام داشت. توفیق قابل ملاحظه ای در غلبه بر هرج و مرج حاصل شد. وی پایه های حكومت و اركان داخلی آنرا چنان مستحكم نمود كه حتی پس از مرگ وی نیز با وجود مدعیان سلطنت و پاره ای اختلافات داخلی امپراطوری اشكانی از هم متلاشی نشد.و قدرت خود را حفظ نمود. تدابیری كه وی در زمینه داخلی و حكومتی اندیشید سبب شده است كه محققان وی را یادآور داریوش بزرگ خوانده به وی لقب مهرداد كبیر دهند. دوران حكومت اشك های دهم تا سیزدهم دوران درگیری و هرج و مرج داخلی بود. تا اینكه با روی كارآمدن اشك سیزدهم، ارد اول فصل تازه ای از روابط خارجی ایران با دولت های همسایه كه مهمترین آنها روم بود آغاز گردید. در آن زمان ایران در شرق و روم در غرب دو قدرت بلامنازع بودند و هر دو در پی گسترش و توسعه قلمرو و بسط قدرت. و همین مساله گاه و بیگاه سبب ایجاد تعارضاتی از سوی طرفین به خاك یكدیگر می شد. ولی مشكل اصلی را رومیان آغاز كردند و بدین ترتیب روابطی كه می توانست بهترین شكل و سیاق را داشته باشد و سبب تبادل فرهنگ و تمدن باشد و در نهایت به شكوفایی و پیشرفت در امپراطوری كه دنیا را عملا در ید قدرت خود داشتند. منجر شود. تبدیل به جنگ هایی شد كه تا پایان امپراطوری پارت و پس از آن تا پایان امپراطوری روم ادامه یافت. در واقع این جنگ ها به طوری رسمی و جدی از زمان سلطنت ارد - اشك سیزدهم - و به دلیل بلند پروازی های برخی سرداران(رومی) از جمله كراسوس آغاز شد. و مهمترین انگیزه وی، عشق به طلاهای سلوكیه و نفایس و خزاین ماد بود. ولی مهمترنی مساله را نیز نباید از نظر دور داشت و آن مساله همد ستی ایالت بزرگ ارمنستان با رومیان بود كه اطاعت و تبعیت از ایران برایشان قابل تحمل نبود. آنان خواهان استقلال تمام و كمال بودند. كه این مساله نیز در قوانین امپراطوری ای كه آنان در آن قرار گرفته بودند یعنی اشكانیان مفهومی جز عصیان و سركشی نداشت. بنابراین شاهان ارمنستان هر از چندگاه با تحریك رومیان و اتحاد با آنان سبب ایجاد منازعاتی بین ایران و روم می شدند. نوع حكومت اشكانیان نیز دست آنان را در این امر بازتر می كرد. اشكانیان از هنگامیكه روی كار آمدند و تشكیل حكومت دادند، شیوه ملوك الطوایفی را به جای ایجاد یك حكومت مركزی كه همه در سایه نظارت همه جانبه آن باشند ترجیح دادند. بدین شكل كه برخی ایالت ها نظیر پارس، آذربایجان و ارمنستان از استقلال داخلی برخوردار بودند.و در عوض انقیاد و تابعیت اشكانیان را می پذیرفتند و در هنگام جنگ نیز به منظور كمك به پادشاه و نشان دادن وفاداری و اتحاد با او سپاه خود را به سمت مركز حكومت گسیل می داشتند. شاهان ارمنستان نیز از این موقعیت برای كسب استقلال و تجزیه از قلمرو اشكانیان استفاده می نمودند. حال شرح مختصری از برخی پادشاهان اشكانی *اشک اول(ارشک): ارشک یکی از افراد خاندان آریایی و از تیره پارت ها بود. وی به نشان کاردنی و شعاعت توانست سلوکی ها را (جانشینان اسکندر مقدونی) از خاک ایران بیرون کند.بقیه شاهان به احترام موسس سلسله اشکانی نام خود را اشک گزاردند. * اشک نهم (مهرداد بزرگ): وی قبایل وحشی را عقب نشاند و بخشی از سیستان وبلوچستان را نیز تحت فرمان خود درآورد و تا حدود هندوستان پیش رفت. و سپس به ارمنستان لشگر کشید.و آنجا را تصاحب کرد. از آن پس ایران و روم بر سر سرزمین های ارمنستان جنگ های فراوان کردند. همانگونه که گفتم مهرداد بزرگ در هندوستان پیروزی هایی را بدست آورد و حتی تا کوه های هیمالایا پیش رفت. این موضوع از سکه هایی که به تازگی در آن نواحی پیدا شده است ثابت گردیده. مهرداد بزرگ پس از ۴۸ سال پادشاهی در سال ۷۶ ق.م درگذشت. *اشک چهاردهم(فرهاد چهارم): در سال ۳۷ق.م بر اورنگ شاهنشاهی نشست.وی جنگ هایی با رومیان داشت که آنان را چنان شکست داد که تا صد سال توان مقابله و حمله به ایرانیان را در خود ندیدند.وی پرچم رومیان را از آنان گرفته بود و پس از چند سال به آنان بازگرداند. که این مسئله باعث خوشحالی بسیار مردم ایتالیا شد. و یکی از شاعران آن دوره(هوراس) این رویداد را که برای آنان بسیار مهم بود به نظم در آورد. *اشک پانزدهم (فرهاد پنجم): فرزند اشک چهاردهم. در زمان او بود که عیسی مسیح متولد شد. *اشک بیست و نهم(اردوان پنجم): اردوان جنگ هایی با رومیان داشت. رومیان در این جنگ گورستان های پادشاهان اشکانی را ویران کردند و استخوان های آنان را درآوردند. این موجب خشم دربار ایران شد. و شرایطی را برای صلح قرار داد که رومیان نپذیرفتند و جنگی سخت در گرفت که ایرانیان پیروز شدند. لکن جنگ های پی در پی ادامه یافت و هر دو سو خسته شدند. در آن هنگام قیصر روم شرایط صلح را پذیرفت. و حاضر شد ۵۰میلیون دینار رومی به ایران به عنوان خسارت بپردازد. در زمان اردوان بود که اردشیر پسر بابک علیه دولت اشکانی به پاخاست. و سر انجام اردوان را در کنار رود جراحی شکست داد. پس از چند سال اردشیر بابکان همه ایران را گرفت و بدین ترتیب دولت اشکانی پس از ۴۷۰ سال فرمانروایی سقوط کرد. پایتخت های اشکانیان را شهر های مختلفی نوشته اند.اما شهر های تیسفون و صددروازه(دامغان کنونی) معروف ترین آن هاست. روش حکومتی پارت ها به گونه ای بود که مجلس مهستان شاه را از نسل ارشک تعیین می کرد.این مجلس خود از دو انجمن تشکیل شده بود. ۱:مجلس شاهزادگان ۲: مجلس بزرگان و روحانیون. اشکانیان با اسیران به مهربانی رفتار می کردند و کشتن آن ها را روا نمی داشتند.پیمان شکن نبودند.جنگ و شکار را دوست داشتند.از آنجایی که به دین زرتشت دلبسته و پایبند بودند دروغ گفتن را گناه شمرده و دشمن سرسخت سحر و جادو بودند. دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 15:42 :: نويسنده : علی رضا
![]() ![]() |